قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)0%

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده: سید جواد رضوی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 43487
دانلود: 44268

توضیحات:

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 43487 / دانلود: 44268
اندازه اندازه اندازه
قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

قصه هاى قرآن (تاريخ انبياء از آدم تا خاتم)

نویسنده:
فارسی

داستان حضرت يعقوب و يوسفعليه‌السلام

حضرت يعقوب و يوسفعليه‌السلام در قرآن

يكى از پيامبران الهى، حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، نوه حضرت ابراهيم خليلعليه‌السلام است كه نام مبارك او شانزده مرتبه در قرآن كريم ذكر شده است. حضرت يعقوب همان كسى است كه خداوند متعال در قرآن كريم در ضمن شمارش امتيازاتى كه به ابراهيم خليلعليه‌السلام بخشيده، از او نام مى برد و مى فرمايد: «و اسحاق و يعقوب را به ابراهيمعليه‌السلام بخشيديم و هر دو را هدايت كرديم»(۳۷۳) .

نام حضرت يوسفعليه‌السلام ، فرزند يعقوبعليه‌السلام در قرآن بيست و هفت مرتبه ذكر شده است و سوره دوازدهم به نام او است كه يكصد و يازده آيه دارد. از اول تا آخر آن سوره پيرامون سرگذشت يوسف مى باشد و داستان يوسفعليه‌السلام در قرآن با تعبير احسن القصص؛ نيكوترين قصه ها معرفى شده است. چنانكه در آيه سوم سوره يوسف مى خوانيم:نحن نقص عليك احسن القصص بما اءوحينا اليك هذا القرآن ؛ «ما بهترين سرگذشت ها را از طريق اين قرآن كه به تو وحى كرديم، بر تو بازگو مى كنيم».

خواب يوسفعليه‌السلام

قرآن كريم داستان حضرت يوسف را از خواب عجيبى كه او ديده بود شروع مى كند، چرا كه اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پر تلاطم يوسف محسوب مى شود و آن هنگامى بود كه يوسف به پدرش گفت من يازده ستاره و خورشيد و ماه را در خواب ديدم كه از آسمان فرود آمدند و در برابر من سجده كردند(۳۷۴) .

در اين كه يوسف به هنگام ديدن اين خواب چند سال داشت اختلاف است. بعضى نه سال، بعضى دوازده سال و بعضى هفت سال نوشته اند. اما مسلم است كه يوسف در آن هنگام بسيار كم سن و سال بود.

حضرت يعقوب پس از شنيدن اين خواب، به فرزندش گفت: «پسر جان خواب خود را براى برادرانت مگو كه نيرنگى براى تو به كار مى برند و به راستى كه شيطان براى انسان دشمن آشكارى است»(۳۷۵) . سپس ‍ نتيجه اى را كه خود از خواب يوسف گرفته بود به او گفت: «و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و از تعبير خواب ها به تو مى آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان يعقوب تمام و كمال مى كند، همانگونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام كرد. به راستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است»(۳۷۶) .

از اينجا جريان درگيرى برادران با يوسف شروع مى شود. يعقوب دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنان يوسف و بنيامين از يك مادر به نام راحيل بودند؛ يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مى داد؛ زيرا اولا، كوچك ترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ثانيا، طبق بعضى از روايات مادرشان راحيل از دنيا رفته بود و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند از آن گذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود؛ مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنان ابراز علاقه بيشترى كند. برادران حسود، بدون توجه به اين جهات، از اين موضوع سخت ناراحت شدند به خصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان وجود داشت، لذا دور همديگر نشستند و گفتند: «يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوب ترند با اينكه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم»(۳۷۷) ؛ زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست. آنان با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم كردند و گفتند: «به يقين پدر ما در گمراهى آشكارى است»(۳۷۸) !

حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت. آنان گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را دادند و گفتند: «يوسف را بكشيد يا او را به سرزمينى دور بيندازيد تا توجه پدر (از ايشان قطع شده و محبت او) متوجه شما گردد و پس از آن مردمى شايسته مى شويد يكى از آنان گفت كه يوسف را نكشيد ولى در چاهش بيندازيد تا بعضى از رهگذران او را برگيرند»(۳۷۹) .

برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند و تصميم گرفتند در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا كنند اما به فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا كنند. چاره انديشيدند كه از روى خيرخواهى نزد پدر روند و سخن از كمال دوستى و خيرخواهى خود نسبت به يوسف مطرح كنند و از او بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى و مسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد. در اين باره هم گفتگو كردند و نزد يعقوب آمدند و گفتند: «پدر جان! چرا درباره يوسف از ما ايمن نيستى، با اينكه ما خيرخواهان او هستيم. فردا او را همراه ما بفرست تا مشغول بازى و تفريح شود و ما نيز از او نگهدارى مى كنيم»(۳۸۰) .

ترس از گرگ هاى بيابان

حضرت يعقوب در مقابل آنان گفت: اين كه من مايل نيستم يوسف همراه شما بيايد از دو جهت است. او اينكه «دورى يوسف مرا غمگين مى سازد»(۳۸۱) و ديگر اين كه در بيابان هاى اطراف ممكن است گرگ هاى خونخوار و درنده باشند «و من مى ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد».(۳۸۲)

فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند و گويا جواب اين سخن را آماده كرده بودند در پاسخ پدر گفتند: «چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم بود».(۳۸۳)

يعقوب هر چه فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران آنان را قانع كند، راهى پيدا نكرد جز اينكه صلاح ديد تا اين تلخى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگ ترى نگردد. ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف را نيز با خود به صحرا ببرند. برادران نيز بى صبرانه منتظر بودند كه به زودى ساعت ها بگذرد و فردا فرا رسد و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و با ظاهرسازى و چهره اى دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.

وداع گريان با يوسف

سرانجام، برادران يوسف را از پدر جدا كردند و يعقوب نيز سفارش هاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد و آنان نيز اظهار اطاعت كردند. پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان بردند و حركت كردند.

پدر تا دروازه شهر آنان را بدرقه كرد و آخرين مرتبه يوسف را به سينه خود چسبانيد و قطره هاى اشك از چشمانش سرازير شد. سپس يوسف را به آنان سپرد و از ايشان جدا شد. اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد، آنان نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند. اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنان را نمى بيند ناگهان عقده گشودند و تمام كينه هايى را كه بر اثر حسد سال ها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند؛ از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد اما پناهش نمى دادند!

خنده عبرت انگيز

در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت، هنگامى كه مى خواستند او را در چاه بيندازند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد. برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اينجا چه جاى خنده كردن است؟

يوسف گفت: فراموش نمى كنم كه روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار نيرومند دارد از حوادث سخت چه غمى خواهد داشت. آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به يكديگر پناه مى برم و به من پناه نمى دهيد. خداوند نيز شما را بر من مسلط كرد تا اين درس را بياموزم كه به غير او - حتى به برادران - تكيه نكنم. (بنابراين خنده من خنده شادى نبود خنده عبرت بود. از اين حادث عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم)(۳۸۴) .

پيراهن يوسف را از تنش درآوردند و طنابى به كمرش بستند و او را ميان چاه سرازير نمودند. يوسف از آنان خواست كه پيراهنش را در نياورند و به آنان گفت: اين پيراهن را بگذاريد تا بدنم را بپوشانم. با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: «خورشيد و ماه و يازده ستاره را كه در خواب ديده اى بخواه تا در اين چاه همدم و مونس تو باشند». على بن ابراهيم در تفسير خود نقل كرده كه به او گفتند: «پيراهنت را بيرون آور» يوسف گريست و گفت: «اى برادران برهنه ام مى كنيد؟» يك از آنان كارد كشيد و گفت: «اگر بيرون نياورى تو را مى كشم». يوسف مقاومت كرد و دست بر لب چاه گرفت كه نيفتد ولى با كمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كردند و ميان چاه سرازيرش كردند. چون به نيمه هاى چاه رسيد به منظور قتل يا از روى كينه و رشكى كه به وى داشتند. طناب را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد ولى چون در چاه آب بود آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفت و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

برخى معتقدند اين كه قرآن مى گويد: «تصميم گرفتند كه او را در مخفيگاه چاه قرار دهند» دليل بر اين است كه يوسف را در چاه پرتاب نكردند، بلكه در قعر چاه كه سكو مانندى براى كسانى است كه پايين چاه مى روند؛ قرار دادند. به اين سبب، طناب را به كمر او بستند و او را به نزديك آب بردند و رها ساختند(۳۸۵) .

بعضى نقل كرده اند كه برادران، چون يوسف را به چاه انداختند، مدتى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند آيا زنده است يا نه. چون يوسف جوابشان را داد خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند ولى يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: «ما به يوسف وحى فرستاديم و گفتيم غم مخور، روزى فرا مى رسد كه آنان را از همه آين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت در حالى كه آنان تو را نمى شناسند»(۳۸۶) .

البته اين وحى الهى به قرينه آيه ۲۲ سوره يوسف وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف تا بداند، تنها نيست و حفظ و نگاهبانى دارد. اين وحى، نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات ياءس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.

پيراهن يوسف

قرآن مى فرمايد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر آمدند»(۳۸۷) . پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزندش را مى كشيد با نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد و بر خود لرزيد و جوياى حال يوسف شد، آنان در پاسخ پدر گفتند: «پدر جان! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را كه كوچك بود و توانايى مسابقه با ما را نداشت نزد وسايل خود گذاشتيم، اما چنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز، حتى برادرمان را فراموش كرديم و در اين هنگام گرگ او را خورد! مى دانيم كه تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد هر چند راستگو باشيم»(۳۸۸) . چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه حمل خواهى كرد.

براى اينكه گواهى براى پدر بدهند، پيراهن يوسف را كه به خون بزغاله يا آهويى خون آلود بود، نزد پدر آورده و گفتند: اين هم نشانه و گواه گفتار ما.

برادران دروغگو از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند ناحيه پاره كنند، تا دليل حمله گرگ باشد، آنان پيراهن برادر را كه صحيح و سالم از تن او به درآورده بودند خون آلوده كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار و پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت: شما دروغ مى گوييد «بلكه هوس هاى نفسانى شما اين كار را در نظرتان جلوه داد».(۳۸۹)

يعقوب پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ بنابر روايت ديگر، وقتى فرزندان يعقوب، اين گفتار را از پدر شنيند گفتند: «دزدان او را كشتند!» ولى يعقوب در پاسخ اين حرفشان نيز فرمود: چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته اما پيراهنش را نبرده؟! با اينكه احتياج دزد به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است.

نقل ديگرى است كه پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانيده است و سپس بيهوش شد و همانند يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد. بعضى از برادران فرياد كشيدن كه اى واى بر ما از محاكمه روز قيامت! برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم.

پدر همچنان تا سحرگاه بيهوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد و گفت: «من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و نيكو، شكيبايى تواءم با شكرگزارى و سپاس ‍ خداوند»(۳۹۰) . سپس ادامه داد: «من از خدا در بربر آنچه شما مى گويى يارى مى طلبم».(۳۹۱)

نجات يوسف از چاه

يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشنده اى همراه بود ساعات تلخى را گذراند. اما ايمان به خدا و آرامش حاصل از آن، نوراميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند.

يوسف سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد تا اينكه كاروانى كه از مدين به مصر مى رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاهى كه يوسف در آن بود آمدند. از آنچا كه نخستين حاجت كاروان تاءمين آب است، مأمور آب را به سراغ آب فرستادند. او دلو را در چاه افكند(۳۹۲ ) .

يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از بالاى چاه مى آيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پايين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.

مأمور آب احساس كرد دلو آبش بيش از اندازه سنگين شده است و آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال و زيباروى افتاد و فرياد زد: «مژده باد! اين كودكى است به جاى آب»(۳۹۳) .

كم كم گروهى از كاروانيان از اين جريان با خبر مى شدند ولى براى اينكه ديگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، از اين رو «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند»(۳۹۴) .

فروختن يوسف به بهاى اندك

«سرانجام يوسف را به بهاى كمى فروختند و نسبت به فروختن او بى رغبت بودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود»)(۳۹۵) .

مفسران اختلاف دارند كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند و كسانى كه اين گوهر گران بها را خريدارى كردند چه افرادى بودند. جمعى گفته اند كه برادران يوسف در اين چند روزى كه او در چاه بود، مراقب بودند تا ببينند كه سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد، براى همين پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند در رفت و آمد بودند.

وقتى كاروانيان او را بيرون آوردند به آنان گفتند كه اين جوان، غلام زر خريد ما بود كه از دست ما فرار كرد و به اينجا آمد و خود را در اين چاه پنهان كرده است. اكنون بايد بهاى او را به ما بپردازيد و از طرفى با اشاره، يوسف را تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد. يوسف نيز بناچار گفتارشان را تصديق كرد. با اين تدبير برادران او را به كاروانيان فروختند. معناى اينكه خداوند مى فرمايد: «رغبتى در وى نداشتند» به اين دليل بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كار خود بگذارند كه مبادا يوسف به كنعان بازگردد و اسرارشان فاش شود. به همين جهت اعتنايى به يوسف و بهاى او نداشتند و منظورشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود(۳۹۶ ) .

بنابراين نظر، يوسف دو مرتبه فروخته شد، مرتبه اول، در كنار چاه و به دست برادران و مرتبه دوم، در مصر به دست كاروانيان كه خريدار نخست، كاروانيان بودند و خريدار دوم غزيز مصر.

اما جماعتى ديگر معتقدند كه فروختن يوسف يك مرتبه بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان در شهر مصر، چرا كه كاروانيان پس از اينكه او را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است پنهانش كردند، سپس او را در شهر مصر به بهايى كم و درهمى ناچيز فروختند. چون آثار آزادگى و نشانه بزرگى در او مشاهده كردند و شايد بر اثر تحقيق و سئوالى كه از وى كرده بودند او را شناختند و دانستند كه فرزند دلبند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است. به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگه دارند. با ورود به مصر فورا او را در معرض فروش گذاشتند و درباره قيمتش سخت گيرى نكردند و او را فروختند. صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايات، معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يكنواخت بودن ضماير جمع نيز گواهى ديگر بر اين قول است(۳۹۷) .

يوسف در كاخ عزيز مصر

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كه برخى او را قطفير ناميده اند و گفته اند: او نخست وزير كشور مصر بود و منصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است، بعد از اينكه يوسف را خريدارى كرد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد به همسر و بانوى خانه اش سفارش كرد و گفت: «مقام و جايگاه اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن چرا كه اميدواريم براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب كنيم»(۳۹۸) .

از اين جمله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مى برد، هنگامى كه چمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.

قرآن كريم در ادامه داستان چنين مى گويد: «و اين چنين يوسف را در آن سرزمين متمكن و متنعم، صاحب اختيار ساختيم. ما اين كار را كرديم تا علم تعبير خواب به او بياموزيم و خدا بر كار خود غالب و مسلط است ولى بيشتر مردم نمى دانند و آن گاه كه يوسف به سن رشد رسيد، فرزانگى و علم به وى داديم و ما نيكوكاران را اينگونه پاداش مى دهيم»(۳۹۹) .

يوسف بيشتر از دو سه سال در خانه عزيز مصر نبود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. در اين ميان كسى كه از همه بيشتر شيفته يوسف شد و علاقه او كم كم به صورت عشقى آتشين در آمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش را «راعيل» و لقبش را «زليخا» ذكر كرده اند. در علل اين عشق سوزان كه تدريجا به صورت دلباختگى و علاقه جنسى درآمد و با آن سماجت و درخواست كامجويى از يوسف كرد، چند جهت ذكر كرده اند كه در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها به اين سئوال پاسخ داده مى شود.

قهرمان تقوا و پاكدامنى

يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد بلكه قلب همسر عزيز را به سرعت در تسخير خود درآورد. سرانجام، همسر عزيز تصميم گرفت كه راز دل خويش را با يوسف در ميان بگذارد و از او تقاضاى كامجويى كند. او از تمام وسايل و روش ها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند چنانكه قرآن مى فرمايد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود از او تقاضاى كامجويى كرد»(۴۰۰) همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود از طريق مسالمت آميز و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف دعوت كرد. تنها هدف او همان بود كه به هر وسيله اى شده كام دل از آن جوان ماه سيماى كنعانى بگيرد و به هر ترتيبى شده او را كه جوانى با تقوا و عفيف بود به اين كار حاضر كند. زليخا تصميم خود را گرفته بود و براى انجام اينكار شدت عمل به خرج مى داد. روزى يوسف ديد كه وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده است. او بهترين لباس هاى خود را پوشيده و بهترين آرايش ها را كرده و طرز رفتار او با يوسف تغيير كلى يافته است. كم كم يوسف متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور او بسته شده است و (به طورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد و شايد با اين عمل مى خواست به يوسف بفهماند كه نگران فاش شدن نتيجه كار نباشد، چرا كه هيچ كس را قدرت نفود به پشت اين درهاى بسته نيست) يوسف به طرف اتاق مخصوص خوابگاه زليخا راهنمايى مى شد و چون داخل اتاق خواب شد زليخا را ديد كه از خود بيخود شده است و با بى صبرى، مصمم است كه از يوسف كامجويى كند و همه اين مقدمات را نيز براى همين كار فراهم ساخته است. او به محض اين كه يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرع بدون پروا گفت: «هر چه زودتر پيش من آى و مرا كامروا ساز!»(۴۰۱) .

اما يوسف جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته بود و تمام نعمتهاى خود را از او مى دانست و به اين حقيقت واقف بود كه هر گونه انحراف و گناهى كه از آدمى سر مى زند، ظلم و ستمى است كه انسان به نفس خويش كرده و محروميتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى كه به دست خويش فراهم ساخته است. از اين رو در پاسخ درخواست نامشروع زليخا، بدون تاءمل و درنگ گفت: «پناه مى برم به خدا! او پروردگار من است. من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم و او (خدا) مقام مرا گرامى داشته است به درستى كه ستمگران رستگار نخواهند شد»(۴۰۲) (۴۰۳ ) .

در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريك ترين مرحله و حساس ترين وضع مى رسد كه قرآن كريم با تعبير پرمعنايى از آن سخن مى گويد: «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگار را نمى ديد، قصد وى مى نمود»(۴۰۴) . در آنجا بتى بود كه معبود زليخا محسوب مى شد. ناگهان چشمش به آن بت افتاد گويى احساس كرد با چشمان خيره خيره به او نگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست و پارچه اى به روى بت انداخت، مشاهده اين منظره، طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت: تو از يك بت بى عقل و شعور فاقد حس و تشخيص شرم مى كنى، پس چگونه ممكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و خلوتگاه ها با خبر است، شرم و حيا نكنم؟(۴۰۵) . زليخا سخت برآشفت و به صورت يك پارچه آتش مشتعل در آمد و تصميم به انتقام از يوسف گرفت و قصد حمله كردن به او را كرد، يوسف نيز كه زليخا را با آن حال ديد كه آن زن قصد حمله به او را دارد در صدد دفاع بر آمده و قصد زدن زليخا كرد. اما برهان روشن پروردگار (كه در آيه شريفه فوق اشاره شد) كه به صورت وحى و الهام بوده است او را ازا ين كار بازداشت. او متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، ممكن است در اين ميان يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و مورد بحث هاى گوناگون و تهمت هاى زيادى قرار گيرد و اگر هم كشته نشوند، زليخا براى انتقام از يوسف موضوع را به صورت ديگرى منعكس خواهد كرد و خواهد گفت كه يوسف قصد خيانت و تجاوز به من داشت و چون ممانعت مرا ديد به زدنم اقدام كرد، امثال اين سخنان. از اين رو تصميم به فرار گرفت. خداى سبحان نيز بيان فرمود كه يوسف خواست تا از خود دفاع كند و به همان گونه كه زليخا قصد حمله به او را كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود قصد زدن زليخا را مى كرد ولى براى اينكه يوسف از بندگان مخلص ما بود و خواستيم بدى و فحشا را كه همان قتل يا اتهام بود از وى دور كنيم، موضوع را به او وحى كرديم تا بدى و فحشا را از او بگردانيم و او از بندگان با اخلاص ما بود. به هر حال مقاومت سرسختانه يوسف، زليخا را ماءيوس كرد. يوسف كه در مبارزه با آن زن عشوه گر و هوس هاى سركش نفس پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد، «با سرعت به طرف در كاخ دويد تا در را باز كند و خارج شود، همسر عزيز نيز بى تفاوت نماند او نيز به دنبال يوسف به طرف در دويد تا مانع خروج او شود و براى اين منظور پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد»(۴۰۶) .

ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند به طورى كه قرآن مى گويد: «شوهر آن زن را دم دريافتند»(۴۰۷) .

در اين هنگام همسر عزيز از يك طرف خود را در آستانه رسوايى ديد و از سوى ديگر شعله انتقام جويى از درون جان او زبانه مى كشيد، نخستين چيزى كه به نظرش آمد اين بود كه با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم كرد و صدا زد: «سزاى كسى كه به خانواده تو قصد خيانت داشته، به جز زندان يا عذابى دردناك چه خواهد بود؟»(۴۰۸) .

جالب اين كه اين زن خيانتكار تا خود را در آستانه رسوايى نديده بود فراموش كرده بود كه همسر عزيز مصر است ولى در اين موقع مى خواست حس غيرت عزيز را برانگيزد كه من مخصوص تو هستم و نبايد چشم ديگرى به من طمع كند!

يوسف در اينجا سكوت را روا ندانست و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و گفت: «او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد»(۴۰۹) و من هيچگاه قصد خيانت نداشته ام.

عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان كم و بيش چيزهايى دستگيرش شده بود و از آن وضع و صحنه اى كه مشاهده كرده بود حدس مى زد كه توطئه اى در كار بوده باشد، اكنون با اظهارات طرفين به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد تنبيه همسر برآيد يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.

در اين هنگام لطف و عنايت خداوند به يارى يوسف آمد و شاهد و گواهى از نزديكان زليخا پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد، داخل خوابگاه شد و اوضاع را از نزديك مشاهده كرد و از جريان پاره شدن پيراهن يوسف نيز با خبر شد. سپس رو به عزيز مصر كرد و گفت: «اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده زليخا راست مى گويد و يوسف دروغگو است و اگر پيراهن از عقب پاره شده باشد زليخا دروغ مى گويد و يوسف راستگو است»(۴۱۰) .

چه دليلى از اين زنده تر، چرا كه اگر تقاضا از طرف همسر عزيز بوده، او دنبال يوسف دويده است و يوسف در حال فرار بوده است كه پيراهنش را چسبيده است كه مسلما از پشت سر پاره مى شود. اگر يوسف به همسر عزيز هجوم برده و او فرار كرده و يا رو در رو به دفاع برخاسته است، مسلما پيراهن يوسف از جلو پاره خواهد شد. مسئله ساده پاره شدن پيراهن، مسير زندگى بى گناهى را تغيير مى دهد و همين امر كوچك سندى بر پاكى او و دليلى بر رسوايى مجرم مى گردد!

عزيز مصر، اين داورى و قضاوت را كه بسيار حساب شده بود پسنديد و درپيراهن يوسف خيره شد؛ «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده رو به همسرش كرد و گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان بزرگ است»(۴۱۱) .

در اين هنگام عزيز مصر از ترس اينكه ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود و از همه مهمتر بر سر زبان ها نيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد نرود، صلاح ديد كه سر و ته قضيه را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، لذا رو به يوسف كرد و گفت: «اى يوسف! از اين ماجرا صرف نظر كن و ديگر چيزى مگوى»(۴۱۲) و آن را ناديده بگير و ديگر جايى سخنى از اين داستان به ميان نياور. سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى»(۴۱۳) .

نقشه ديگر زليخا

هر چند مسئله اظهار عشق همسر عزيز يك مسئله خصوصى بود كه عزيز هم تاءكيد بر كتمانش داشت؛ اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمى ماند مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور كه ديوارهاى آنان گوش هاى شنوايى دارد. سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون نفوذ كرد، چنان كه قرآن مى فرمايد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند، كه همسر عزيز با غلام خود سر و سرى پيدا كرده است و او را به سوى خود دعوت مى كند و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم»(۴۱۴) .

روشن است كسانى كه اين سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين برايشان جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند. اين دسته از زنان اشرافى كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون خود دستشان به يوسف نرسيده بود، همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى ديدند!

اين ظاهر داستان بود اما اين بود كه چون آنان زنان موضوع دل دادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند و در اين خلال و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده يوسف را از خود زليخا و كاخ ‌نشينان عزيز مصر شنيده بودند در اين موقعيت تحريك شدند تا نقشه اى بشند كه اين جوان ماهرو و عفيف را از نزديك ببينند و احيانا اگر بشود خود را به او برسانند و كام دل از او برگيرند. از اين رو خداى متعال به دنبال اين آيه لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را بيان مى فرمايد كه: «و چون آن زن مكر و حليه آنان را شنيد دعوتشان كرد و تكيه گاهى برايشان آماده كرد و به هر يك از ايشان كاردى داد و به يوسف گفت: وارد مجلس آنان شو»(۴۱۵) .

همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگه نداشت بلكه در يك اطاق درونى كه شايد محل غذا و ميوه بود سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس، از در ورودى نباشد، بلكه كاملا غيرمنتظره و شوك آفرين باشد!

اما زنان مصر كه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر بودند هنگامى كه آن قامت زيبا و چهره نورانى را ديدند و چشمشان به صورت دلرباى يوسف افتاد، چنان حيران و متعجب شدند كه دست را از پا و ميوه (ترنج) نمى شناختند «آنان به هنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند و چنان از خود بيخود شدند كه (به جاى ميوه) دست هاى خود را بريدند»(۴۱۶) .

هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حيا و شرم گلگون شده است، «همه فرياد برآوردند كه نه، اين جوان هرگز آلوده نيست او اصلا بشر نيست او يك فرشته بزرگوار آسمانى است»(۴۱۷) .

بيان اين جمله با آن عملى كه بى اختيار و در حال بهت و حيرت از آنان سر زد و به جاى ميوه ها دست هاى خود را بريدند، فرصتى به زليخا داد تا درد دل خود را به آنان بگويد و علت عشق آتشين خود را به اطلاع آنان برساند و پاسخ ملامت هاى بيجايشان را بدهد و چنانكه خداى سبحان فرمود بدانها بگويد: «اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد و من مى گويم كه از وى كام خواستم ولى او خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد بايد زندانى شود و از افراد خوار و بى مقدار گردد»(۴۱۸) .

همسر عزيز گويا مى خواست به آنان بگويد شما كه با يك بار مشاهده يوسف چنين عقل و هوش خود را از دست داديد و بى خبر دست ها را بريديد و محو جمال او شديد و به مدحش زبان گشوديد، چگونه مرا ملامت مى كنيد كه صبح و شام با او مى نشينم و بر مى خيزم؟

اين صراحت لهجه زليخا و بى پروايى او در معاشقه با يك جوان بيگانه، مى تواند گواهى براى گفتار آن دسته از مفسران باشد كه گفته اند شوهر زليخا مرد بى غيرتى بوده است كه از ارتباط همسرش با ديگران متاءثر نمى شده است. مى تواند دليلى بر تسلط فوق العاده او بر شوهرش باشد چنانكه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوشگذرانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى همچون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و همچون فرمانروايى مطلق العنان مى گردند.

به هر حال گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يك نوع سخن گفتند:

يكى مى گفت: اى جوان! اين همه خويشتن دارى و ناز كردن براى چيست؟ چرا كه اين عاشق دل داده ترحم نمى كنى؟ مگر تو اين جمال دل آراى خيره كننده را نمى بينى؟ مگر تو دل ندارى و جوان نيستى و از عشق و زيبايى لذت نمى برى؟ آخر مگر تو سنگ و چوب هستى؟!

دومى مى گفت: گيرم كه از زيبايى و عشق چيزى نمى فهمى، ولى آيا نمى دانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است؟ فكر نمى كنى كه اگر قلب او را به دست آورى، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است؟

سومى مى گفت: گيرم كه نه تمايل به جمال زيبايش دارى و نه نياز به مقام و مالش، ولى آيا نمى دانى كه او زن انتقام جوى خطرناكى است و وسايل انتقام جويى را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحشتناك و تاريكش ‍ نمى ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهايى نمى انديشى؟! بهتر است كه از لجاجت خود دست بردارى تا از زيبايى و ثروت كه آرزوى هر جوان است برخوردار و از شر زندان و شكنجه نيز رها گردى.

يوسف در آرزوى زندان

زنان مصر اين سخنان فريبنده را گفتند و فكر مى كردند كه با ان سخنان دل يوسف را تسخير و هواى نفس او را تحريك نموده اند ولى يوسف بين نويد و تهديد مضطرب است؛ بين وعده و وعيد و امتناع سرگدان است تا آنجا كه ترسيد وسوسه شيطان، جمال حقيقت را از نظرش پوشيده دارد. پس به درگاه خداى متعال توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله كرد تا ناراحتى او برطرف گردد و فكر پليد زنان در او كارگر نيفتد. سرانجام، خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سوى او بلند نمود و دست استمداد به درگاه او دراز كرد و گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى به آنان متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم»(۴۱۹) .

خداوندا! من به خاطر رعايت فرمان تو و حفظ پاكدامنى خويش از آن زندان وحشتناك استقبال مى كنم، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى كند و دامانم را آلوه مى سازد پشت پا مى زنم.

از آنجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهادكنندگان مخلص را يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق به ياريش شتافت چنانكه قرآن مى فرمايد: «پروردگار او دعايش را مستحباب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد كه به راستى او شنوا و داناست»(۴۲۰) .

آخرين حربه زليخا

تهديد همسر عزيز مؤ ثر واقع شد و غرور و خودخواهى او نيز كمك كرد. از اين رو به شوهرش پيشنهاد زندانى كردن يوسف بى گناه را داد. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست و نشانه هاى ديگرى هم از پاكدامنى يوسف مى دانست ولى اوضاع و احوال داخل و خارج كاخ او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد، زيرا اخبار مربوط به زليخا و يوسف و تقاضاى كامجويى زليخا از او و امتناع او از اين كار، به گوش مردم نيز رسيده بود و سبب شده بود تا مردم تحقيق بيشترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيشتر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماهروى كنعانى بودند و دردسرى براى عزيز مصر و كاخ ‌نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمايى درآمده بود و مخالفان عزيز مصر نيز از ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند. از طرفى مى ترسيدند به دنبال وقايع گذشته، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد.

عزيز مصر براى خاتمه دادن به اين مسئله با مشاوران خود مشورت كرد و در جلسه اى تصميم گرفتند يوسف را براى مدتى به زندان بيندازند تا سر و صداها از بين برود و در بيرون چنين منعكس شود كه چون غلام كنعانى زليخا، گنهكار و در صدد خيانت بوده است او را زندانى كرديم و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است. قرآن كريم به اجمال موضوع زندان رفتن يوسف را اين گونه بيان مى كند: «سپس صلاح ديدند پس از آن كه نشانه هاى (پاكدامنى يوسف) را ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند»(۴۲۱) .

يوسفعليه‌السلام در زندان

شايد نقشه به زندان انداختن يوسف را همسر عزيز پيشنهاد كرد و به اين ترتيب يوسف بى گناه به جرم پاكدامنى به زندان رفت. اين نه اولين بار و نه آخرين بار بود كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندان برود.

هنگامى كه يوسف به زندان افتاد دو نفر از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آنان ساقى او و ديگرى مأمور غذايش بودند با يوسف به زندان افتادند. در طى مدتى كه اين دو هر صبح و شام يوسف را در زندان ديده بودند به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار نيك او شده بودند.

در اين خلال، شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد و براى تعبير آن صلاح ديدند كه از رفيق زندانى خود بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند. لذا نزد يوسف رفتند و هر كدام خوابى را كه ديده بودند بازگو كردند.

يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد: «من در خواب ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم»(۴۲۲) دومى گفت: «من در خواب ديدم كه نان بر سرم حمل مى كنم و پرندگان آسمان از آن مى خورند»(۴۲۳) . سپس اضافه كردند: «ما را از تعبير خوابمان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم»(۴۲۴) .

حضرت يوسف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمايى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى مسئله تعبير خواب غنيمت شمرد و به بهانه آن، حقايق مهمى را كه هدايتگر آنان و همه انسانها بود و بيان داشت نخست براى جلب اعتماد آنان در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زندانى بود چنين گفت:

«هيچ غذايى براى شما نمى آورند جز آنكه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات آن به شما خبر مى دهم»(۴۲۵) . و به اين ترتيب اطمينان داد كه قبل از فرا رسيدن موعد غذايى آنان، مقصود گمشده خود را خواهند يافت. سپس ادامه داد: «اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب، از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است، من آيين مردمى را كه به خدا ايمان ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند ترك كرده ام »(۴۲۶) .

من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم، چرا كه برخلاف فطرت پاك انسانى است. من در خاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است «من از آيين پدران و نياكانم، ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم»(۴۲۷) و شايد اين اولين بار بود كه يوسف خود را چنين به زندانيان معرفى مى كرد تا بدانند او زاده وحى و نبوت است و مانند بسيارى از زندانيان ديگر كه در نظام هاى طاغوتى به زندان مى رفتند، بى گناه به زندان افتاده است.

تعبير خواب دو زندانى

يوسف پس از ارشاد دو رفيق زندانى خود و دعوت آنان به حقيقت توحيد به تعبير خوب آنان پرداخت و گفت: «همراهان زندانى من! اما يكى از شما آزاد مى شود و ساقى شراب براى سلطان خود خواهد شد. اما ديگرى به دار آويخته مى شود و آنقدر (بر بالاى دار) مى ماند كه پرندگان آسمان از سر او مى خورند»(۴۲۸) سپس براى تاءكيد گفتار خود اضافه كرد: «اين امرى را كه شما درباره آن از من سئوال كرديد حتمى و قطعى است»(۴۲۹) .

از تناسب تعبيرى كه يوسف براى خواب آن دو كرد، با خوابى كه آنان ديده بودند مى توان فهميد كه معناى اين تعبير آن بود كه آن شخص كه در خواب انگور براى شراب مى فشارد - كه بعضى نقل كرده اند ساقى شاه بود - آزاد مى شود و به شغل نخست خود مشغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند، به دار آويخته مى شود. آن دو نفر نيز پس از كمى تاءمل متوجه شدند كه كدام يك آزاد و كدام اعدام مى شوند، اما اين كه يوسف به صراحت محكوم به اعدام را تعيين نفرمود، شايد از اين رو بود كه نمى خواست او را ناراحت كند و اين خبر ناگوار را به او بگويد. اما بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تعبيرى كه يوسف كرد، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند. در همان هنگام بود كه دومى از تعبيرى كه يوسف براى او كرد ناراحت شد و طبق بعضى روايات به يوسف گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديدم. اما يوسف جواب او را ضمن اين جمله كه فرمود: «اين امرى را كه شما درباره آن از من سئوال كرديد حتمى و قطعى است»، داد و به او گوشزد كرد كه اين اتفاق خواهد افتاد.

درخواست يوسف از رفيق زندانى

يوسف هنگامى كه احساس كرد آن دو زندانى به زودى از او جدا مى شوند، براى اينكه روزنه اى به آزادى پيدا كند و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد، «به يكى از آن دو نفر كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اختيار خود (شاه) از من سخن بگو»(۴۳۰) تا تحقيق كند و بى گناهى من ثابت گردد. اما اين غلام فراموشكار چنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است، «صاحب نعمت را به دست فرامشى سپرد و به كلى مسئله يوسف را نزد صاحبش از خاطر برد»(۴۳۱) . از اين رو، يوسف به دست فراموشى سپرده شد «و چند سال در زندان باقى ماند»(۴۳۲) .

در روايتى از پيامبر (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) آمده است كه فرمودند: من از برادرم يوسف در شگفتم كه چگونه به مخلوق و نه به خالق پناه برد و يارى طلبيد؟

در حديثى ديگرى از امام صادقعليه‌السلام مى خوانيم كه بعد از اين داستان جبرئيل نزد يوسف آمد و گفت: چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد؟

گفت: پروردگار من.

گفت: چه كسى مرد تو را دل پدر افكند؟

يوسف گفت: پروردگار من.

جبرئيل گفت: چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد تا از چاه نجاتت دهند؟

گفت: پروردگار من.

جبرئيل گفت: چه كسى سنگ را (كه از بالاى چاه به پايين انداختند) از تو دور كرد؟

يوسف گفت: پروردگار من.

جبرئيل گفت: چه كسى تو را از چاه رهايى بخشيد؟

يوسف گفت: پروردگار من.

جبرئيل گفت: چه كسى مكر و حيله زنان مصر را از تو دور ساخت؟

يوسف گفت: پروردگار من.

سپس جبرئيل گفت: پروردگارت مى گويد: پس چه چيز باعث شد كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى و نزد من نياوردى؟ به همين جهت بايد چند سال در زندان بمانى. بسيارى از مفسران، آن مدت را هفت سال ذكر كرده اند.

خواب پادشاه مصر و تعبير آن

يوسف سال ها در تنگناى زندن به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند و مهم ترين كار او خود سازى و ارشاد و راهنمايى زندانيان و عيادت و پرستارى بيماران و دلدارى و تسلى دردمندان آنجا بود. تا اين كه يك حادثه به ظاهر كوچك نه تنها سرنوشت او كه سرنوشت تمام مملكت مصر را تغبير داد، فردى به نام وليد بن ريان كه عزيز مصر وزير او محسوب مى شد خواب ظاهرا پريشانى ديد. صبحگاهان تعبير كنندگان خواب و اطرافيان خود را احضار كرد و گفت: «من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را مى خورند و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از ميان بردند»(۴۳۳) .

سپس رو به آنان كرد و گفت: «اى جمعيت اشراف! درباره خواب من نظر دهيد، اگر قادر به تعبير خواب هستيد»(۴۳۴) . كاهنان و معبران سرها را به زيرانداختند و به فكر فرو رفتند ولى فكرشان به جايى نرسيد و در پاسخ شاه گفتند: «اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم»(۴۳۵) .

«در اينجا ساقى شاه كه سال ها قبل از زندان آزاد شده بود به ياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد؛ رو به سوى سلطان و حاشيه نشينان كرد و چنين گفت: من مى توانم شما را از تعبير اين خواب خبر دهم مرا به سراغ آن جوان زندانى بفرستيد»(۴۳۶) . آرى، در گوشه اين زندان، مردى روشن ضمير و با ايمان و پاكدل زندگى مى كند و كه قلبش آيينه حوادث آينده است. او است كه مى تواند پرده از اين راز بردارد و تعبير اين خواب را بازگو كند. اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همه چشم ها را به ساقى دوختند و سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر به دنبال اين مأموريت برود و نتجه را فورا گزارش دهد.

ساقى به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بى وفايى بسيارى كرده بود، اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سرگله باز كند. رو به يوسف كرد و چنين گفت: «يوسف! اى مرد بسيار راستگو! درباره اين خواب چه مى گويى كه كسى در خواب ديده است كه هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده (كه خوشه خشكيده بر خوشه سبز پيچيده و آن را نابود كرده است) من به سوى اين مردم باز گردم، باشد كه از تعبير اين خواب آگاه شوند»(۴۳۷) .

سخن ساقى به اتمام رسيد و همان گونه كه انتظار مى رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايى او به ميان آورد شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: «هفت سال پى در پى بايد با جديت زراعت كنيد چرا كه در اين هفت سال بارندگى فراوان است ولى آنچه را درو مى كنيد به صورت همان خوشه در انبارها ذخيره كنيد جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى خوردن نياز داريد»(۴۳۸) . «اما بدانيد كه بعد از اين هفت سال، هفت سال خشك و كم باران و خست در پيش داريد كه تنها بايد از آنچه از سال هاى قبل ذخيره كرده ايد، استفاده كنيد وگرنه هلاك خواهيد شد. اما مراقب باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تغذيه كنيد، بلكه بايد مقدار كمى براى زراعت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نماييد»(۴۳۹) . اگر با برنامه و تدبير، اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد، ديگرى خطرى شما را تهديد نمى كند، زيرا «بعد از آن سالى پرباران فرا مى رسد كه مردم از اين موهبت آسمانى بهره مند مى شوند؛ نه تنها كار زراعت و دانه هاى غذايى خوب مى شود بلكه دانه هاى روغنى و ميوه هايى كه مردم آن را مى فشارند و از عصاره آن استفاده هاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود»(۴۴۰) .

اين تعبير، گذشته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبيركننده آن مى كرد، معرف شخصيت علمى دانشمندى بود كه سال ها را كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقام او آگاه نبود. افزون بر اين، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قحطى در برداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند، تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.

در حقيقت، يوسف يك معبر ساده خواب نبود بلكه يك رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى كرد و يك طرح چند ماده اى دست كم پانزده ساله به آنها ارائه داد. اين تعبير تواءم با راهنماى و طراحى براى آينده، شاه جبار و اطرافيان او را تكان داد و موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان و چاپلوسان نجات يابند.

فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق زندان يوسف بود، پس ‍ از شنيدن آن تعبير عجيب به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر شنيدن تعبير خواب بودند، ايستاد و تعبير يوسف را گزارش داد. شاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند از تعبير عجيبى كه يوسف كرده بود و به سختى در شگفت شدند و مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گرديدند. كم كم به اين فكر افتادند كه اساسا چنين مرد خردمند و حكيمى چرا بايد در زندان باشد و چرا نبايد از علم و دانش و تدبير او در كارهاى مهم مملكتى استفاده شود. اين موضوع سبب شد تا شاه فرمان بدهد كه او را نزد من آوريد. با اين فرمان او را به دربار خويش احضار كرد. فرستاده مخصوص ‍ شاه كه شايد همان ساقى مخصوص و رفيق زندانى يوسف بوده براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد و خيال مى كرد با ابلاغ فرمان مزبور يوسف بلادرنگ از زندان خارج مى شود و به دربار مى رود، اما بر خلاف انتظارش، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص گفت: «من از زندان بيرون نمى آيم تا اينكه به سوى سرپرست و مالك خود برگردى و از او بپرسى ماجراى زنانى كه در قصر عزيز مصر دست هاى خود را بريدند چه بود؟»(۴۴۱) .

يوسف نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد او نمى خواست پس از آزادى به صورت يك مجرم يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است، زندگى كند. او مى خواست نخست درباره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى و پاكدامنيش به اثبات برسد و پس از تبرئه، سربلند آزاد گردد و در ضمن، آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مسائلى مى گذرد. جالب اين كه يوسف در اين عبارات، آنقدر بزرگوارى از خود نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود، تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.

سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه به وسيله چه كسانى طرح شد، اما «پروردگارم من از نيرنگ و نقشه آنان آگاه است»(۴۴۲) .

اثبات بى گناهى يوسف

فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان كرد، اين پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاءثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فورا زنانى را كه در اين ماجرا شركت داشتند احضار كرد و به آنان گفت: «داستان شما هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد چه بود؟»(۴۴۳) .

در پاسخ اظهار داشتند: «منزه است خداوند! ما هيچ عيب و گناهى در يوسف نيافتيم»(۴۴۴) .

همسر عزيز مصر كه نيز آنجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى داد، بى آنكه سئوالى از او كند قدرت سكوت در خود نديد و احسا كرد زمان آن رسيده است كه سال ها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند. به خصوص اين كه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد، كه در پيامش سخنى از او به ميان نياورده است و تنها از زنان مصر به طور سربسته سخن گفته است. از اين رو، گويى انفجارى در درونش رخ داد و فرياد زد: «الآن حق آشكار شد كه من يوسف را به كامجويى خويش ‍ دعوت كردم»(۴۴۵) و من اگر سخنى درباره او گفتم دروغ بوده است، دروغ! همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت: «من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم»(۴۴۶) ؛ چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام، فهميده ام كه «خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند»(۴۴۷) .

در حقيقت او براى اعتراف صريحش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مى كند؛ اول اينكه يوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمى هستم، به دليل آنكه من در غيبتش به او خيانت نكردم و به راستگويى و پاكدامنى او گواهى دادم. دوم اينكه من در طول اين چند سال با نقشه هاى خائنانه، يوسف را پيش شوهر خود و ديگران گناهكار و خود را بى گناه جلوه دادم و به همين جهت او را به زنان افكندم؛ اما اكنون مى بينم همه اين كارها نتيجه معكوس داشت و به ضرر و زيان من تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد، از اينجا دانستم كه خداوند نقشه خائنان را نتيجه نمى رساند. بهتر همان است كه به حقيقت اعتراف كنم و اين كه من به اين كار اعتراف مى كنم به سبب آن است كه نفس سركش، انسان را به بدى فرمان مى دهد مگر آن كه خدا رحم كند و توفيق مقاومت در برابر خواهش هاى نفس به شخص بدهد و گرنه مهار كردن او مقدور نيست. اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد ولى اينك اميدوارم كه خدا مرا ببخشد. به راستى كه او آمرزنده و مهربان است(۴۴۸) .

يوسف، خزانه دار مصر

پيام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين تحقيق و بررسى موجب شد تا پادشاه مصر اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كند و تصميم بگيرد تا او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نمايد و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى او استفاده كند. از اين رو براى بار دوم كه فرستاده مخصوص خود را براى آوردن يوسف به زندان فرستاد، متن دستورش را در اين باره، قرآن كريم اين چنين نقل مى كند:

«پادشاه گفت: يوسف را نزد من آوريد تا او را مشاور و نماينده مخصوص ‍ خود سازم و هنگامى كه پادشاه با وى گفتگو كرد (بيش از پيش شيفته و دلباخته او شد و) گفت: تو امروز نزد ما داراى منزلت عالى و اختيارات وسيع هستى و مورد اعتماد و وثوق ما خواهى بود»(۴۴۹) .

تو بايد امروز در اين كشور، مصدر كارهاى مهم باشى و بر اصلاح امور همت كنى چرا كه طبق تعبيرى كه از خواب من كرده اى، بحران اقتصادى شديدى براى اين كشور در پيش است و من فكر مى كنم تنها كسى كه مى تواند بر اين بحران غلبه كند تو هستى؛ يوسف نيز پيشنهاد كرد خزانه دار كشور مصر باشد و دليل پيشنهاد كردن اين منصب در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها خواهد آمد.

قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: «گفت: مرا در رأس خزانه دارى اين سرزمين قرار ده! چرا كه من هم حافظ و نگهدار خوبى هستم و هم به اسرار اين كار واقفم»(۴۵۰) . اين مطلب (نصب يوسف بر خزانه دارى) بيانگر اين نكته است كه سلطان مصر قبل از ديدارش با يوسف، عزيز مصر را از منصب وى عزل كرده و به جاى آن يوسف پاكدامن را بر آن منصب گماشته است. چنان كه بعضى به اين مطلب اشاره كرده اند و گفته اند او را به جاى عزيز مصر به مقام نخست وزيرى نصب كرد. اين احتمال نيز هست كه او تنها خزانه دار مصر شده باشد. ولى آيات ۱۰۰ و ۱۰۱ سوره يوسف دليل بر اين است كه او سرانجام به جاى پادشاه نشست و زمامدار تمام امور مصر شد. هر چند آيه ۸۸ كه مى گويد برادران به او گفتند: ايها العزيز، دليل بر اين است كه او در جاى عزيز مصر قرار گرفت ولى هيچ مانعى ندارد كه اين سلسله مراتب را تدريجا طى كرده باشد، نخست به مقام خزانه دراى و بعد نخست وزيرى و بعد به جاى پادشاه نشسته باشد. به هر حال خداوند در اينجا مى فرمايد: «و اين چنين ما يوسف را بر سرزمين مصر، مسلط ساختيم كه هر گونه مى خواست در آن تصرف مى كرد ما رحمت خويش و نعمت هاى مادى و معنوى را به هر كس بخواهيم و شايسته بدانيم مى بخشيم و هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهيم كرد. »(۴۵۱)

سرانجام همان گونه كه پيش بينى مى شد، هفت سال پى در پى وضع كشاورزى مصر بر اثر باران هاى پر بركت و وفور آب نيل كاملا رضايت بخش ‍ بود و يوسف همه خزائن مصر و امور اقتصادى آن را زير نظر داشت دستور داد انبارها و مخازن كوچك و بزرگى بسازند، به گونه اى كه مواد غذايى را از فاسد شدن حفظ كنند، دستور داد مردم مقدار مورد نياز خود را از محصول بردارند و بقيه را به حكومت بفروشند و به اين ترتيب انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.

اين هفت سال پربركت و وفور نعمت گذشت و قحطى و خشكسالى چهره عبوس خود را نشان داد و مردم از نظر آذوقه در مضيقه افتادند و چون مى دانستند ذخاير فراوانى نزد حكومت است مشكل خود را از اين طريق حل مى كردند و يوسف نيز تحت برنامه و نظم خاصى كه تواءم با آينده نگرى بود غله به آنان مى فروخت و نيازشان را به صورت عادلانه اى تاءمين مى كرد.

جالب اين كه يوسف براى پايان دادن به استثمار طبقاتى و فاصله ميان قشرهاى مردم مصر، از سال هاى قحطى استفاده كرد به اين ترتيب كه در سال هاى فراوانى نعمت مواد غذايى از مردم خريد و در انبارهاى بزرگى كه براى اين كار تهيه كرده بود ذخيره كرد و هنگامى كه اين سال ها پايان يافت و سال هاى قحطى در پيش آمد، در سال اول مواد غذايى را به درهم و دينار فروخت و از اين طريق قسمت مهمى از پول ها را جمع آورى كرد. در سال دوم در برابر زينت ها و جواهرات (البته به استثناى آنان كه توانايى نداشتند). در سال سوم در برابر چهار پايان و در سال چهارم در برابر غلامان و كنيزان و در سال پنجم در برابر خانه ها و در سال ششم در برابر مزارع و آب ها در سال هفتم در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آنها را به صورت عادلانه اى به آنها برگرداند و گفت: هدفم اين بود كه آنان را از بلا و نابسامانى رهايى بخشم. تفصيل اين حديث در بخش روايت ها خواهد آمد.

برادران يوسف در مصر

خشكسالى منحصر به سرزمين مصر نبود، به كشورهاى اطراف نيز سرايت كرد و مردم فلسطين و سرزمين كنعان را كه در شمال شرقى مصر قرار داشتند، فرا گرفت. خاندان يعقوب كه در اين سرزمين زندگى مى كردند نيز به مشكل كمبود آذوقه گرفتار شدند و يعقوب تصميم گرفت، فرزندان خود را به استثناى بنيامين كه به جاى يوسف نزد پدر ماند راهى مصر كند. آنان با كاروانى كه به مصر مى رفت به سوى اين سرزمين حركت كردند و به گفته بعضى پس از هجده روز راهپيمايى وارد مصر شدند.

افراد خارجى به هنگام ورود به مصر بايد خود را معرفى مى كردند تا مأمورين به اطلاع يوسف برسانند. هنگامى كه مأمورين گزارش كاروان فلسطين را دادند، يوسف در ميان درخواست كنندگان غلات، نام برادران خود را ديد و آنان را شناخت و بدون آن كه كسى بفهمد آنان برادرانش ‍ هستند، دستور داد احضار شوند، چنانكه قرآن مى فرمايد: «برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، او آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند»(۴۵۲ ) . كسى نمى دانست كه علت احضار آنان چيست و خود آنان نيز نمى دانستند كه به چه سبب احضار شده اند. شايد هر كدام پيش خود فكرى كردند ولى هيچ گاه فكر نمى كردند شخصى كه اكنون در رأس يكى از بزرگ ترين مقام هاى حساس اين مملكت قرار دارد، همان يوسف، برادرشان است.

قرآن كريم نقل مى كند كه برادران به حضور يوسف رفتند و يوسف آنان را شناخت ولى آنان يوسف را نشناختند، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصيات ايشان مطلع شده بود ولى آنان متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و بلكه به گفته ابن عباس از روزى كه او را در چاه انداختند، تا آن روز كه براى تهيه غله به مصر آمدند، چهل سال تمام گذاشته بود و يوسف را كه در قيافه كودكى ديده بودند و آن روز قيافه مردى پنجاه ساله را مشاهده كردند كه به كلى با زمان كودكى متفاوت بود. آرى، يوسف به طورى كه او را نشناسند شروع به سئوال كرد و از وضع پدر و خاندان و برادر ديگرشان بنيامين كه او را همراه نياورده بودند، پرسيد و همچنين درباره برادر ديگرشان كه در كودكى او را به چاه افكندند سئوالاتى كرد و دستور داد آنان را در جايگاهى نيكو منزل دهند و به خوبى از آنان پذيرايى كنند و پيمانه هاشان را كامل دهند.

نقل كرده اند كه عادت يوسف اين بود كه به هر كس، يك بار شتر غله بيشتر نمى فروخت و چون برادران يوسف ده نفر بودند، ده بار غله به آنان داد. آنان گفتند كه ما پدر پيرى داريم و برادر كوچكى كه در وطن مانده اند، پدر به خاطر شدت اندوه نمى تواند مسافرت كند و برادر كوچك هم براى خدمت و انس نزد او انده است، سهميه اى هم براى آن دو به ما مرحمت كن. يوسف دستور داد دوبار ديگر بر آن افزودند، سپس گفت: من شما را افراد هوشمند و مؤ دبى مى بينم و اين كه مى گوييد پدرتان به برادر كوچك تر بسيار علاقه مند است معلوم مى شود او فرزند فوق العاده اى است و من مايل هستم در سفر آينده حتما او را ببينم.

در اينجا قرآن مى فرمايد: «هنگامى كه يوسف بارهاى آنان را آماده ساخت، به آنان گفت: آن برادرى را كه از پدر داريد نزد من بياوريد»(۴۵۳) .

سپس اضافه كرد كرد: «آيا نمى بينيد حق پيمانه را ادا مى كنم و من بهترين ميزبانان هستم»؟(۴۵۴)

وبه دنبال اين تشويق و اظهار محبت، آنان را با اين سخن تهديد كرد: «اگر آن برادر را نزد من نياوريد، نه كيل و غله اى نزد من خواهيد داشت و نه اصلا به من نزديك شويد»(۴۵۵) .

يوسف كه مى خواست به هر ترتيب، بنيامين را نزد خود آورد، گاهى از طريق محبت و تشويق و گاهى از طريق تهديد وارد مى شد. از اين تعبيرات روشن مى شود كه مقياس خريد و فروش غلات در مصر، وزن كردن نبوده بلكه پيمانه بوده است و نيز استفاده مى شود كه يوسف از برادران خود و ساير ميهمان ها به عالى ترين وجه پذيرايى مى كرد و به تمام معنى مهمان نواز بود.

فرزندان يعقوب نيز كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن در مى دهد و به آسانى حاضر نيست بنيامين را از خود دور سازد تاءملى كردند و قول دادند كه به هر ترتيبى اين كار را انجام دهند و در پاسخ يوسف اظهار داشتند: «ما با پدرش گفتگو مى كنيم و سعى خواهيم كرد موافقت او را جلب كنيم و ما اين كار را خواهيم كرد».(۴۵۶)

در اينجا يوسف براى اين كه عواطف آنان را بيشتر جلب كند و اطمينان كافى بدهد، به كار گزارانش گفت: «آنچه را كه برادران به عنوان قيمت در برابر غله پرداخته اند، دور از چشم آنان در بارهايشان بگذاريد، شايد هنگامى كه به خانواده خود بازگشتند و باها را گشودند آن را بشناسند و بار ديگر به مصر بازگردند».(۴۵۷)

برخى گفته اند كه يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادران خود بهاى گندم گرفته باشد و براى خود ننگ مى دانست كه در چنين روزگار سختى كه خاندانش به غله نيازمندند، از آن ها قيمت غله را دريافت دارد، از اين رو دستور داد تا كالاهاى ايشان را در بارهايشان بگذارند.

قول ديگر آن است كه يوسف اين كار را كرد تا حتما آنان به مصر بازگردند، زيرا مى دانست ديانت و امانت آنان سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهاى خود را در بارها ديدند، براى پس دادن آنان هم شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خود عزيز مصر اين كار را كرده است و چنين دستور به مأموران داده است.

علت ديگرى كه براى اين كار يوسف ذكر كرده اند آن است كه گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندان يعقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، پس دستور داد آنچه آورده بودند در بارهايشان بگذارند كه بار ديگر بتوانند به مصر بيايند.(۴۵۸)

بازگشت برادران يوسف به كنعان

برادران يوسف با دست پر و خوشحالى فراوان به كنعان بازگشتند، اما در فكر آينده بودند كه اگر پدر با فرستادن برادر كوچك (بنيامين) موافقت نكند، عزيز مصر آنان را نخواهد پذيرفت و سهميه اى به آنان نخواهد داد. قرآن مى فرمايد: «هنگامى كه آنان به سوى پدر بازگشتند، گفتند: پدر! دستور داده شده است كه در آينده بدون حضور برادرمان بنيامين پيمانه اى از غله به ما ندهند. اكنون كه چنين است، برادرمان را با ما بفرست تا بتوانيم كيل و پيمانه اى دريافت داريم و مطمئن باش كه او را حفظ خواهيم كرد»(۴۵۹) . پدر كه هرگز خاطره يوسف را فراموش نمى كرد از شنيدن اين سخن ناراحت و نگران شد و گفت: «آيا من نسبت به اين برادر به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش يوسف در گذشته اطمينان كردم».(۴۶۰)

يعنى شما با اين سابقه بد كه هرگز فراموش شدنى نيست، چگونه انتظار داريد كه من بار ديگر به شما اطمينان كنم و فرزند دلبند ديگرم را به شما بسپارم، آن هم در يك سفر دور و دراز و در يك كشور بيگانه؟! سپس اضافه كرد: «در هر حال خداوند بهترين حافظ و مهربان ترين مهربانان است»(۴۶۱) .

سپس برادرها «هنگامى كه بارها را گشودند، با تعجب ديدند تمام آنچه را به عنوان بهاى غله به عزيز مصر پرداخته بودند، بازگردانده شده است و در درون بارها است»(۴۶۲) . آنان كه اين موضع را سند و مدركى قاطع بر گفتار خود مى يافتند نزد پدر آمدند و گفتند: «پدر جان! ما ديگر بيش از اين كه چه مى خواهيم؟ ببين اين سرمايه ماست كه به ما بازگردانده شده است»(۴۶۳) . آيا از اين بزرگوارى بيشتر مى شود كه زمامدار يك كشور بيگانه در چنين قحطى و خشكسالى، هم مواد غذايى به ما بدهد و هم وجه آن را به ما بازگرداند؟ آن هم به صورتى كه خودمان نفهميم و شرمنده نشويم. پدر جان! ديگر جاى درنگ نيست؛ برادرمان را با ما بفرست. «ما براى خانواده خود مواد غذايى خواهيم آورد و در حفظ برادر خواهيم كوشيد و يك بار شتر هم به خاطر او زيادتر دريافت خواهيم كرد. اين كار براى عزيز مصر؛ اين مرد بزرگوار و سخاوت مندى كه ما ديديم كار ساده و آسانى است».(۴۶۴)

يعقوب با تمام اين احوال، راضى به فرستادن فرزندش بنيامين با آنان نبود، اما اصرار آنان كه با منطق روشنى همراه بود، او را وادار مى كرد كه در برابر اين پيشنهاد تسليم شود؛ سرانجام راه چاره را در اين ديد كه نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط كند، پس به آنان گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اين كه يك وثيقه الهى و چيزى كه مايه اطمينان و اعتماد باشد در اختيار من بگذاريد كه او را به من بازگردانيد، مگر اين كه بر اثر مرگ و يا عوامل ديگر قدرت از شما سلب شود»(۴۶۵) و منظور از وثيقه الهى همان عهد و پيمان و سوگندى بوده است كه با نام خداوند همراه است.

برادران يوسف پيشنهاد پدر را پذيرفتند و «هنگامى كه عهد و پيمان خود را با پدر بستند، يعقوب گفت: خداوند نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و نگهبان است».(۴۶۶)

از يك دروازه شهر وارد نشويد

از اين كه مشكل حل شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند، با خوشحالى آماده سفر دوم شدند. در برخى از روايات است كه فاصله سفر اول با سفر دوم شش ماه بود.

هنگامى كه پسران عازم سفر به مصر شدند، حضرت يعقوب، نصيحت و سفارشى به آنان كرد و گفت: «اى فرزندان من! از يك دروازه وارد شهر نشويد و از دوازه هاى مختلف وارد شويد و البته من نمى توانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم كه حكم تنها براى خداست و من بر او توكل مى كنم»(۴۶۷) .

در اين كه حضرت يعقوب به چه منظورى اين دستور را به فرزندان خود داد، اختلاف است كه در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها اشاره خواهد شد.

به هر صورت برادران بر يوسف وارد شدند و به او اعلام كردند كه دستور تو را به كار بستيم و با اين كه پدر در آغاز موافق فرستان برادر كوچك با ما نبود، با اصرار او را راضى ساختيم تا بدانى ما به گفته و عهد خود وفا داريم.

يوسف آنان را با احترام و اكرام تمام پذيرفت و به ميهمانى خويش دعوت كرد، دستور داد هر دو نفر در كنار سفره غذا قرار گيرند، در اين هنگام كه بنيامين تنها مانده بود، گريه سر داد و گفت: اگر برادرم يوسف زنده بود مرا با خود بر سر يك سفره مى نشاند، چرا كه از يك پدر و مادر بوديم، يوسف رو به آنان كرد و گفت: مثل اين كه برادر كوچكتان تنها مانده است؟ من براى رفع تنهاييش او را با خودم بر سر يك سفره مى نشانم!

برادران كه اين وضع را ديدند با هم گفتند: به راستى كه خداوند يوسف و برادرش را بر ما برترى داده است، تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سر سفره خود مى نشاند.

سپس دستور داد براى هر دو نفر يك اتاق خواب مهيا كردند، باز بنيامين تنها ماند؛ يوسف گفت: او رانزد من بفرستيد، در اين هنگام يوسف، برادرش ‍ را نزد خود جاى داد، اما ديد او بسيار نگران و غمگين است و دائما به ياد برادر از دست رفته اش يوسف است. پيمانه صبر يوسف لبريز شد و پرده از روى حقيقت برداشت و خود را معرفى كرد.

بعضى از مورخان نوشته اند كه يوسف كه پس از سالها دورى و فراق اكنون چشمش به برادر مادريش بنيامين افتاد، پس از گفتگوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند و برخاست به اندرون رفت و پس از آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد.

قرآن در اين باره مى فرمايد: «هنگامى كه (برادران) بر يوسف وارد شدند، او، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: من همان برادرت يوسف هستم غم و مخور و اندوه به خويش راه مده و از كارهايى كه آنان انجام مى دادند نگران مباش»(۴۶۸) . منظور از كارهاى برادران كه بنيامين را ناراحت مى كرده است، بى مهرى هايى بود كه نسبت به او و يوسف داشتند و نقشه هايى كه براى طرد آنان از خانواده كشيدند.

به هر صورت پس از اين كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد، شرح حال خود را براى برادر گفت و بلاها و سختى هايى را كه تا به آن روز كشيده بود به اطلاع او رساند. سپس در صدد برآمد تا تدبيرى بينديشد تا بنيامين را نزد خود نگه دارد و از ديدار او بهره بيشترى ببرد. شايد هم، خود بنيامين ماندن در مصر را پيشنهاد كرد. يوسف درصدد برآمد كه راهى براى اين كار پيدا كند، به طورى كه برادران مطلع نشوند و بناچار با اين پيشنهاد موافقت كنند.

تدبير يوسف براى نگهدارى بنيامين

در اين هنگامى يوسف به برادرش بنيامين گفت: آيا ميل دارى كه نزد من بمانى؟ او گفت: آرى، ولى برادرانم هرگز راضى نخواهند شد چرا كه به پدر قول داده اند و سوگند ياد كرده اند كه مرا به هر قيمتى كه هست با خود بازگردانند. يوسف گفت: غصه مخور، تدبيرى انديشيده ام تا مجبور شوند تو را نزد من بگذارند. «هنگامى كه مأمور يوسف بارهاى آنان را بست، پيمانه گران قيمت مخصوص را، درون بار برادرش بنيامين گذاشت »(۴۶۹) .

البته اين كار در خفا و پنهانى انجام گرفت و شايد تنها يك نفر از مأموران، بيشتر از آن آگاه نشد، در اين هنگام مأموران كيل مواد غذايى ديدند كه اثرى از پيمانه مخصوص و گران قيمت نيست، در حالى كه قبلا در دست آنان بود؛ از اين رو همين كه قافله آماده حركت شد، كسى فرياد زد: «اى اهل قافله! شما دزد هستيد!»(۴۷۰) .

برادران يوسف كه اين جمله را شنيدند سخت تكان خوردند و وحشت كردند، چرا كه هرگز احتمال نمى دادند كه بعد از اين همه احترام و اكرام متهم به دزدى شوند، از اين رو گفتند: «مگر چه چيز گم كرده ايد؟»(۴۷۱)

«گفتند: ما پيمانه سلطان را گم كرده ايم»(۴۷۲) و نسبت به شما مظنون هستيم. از آنجا كه پيمانه، گران قيمت و مورد علاقه سلطان بوده است «هر كس آن را بيابد و بياورد يك بار شتر به او جايزه خواهيم داد»(۴۷۳) .

برادران كه سخت از شنيدن اين سخن نگران و دستپاچه شدند و نمى دانستند جريان چيست، گفتند: «به خدا سوگند! شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اينجا فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم».(۴۷۴)

در اين هنگام مأموران به آنان گفتند: «اگر شما دروغ بگوييد كيفر و مجازاتش چيست؟»(۴۷۵)

در پاسخ گفتند: «كيفر و مجازاتش اين است كه هر كس پيمانه دربار او پيدا شود خودش را توقيف كنيد و به جاى آن [كالا] برداريد آرى ما چنين ستمكاران را كيفر مى دهيم»(۴۷۶)

در اين هنگام يوسف دستور داد كه بارهايشان را پايين بياورند و باز كنند و بازرسى كنند، اما براى اين كه طرح و نقشه يوسف معلوم نشود «نخست بارهاى ديگران را قبل از بار برادرش بنيامين بازرسى كرد و سپس پيمانه مخصوص را از بار برادرش بيرون آورد»(۴۷۷)

همين كه پيمانه در ميان بارهاى بنيامين پيدا شد، دهان برادران از روى تعجب باز ماند، گويى كه كوهى از غم و اندوه بر آنان فرود آمد و خود را در بن بست عجيبى ديدند. از طرفى به ظاهر ديدند كه برادرشان مرتكب چنين سرقتى شده است و مايه سرشكستگى آنهاست و از طرف ديگر موقعيت آنان نزد عزيز مصر به خطر مى افتد و براى آينده، جلب حمايت او ممكن نيست. از همه مشكل تر، پاسخ پدر را چه بگويند؟ چگونه او باور مى كند كه برادران تقصيرى نداشته اند؟

بعضى نوشته اند كه در اين هنگام برادران رو به سوى بنيامين كردند و گفتند: اى بى خبر! تو ما را رو سياه و رسوا كردى! اين چه كارى بود كه كردى؟ بگو تا بدانيم كه چه موقع اين كار را انجام دادى و پيمانه را دربار خود گذاشتى؟

بنيامين نيز كه از باطن قضيه با خبر بود، با خونسردى جواب داد اين كار را همان كسى انجام داده است كه وجوه پرداختى شما را (در سفر قبل) دربارهايتان گذاشت! اما حادثه چنان براى برادران ناگوار و غير منتظره بود كه نفهميدند چه مى گويد.

سپس قرآن چنين اضافه مى كند: «ما اين گونه راه چاره را به يوسف ياد داديم. او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آيين پادشاه مصر بگيرد»(۴۷۸) .

از آيات قرآنى استفاده مى شود كه مجازات سرقت در ميان مصريان و مردم كنعان متفاوت بوده است، نزد برادران يوسف و احتمالا مردم كنعان مجازات اين عمل بردگى سارق (به طور دائم يا موقت) در برابر سرقتى كه انجام داده، بوده است.

مفسر بزرگ، مرحوم طبرسى (رحمه الله) در مجمع البيان نقل كرده است كه ميان جمعى از مردم آن زمان رسم اين بود كه سارق را يك سال به بردگى مى گرفتند و نيز نقل كرده است كه خاندان يعقوب، سارق را به مقدار سرقتش به بردگى مى گرفتند (تا همان مقدار كار كند).

برادران، سرانجام باور كردند كه بنيامين دست به سرقت زده است و سابقه آنان را نزد عزيز مصر به كلى خراب كرده است. از همين رو براى اين كه حساب خود را از بنيامين كه از مادر ديگرى بود جدا كند، به عزيز مصر و حاضران گفتند: «اگر بنيامين دزدى كرده است چيز عجيبى نيست، چرا كه برادرش (يوسف) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است»(۴۷۹) و با بيان اين جمله خواستند بگويند: اين سرقت او اثر شير مادر است و به اين دليل، برادر ديگر او هم كه از همين مادر بود پيش از اين دزدى كرده بود، اين عمل آنان، ارثى است كه از مادرشان برده اند و گرنه ما دزد نبوديم و نيستيم و به اين ترتيب خواستند خط فاصلى ميان خود و بنيامين بكشند و سرنوشت او را با برادرش يوسف پيوند دهند.

يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و «آن را در دل پنهان داشت و براى آنان آشكار نساخت».(۴۸۰) چرا كه او مى دانست با اين سخن مرتكب تهمت بزرگى شده اند ولى پاسخى به آنان نداد، تنها سربسته به آنان گفت: «شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد»(۴۸۱) . سپس افزود: «خداوند درباره آنچه مى گوييد داناتر است»(۴۸۲) .

در اين كه روى چه سابقه اى اين نسبت را به يوسف دادند، مفسران وجوهى ذكر كرده اند از جمله اين كه گفته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جد مادرى خود ربوده و آن را شكسته بود و يا اين كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش چيزى را پنهانى برداشته و به فقير داده بود. ابن عباس و برخى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرش از دنيا برود تحت كفالت عمه اش بود و نزد او به سر مى برد و او يوسف را بسيار دوست داشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب خواست تا فرزندش را از او بازگيرد و نزد خود ببرد. آن زن بزرگ ترين فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بزرگ ترين فرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود. سرانجام براى نگه داشتن يوسف نزد خود، آن كمربند را مخفيانه به كمر او بست و مدعى شد كه يوسف كمربند را دزديده است، چون بنابر قانون آنجا، دزد را به جاى مال سرقت شده به غلامى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند. اين مطلب در پاره اى از روايات ائمه معصومين (عليهم‌السلام ) آمده است.(۴۸۳)

برخى گفته اند كه ممكن است فرزندان يعقوب به دروغ نسبت دزدى به يوسف دادند، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گمشده و نابود شده اى مى دهند و هيچ گاه اين دروغ فاش نخواهد شد.

هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان بنيامين، طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفته اند مى بايست نزد عزيز مصر بماند و از سوى ديگر با پدر پيمان بسته اند كه حداكثر كوشش خود را در حفظ و بازگرداندن بنيامين به خرج دهند، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنان ناشناخته بود كردند و گفتند: «اى عزيز! او پدرى پير و سالخوره دارد، پس يكى از ما را به جاى او نگه دار (و او را به ما بده) چرا كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم»(۴۸۴) .

يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و گفت: «پناه بر خدا! چگونه ممكن است ما كسى را جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم، بگيريم »(۴۸۵) . هرگز شنيده ايد آدم با انصافى، بى گناهى را به جرم فرد ديگر مجازات كند؟! سپس اضافه نمود: «اگر چنين كنيم، مسلما از ظالمان خواهيم بود»(۴۸۶) .

نكته قابل ذكر اين است كه يوسف در اين گفتار خود هيچ گونه نسبت سرقت به برادرش نمى دهد، بلكه از او تعبير به كسى كه متاع خود را نزد او يافته ايم مى كند و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف حقيقت سخنى نگويد.

برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بنيامين كردند ولى تمام راه ها را به روى خود بسته ديدند، از يك طرف مقدمات كار آنچنان چيده شده بود كه ظاهرا تبرئه برادر امكان نداشت و از طرف ديگر پيشنهاد پذيرفتن فرد ديگرى به جاى او نيز از جانب عزيز مصر مورد قبول واقع نشد. لذا ماءيوس شدند و تصميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر را گرفتند، قرآن كريم در اين زمينه چنين مى گويد: «هنگامى كه آنان را عزيز مصر - يا از نجات برادر - ماءيوس شدند به گوشه اى آمدند و خود را از ديگران جدا ساختند و به سخنان در گوشى پرداختند.

برادر بزرگ تر به آنان گفت: مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است»(۴۸۷) كه بنيامين را نزد او بازگردانيد و شما همان كسانى هستيد كه «پيش از اين درباره يوسف كوتاهى كرديد»(۴۸۸) زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم بازگردانيد اما به عهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سابقه بدى كه داريد با چه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟! چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كه بنيامين دزدى كرده و او را دستگير كردند؟!

«حال كه چنين است، من از سرزمين مصر حركت نمى كنم مگر اين كه پدرم به من اجازه دهد و يا خداوند فرمانى درباره من صادر كند كه او بهترين حاكمان است»(۴۸۹) . سپس برادر بزرگتر به برادران دستور داد كه: «شما به سوى پدر بازگرديد و بگوييد پدر! همانا پسرت دزدى كرد و ما جز بدانچه مى دانستيم گواهى نداديم و از غيب (و پشت پرده) خبرى نداشتيم»(۴۹۰) .

سپس براى اين كه هر گونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن كنند كه جريان امر همين بوده است، گفت: «براى تحقيق بيشتر، از شهرى كه ما در آن بوديم و از كاروانى كه همراهشان به سوى تو آمده ايم بپرس تا بدانى كه ما در آنچه مى گوييم، راستگو هستيم»(۴۹۱) و جز حقيقت چيزى نمى گوييم. از اين آيه شريفه استفاده مى شود كه مسئله سرقت بنيامين در مصر پيچيده بوده است. شايد اين كه برادران گفتند: از سرزمين مصر سئوال كن، كنايه از همين است كه آن قدر اين مسئله مشهور شده كه در مصر همه از اين ماجرا خبر دارند.

به هر حال پسران يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در شهر ماند. همانطور كه برادر بزرگشان پيش بينى مى كرد ساير برادران پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين را به جرم سرقت بازداشت كرده اند. يعقوب سخنانشان را باور نكرد و به آنان گفت: «چنين نيست، بلكه هوس هاى نفسانى شما مسئله را در نظرتان چنين منعكس ‍ ساخته و تزيين داده است»(۴۹۲) . سپس يعقوب در ادامه سخنانش ‍ گفت: من زمام صبر را از دست نمى دهم و «من صبر مى كنم صبرى زيبا و خالى از كفران» اميدوارم خداوند همه آنان (يوسف و بنيامين و فرزند بزرگم) را به من بازگرداند» چرا كه من مى دانم «او از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و مى گذرد با خبر است، به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب انجام نمى دهد»(۴۹۳ ) .

در اين حال غم و اندوه، سراسر وجود يعقوب را فرا گرفت و جاى خالى بنيامين، همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود، او را به ياد يوسف عزيزش افكند، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان با هوش زيبا در آغوشش بود و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر مى بخشيد، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او، بنيامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است، «در اين هنگام از فرزندان روى برتافت و گفت: وا اسفا بر يوسف»!(۴۹۴) برادران كه از ماجراى بنيامين، خود را در برابر پدر شرمنده مى ديدند، از شنيدن نام يوسف در فكر فرو رفتند و عرق شرم بر جبين آنان آشكار گرديد. اين حزن و اندوه مضاعف ت سيلاب اشك را بى اختيار از چشم يعقوب جارى مى ساخت تا آن حد كه «چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد»(۴۹۵) اما با اين حال سعى مى كرد خود را كنترل كند و خشم خود را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگويد. «او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود»(۴۹۶) .

از ظاهر قرآن استفاده مى شود كه يعقوب تا آن زمان نابينا نشده بود بلكه اين غم و اندوه مضاعف و ادامه گريه و ريختن اشك، بينايى او را از بين برد و اين يك امر اختيار نبود كه با صبر جميل منافات داشته باشد. برادران كه از مجموع اين جريان ها سخت ناراحت شده بودند از يك سو وجدانشان به خاطر داستان يوسف معذب بود و از سوى ديگر به خاطر بنيامين خود را در آستانه امتحان جديدى مى ديدند و افزون بر اين، نگرانى مضاعف پدر بر آنان، سخت و سنگين بود؛ با ناراحتى و بى حوصلگى به پدر گفتند: «به خدا سوگند! تو آن قدر يوسف يوسف مى گويى تا بيمار و مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى»(۴۹۷) .

اما حضرت يعقوب در پاسخ گفت: «من شكايت پريشانى و اندوه دل را فقط به خدا مى برم و از لطف خداوند چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد»(۴۹۸) . گويا با ذكر جمله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب او تعبير خواهد شد و همه شما در برابرش به سجده خواهيد افتاد.

همان گونه كه قبلا اشاره كرديم، قحطى در مصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مى كرد، مواد غذايى به كلى تمام شده بود و دگربار يعقوب فرزندان را دستور به حركت كردن به سوى مصر و تاءمين مواد غذايى مى دهد، ولى اين مرتبه در سر لوحه خواسته هايش جستجو از يوسف و برادرش بنيامين را قرار مى دهد و مى گويد: «پسرانم! برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد»(۴۹۹) . از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده است، از اين توصيه و تاءكيد پدر تعجب كردند، يعقوب به آنان گوشزد كرد كه «از رحمت الهى هيچ گاه ماءيوس نشويد»(۵۰۰) كه قدرت او ما فوق همه مشكلات و سختى هاست «چرا كه تنها كافران بى ايمان كه از قدرت خدا بى خبرند از رحمتش ماءيوس ‍ مى شوند»(۵۰۱) .

براى سومين بار فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند. در اين سفر برخلافت سفرهاى گذشته يك نوع احساس شرمندگى، روح آنان را آزار مى دهد چرا كه سابقه آنان در مصر و نزد عزيز، سخت آسيب ديده و بدنام شده اند و شايد بعضى آنان را به عنوان «گروه سارقان كنعان» بشناسند، از سوى ديگر متاع قابل ملاحظه اى براى معاوضه با گندم و ساير مواد غذايى همراه ندارند. از دست دادن بنيامين و ناراحتى فوق العاده پدر بر مشكلات آنان افزود و در واقع كارد به استخوانشان رسيد. تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتى هاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنان است همان جمله پدر است كه فرمود: از رحمت خدا ماءيوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است. «آنان بر يوسف وارد شدند و در ان هنگام با نهايت ناراحتى رو به سوى او كردند و گفتند: اى عزيز! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا گرفته است و تنها متاع كم و بى ارزشى، براى خريد مواد غذايى همراه آورده ايم. »(۵۰۲) اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم «و انتظار داريم كه پيمانه ما را به طور كامل وفا كنى و در اين كار بر ما منت گذار و بخشش نما»(۵۰۳) و پاداش خود را از ما مگير بلكه از خدايت بگير، چرا كه «خداوند بخشندگان را پاداش خير مى دهد»(۵۰۴) .

بعضى گفته اند كه منظور از اين سخن برادران يوسف كه گفتن: «بر ما منت گذار» همان آزادى برادر بوده است و گرنه در مورد مواد غذايى، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض نبوده است، تا نام تصدق بر آن گذارده شود.

برادران حامل نامه اى از طرف پدر براى عزيز مصر بودند كه در آن نامه، يعقوب ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبت هاى عزيز مصر نسبت به خاندانش و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش شرح ناراحتى هاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بنيامين و گرفتارى هاى ناشى از خشكسالى را براى عزيز مصر نوشته بود و در پايان از او خواسته بود كه بنيامين را آزاد كند و تاءكيد نموده بود كه ما خاندانى هستيم كه هرگز سرقت و مانند آن در ميان ما نبوده است و نخواهد بود. شرح نامه در بخش روايت ها خواهد آمد.

بوسه يوسف بر نامه پدر

هنگامى كه برادرها نامه پدر را به دست عزيز مى دهند، نامه را گرفته و مى بوسد و بر چشمان خويش مى گذارد و گريه مى كند آنچنان كه پيراهنى كه بر تن داشت از قطرات اشك خيس مى شود. اين امر برادران را به حيرت و فكر فرو مى برد كه عزيز مصر چه علاقه اى به پدرشان يعقوب دارد كه اين چنين نامه اش در او ايجاد هيجان مى نمايد و شايد در همين جا بود كه برقى در دلشان زد كه نكند او خود يوسف باشد. در اين هنگام كه دوران آزمايش ‍ به سر رسيده بود، يوسف نيز سخت بى تاب و ناراحت به نظر مى رسيد، رو به سوى برادران كرد و گفت: «آيا هيچ مى دانيد در آن هنگام كه نادان بوديد با يوسف و برادرش چه كرديد؟»(۵۰۵) .

بزرگوارى يوسف را ملاحظه كنيد كه اولا گناه آنان را سربسته بيان مى كند و مى گويد: آنچه انجام داديد، ثانيا راه عذرخواهى را به آنان نشان مى دهد كه اين اعمال شما به خاطر جهل و نادانى بوده است و آن دوران جهل گذشته است و كنون عاقل و فهميده هستيد. از اين سخن استفاده مى شود كه در گذشته تنها آن بلا را بر سر يوسف نياوردند بلكه برادر ديگر، بنيامين نيز از شر آنان در آن دوران در امان نبود. ناراحتى هايى نيز براى او در گذشته به وجود آورده بودند و شايد بنيامين در اين مدتى كه در مصر نزد يوسف مانده بود گوشه اى از بيدادگرى هاى آنان را براى برادرش شرح داده بود.

برادران يوسف با شنيدن اين جمله ناگهان تكانى خوردند و خيره خيره به سيماى عزيز مصر نگاه كردند. با خود فكر مى كردند كه چه شد كه ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورده و رفتار جاهلانه ما را نسبت به يوسف پيش كشيد؟! گويى عزيز مصر در اتفاقات گذشته و آزارهاى كه ما به يوسف كرديم همراه با ما بوده است و شايد فكر كردند كه بنيامين به او گفته است. اما با خود گفتند بنيامين هم كه در آن هنگام حضور نداشت و كسى جز خودشان و يوسف از آن ماجرا اطلاعى ندارد و تاكنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.

كم كم به يادشان افتاد كه عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز از حال پدر و برادر ديگرشان جويا مى شد و دقيقا به گزارش هايشان گوش مى داد و گاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب، حالش دگرگون مى شد و تغيير مى يافت ولى خوددارى مى كرد، به ياد پذيرايى هاى گرمى كه عزيز مصر در سفر اول كرد و كالاهايشان را در بارهايشان گذاشت افتادند. همچنين اصرار عزيز براى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگاه داشتن او با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدر در هنگام حركت در سفر سوم كه به آنان فرمود: برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جستجو كنيد و از لطف خدا ماءيوس نشويد. اين مطالب يكى پس از ديگرى، زنجيروار از پيش نظرشان گذشت و ناگهان به اين فكر افتادند كه شايد اين شخصيت بزرگ، يعنى عزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده اند و روند حوادث او را به اين مقام رسانده است.

اين افكار همچون برق به مغزشان تابيد و آنان را وادار كرد كه سرهاى خود را بلند كرده و در چهره عزيز مصر دقيق شوند و با دقت و تاءملى كه در سيماى او كردند اين فكر تقويت شد و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى؟ اما مى ترسند اگر حدسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادر خودشان باشد كه بدون هيچ گونه جرم و تقصيرى آن همه آزارش دادند و از دامن پر مهر پدر جدا نمودند؛ در چنين وضعيتى چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و با چه رويى به صورت او نگاه كنند. اما بزرگوارى او را به نظر آوردند و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند، به خود جراءت دادند و پرسيدند: «آيا تو همان يوسفى؟!

گفت: «آرى، من يوسفم و اين هم برادر من است كه خدا بر ما منت گزارده است»(۵۰۶) و تا به امروز همه جا به من مهر ورزيده است و در هر پيشامدى مرا حفظ كرده است. هيچ كس نمى داند در اين لحظات حساس چه گذشت و اين برادرها بعد از ده ها سال كه يكديگر را شناختند چه شور و غوغايى برپا ساختند، چگونه يكديگر را در آغوش گرفتند و چگونه اشك هاى شادى فرو ريختند ولى با اين حال برادران كه خود را سخت شرمنده مى بينند، نمى توانند درست به صورت يوسف نگاه كنند. آنان در انتظارند كه ببينند آيا گناهى كه مرتكب شده اند، قابل عفو و بخشش ‍ است يا نه، لذا رو به سوى برادر كردند و گفتند: «به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما مقدم داشته است و برترى داده است و ما خطاكار و گناهكار بوديم»(۵۰۷) .

يوسف نيز در جوابشان گفت: «امروز هيچ گونه سرزنش و توبيخ و ملامتى بر شما نخواهد بود»(۵۰۸) و از جانب من آسوده خاطر باشيد كه شما را عفو كردم و گذشته ها را ناديده مى گيرم و از جانب خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد را به شما بدهم و از او بخواهم كه «خدا نيز از گناه شما درگذرد، چرا كه او مهربان ترين مهربانان است»(۵۰۹) .

پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور و عظمتى كه در پناه عزيز مصر در وجود خويش مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم آسوده شد و با وعده اى كه يوسف به آنان داد كه از خداى تعالى نيز براى آنان آمرزش بخواهد، از اين جهت تا حدودى آسوده خاطر شدند.

اما در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد و آن اين كه پدر بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده است و ادامه اين حالت، رنجى طاقت فرسا براى همه خانواده و افزون بر اين دليلى است بر جنايت آنان. براى حل اين مشكل بزرگ يوسف چنين گفت:

«اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود سپس ‍ با تمام خانواده پيش من بيايد»(۵۱۰) .

يوسف گفت: كسى كه پيراهن شفابخش مرا نزد پدر مى برد، بايد همان كسى باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او برد تا همان گونه كه او پدر را ناراحت ساخت، اين بار خوشحال و فرحناك كند! از اين رو اين كار به «يهودا» سپرده شد، زير او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده و اين نشان ميدهد كه يوسف با آن همه گرفتارى كه داشت از جزئيات مسائل اخلاقى نيز غافل نمى ماند. يهودا نيز پيراهن را گرفت و همچنان سر و پاى برهنه، به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتاد فرسخ بود و آذوقه اى كه يهودا با خود برد هفت گرده نان بود كه او پيش از تمام شدن نان ها خود را به كنعان و نزد پدر رسانيد(۵۱۱) . بعضى گفته اند كه يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و از آنان خواست همه خاندانش را به مصر بياورند.

بشارت به يعقوب

قرآن كريم مى فرمايد: «و چون كاروان (از مصر) بيرون آمد»(۵۱۲) ناگهان در خانه يعقوب حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجب فرو برد، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل گفت: «اگز زبان به بدگويى نگشاييد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد به شما مى گويم من بوى يوسف عزيزم را احساس مى كنم»(۵۱۳) و از اين جمله معلوم مى شود يعقوب آنچه را از راه وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمانى، درك كرده بود نمى توانست صريحا بگويد، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنش كسان خود بيم داشت. از قضا همين طور بود، زيرا بى درنگ در جوابش با ناراحتى گفتند: «به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى»(۵۱۴) .

برخى از مفسران احتمال داده اند كه مقصود آنان از «گمراهى ديرين» همان افراط در محبت يوسف بوده است، چنان كه در آغاز داستان سخنشان را نقل كرديم كه گفتند: «يوسف و برادرش نزد پر محبوب تر از ما هستند و به راستى كه پدر ما در گمراهى آشكارى است».

به هر حال انتظار خيلى زود به پايان رسيد و پس از گذشتن چند روز كاروان از راه رسيد و احتمالا پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را مشاهده كردند كه با شتاب از راه رسيد و با چهره اى خوشحال و خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هر چيز خود را به او رساند و پيراهن يوسف را به صورت او انداخت. يعقوب بينا گرديد و از زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى كه اكنون در مصر دارد آگاه شد. قرآن مى فرمايد: «هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن (پيراهن را بر صورت او افكند، ناگهان بينايى خود را به دست آورد»(۵۱۵) و در آن هنگام يعقوب با لحن قاطعى به آنان گفت: «آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!»(۵۱۶)

اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد. لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشمى ها، سپس دست به دامن پدر زدند و گفتند: «پدر جان! از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد چرا كه ما گناهكار و خطا كار بوديم»(۵۱۷) .

يعقوب بزرگوار نيز كه در سيماى فرزندان خود شرمندگى و پشيمانى از اعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و چون مى بيند كه وجدانشان ناراحت است و از عواقب سهمگين گناهان خود بيمناك و نگرانند، وعده استغفار داد و به آنان فرمود: «به زودى براى شما از پروردگارم طلب آمرزش مى كنم»(۵۱۸) .

چنان كه در روايات آمده است، دعاى خود را موكل به ساعتى كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلب آنان را به استجابت دعاى خويش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش ‍ خداى تعالى مطمئن سازد.

لحظه وصال

در حديثى از امام باقرعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: يعقوب به فرزندان خود دستور داد كه همين امروز بار سفر را ببنديد و با همه خاندان خود حركت كنيد. به دنبال اين دستور فرزندان يعقوب به سرعت وسايل سفر را آماده كردند و با اشتياق فراوانى راه مصر را در پيش گرفتند و فاصله ميان كنعان و مصر را نه روزه پيمودند و به مصر وارد شدند.

آخرين ساعات فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر همديگر را در آغوش كشيدند و پس از سال ها جدايى و غم و اندوه به ديدار يكديگر نايل شدند. چنان كه قرآن مى فرمايد: «هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، يوسف پدر و مادرش را در آغوش گرفت».(۵۱۹)

از ظاهر اين آيه چنين استفاده مى شود كه مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كاروان به مصر آمد و به ديدار فرزند دلبندش، نايل گرديد اگر چه بعضى گفته اند كه مادرش زنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف، خاله اش را به همسرى انتخاب كرده بود و در اين مراسم همان خاله يوسف حضور داشت كه قرآن از او به مادر يوسف تعبير كرده است.(۵۲۰)

سرانجام شيرين ترين لحظه زندگى يعقوب تحقق يافت و در اين ديدار و وصال كه بعد از سال ها فراق دست داده بود، لحظاتى بر يعقوب و يوسف گذشت كه جز خدا هيچ كس نمى داند كه آن دو چه احساساتى در اين لحظات شيرين داشتند، چه اشك هاى شوق ريختند و چه ناله هاى عاشقانه سر دادند.

اشاره يوسف به تعبير خواب خود

سپس يوسف گفت: «همه در سرزمين مصر قدم بگذاريد كه به خواست خدا همه در امنيت كامل خواهيد بود. »(۵۲۱) مصر در حكومت يوسف امن و امان شده بود و از اين آيه شريفه نيز استفاده مى شود كه يوسف به استقبال پدر و مادر تا بيرون دروازه شهر آمده بود.

هنگامى كه وارد كاخ يوسف شدند «او پدر و مادرش را بر تخت نشاند»(۵۲۲) . عظمت اين نعمت الهى و عمق اين موهبت و لطف پروردگار آنچنان برادران و پدر و مادر را تحت تاءثير قرار داد كه «همه در برابر او به سجده افتادند»(۵۲۳) .

در اين هنگام يوسف، رو به سوى پدر كرد و گفت: «پدر جان! اين تعبير خوابى است كه قبلا در آن هنگام كه كودك خردسالى بيش نبودم، ديدم »(۵۲۴) . مگر نه اين است كه در خواب ديده بودم خورشيد و ماه و يازده ستاره در برابر من سجده كردند. ببين همان طورى كه تو پيش بينى مى كردى، «خداوند اين خواب را به واقعيت مبدل ساخت و پروردگار به من لطف و نيكى كرد، آن زمانى كه مرا از زندان خارج ساخت»(۵۲۵) .

جالب اين كه درباره مشكلات زندگى خود فقط سخن از زندان مصر مى گويد اما به خاطر برادران سخنى از چاه كنعان را به ميان نياورد! سپس ‍ اضافه كرد «خداوند چقدر به من لطف كرد كه شما را از آن بيابان كنعان به اينجا آورد بعد از آن كه شيطان در ميان من و برادرانم فساد كرد»(۵۲۶) . شيطان در اين كار دخالت كرد و عامل فساد شد، چرا كه يوسف نمى خواهد از خطاهاى گذشته برادران شكايت كند. سرانجام مى گويد همه اين مواهب از ناحيه خدا است «چرا كه پروردگارم كانون لطف است و هر چيز را بخواهد لطف مى كند و چرا كه او دانا و حكيم است »(۵۲۷) .

سپس روى نياز به سوى پروردگار متعال كرده و براى سپاس نعمت هاى الهى چنين گفت: «پروردگارا! تو بودى كه اين فرمانروايى را به من دادى و تعبير خواب را به من آموختى. تويى آفريدگار آسمان ها و زمين، پروردگارا! مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق فرما»(۵۲۸) .

آرى، مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند همه را از خدا مى دانند و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها و بلاها را نيز از او مى دانند و به آن به چشم تربيت و تكامل براى خود مى نگرند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاسگزار او هستند.

مدت عمر و مدفن يعقوب و يوسفعليه‌السلام

چون يعقوب از دنيا رفت، يوسف بنابر وصيت پدر، جنازه او را به فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت. در اين كه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آنجا زيست، اختلاف است. بسيارى گفته اند كه مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بود و پس از آن از دنيا رفت. درباره مدت عمر يوسفعليه‌السلام در روايات و تواريخ اختلاف است. برخى يكصد و ده سال ذكر كرده اند و عده اى يكصد و بيست سال نوشته اند.

مرحوم طبرسى (رحمه الله) در تفسير خود نقل كرده است كه چون يوسف از دنيا رفت، او را در تابوتى از سنگ مرمر نهادند و ميان رود نيل دفن كردند. علت اين كار آن بود كه چون يوسف از دنيا رفت مردم به نزاع پرداختند و هر دسته اى مى خواستند جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند و از بركت آن جسد مطهر بهره مند گردند. سرانجام مصلحت ديدند كه جنازه را در رود نيل دفن كنند تا آب نيل از روى آن بگذرد و به همه شهر برسد و بركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد. اين قبر تا زمان حضرت موسىعليه‌السلام همچنان در روزد نيل بود تا وقتى كه آن حضرت او را از نيل بيرون آورد و به فلسطين برد.(۵۲۹)

حضرت يعقوب و يوسفعليه‌السلام در روايات

سن يوسف هنگام خواب ديدن

در تفسير قمى از امام باقرعليه‌السلام روايت شده كه فرمود: يوسف يازده برادر داشت و تنها برادرى كه با او از يك مادر بودند بنيامين بود. آنگاه فرمود: يوسف درسن نه سالگى اين خواب را ديد و براى پدرش نقل كرد و پدر سفارش كرد كه خواب خود را نقل نكند.(۵۳۰)

علت ابتلاى يعقوب به فراق يوسف

در معان الاخبار، به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت شده كه من با امام سجادعليه‌السلام نماز صبح روز جمعه را خواندم. او وقتى از نماز و تسبيح فارغ شد، برخاست تا به منزل برود. من هم برخاستم و در خدمتش ‍ بودم. حضرت كنيزش سكينه را صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد زيرا امروز جمعه است.

عرض كرد: آخر همه سائلها مستحق نيستند.

اما فرمود: اى ثابت! زيرا مى ترسم در ميان آنان يكى مستحق باشد و ما به او چيزى نخوارنيم و ردش كنيم، آن وقت آن چه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب نازل شد بر سر ما اهل بيت نيز نازل شود، پس به همه آنان طعام بدهيد.

رسم يعقوب اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند. روزى سائلى مؤمن و روزه گير و اهل حقيقت هنگام افطار از در خانه يعقوب مى گذشت. آن مرد غريب و رهگذر، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى به سائل گرسنه بخورانيد. مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند. از غذاى اهل خانه ماءيوس شد و هوا كه تاريك شد، انا لله گفت و گريه كرد و شگايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد. صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل او آن شب را سير خوابيدند و صبح در حالى از خواب برخاستند كه مقدارى غذا از شب قبل مانده بود.

امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه اى يعقوب! تو بنده مرا خوار كردى و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى و خود را مستوجب تاءديب و عقوبت من كردى و مستوجب اين كردى كه بر تو و پسرانت بلا فرستم. اى يعقوب! محبوب ترين انبيا نزد من پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند و ايشان را به خود نزديك كند و غذايشان دهد و براى آنان ملجاء و پناه گاه باشد. اى يعقوب! ديشب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم «دميال» كه مردى قانع به اندكى از دنياست و به خانه ات آمد و از شما درخواست كرد، چيزى به او نداديد. او «انا لله» گفت، به گريه در آمد و به من شكايت آورد و تا صبح شكم خالى خود را در بغل گرفت و حمد خدا را به جاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نيت روزه كرد. اى يعقوب! تو با فرزندانت همه با شكم سير خوابيدند با اين كه غذاى زيادى مانده بود.

اى يعقوب! مگر نمى دانستى كه عقوبت و بلاى من نسبت به اوليايم سريع تر است تا دشمنانم. آرى، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليايم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفاره گناهانشان شود) ولى دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم. اينك بدان كه به عزتم سوگند بر تو بلايى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد؛ پس خود را براى بلا آماده كنيد و به قضاى من رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد.

ابوحمزه ثمالى گويد: به امام سجادعليه‌السلام عرض كردم: فدايت شوم! يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟

حضرت فرمود: در همان شب كه يعقوب و آلش سير و «دميال» گرسنه به سر بردند، صبح كه از خواب برخاستند يوسف آن خواب را براى پدر تعريف كرد. يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد اندوهگين بود تا آنكه خدا وحى فرستاد؛ اينك آماده بلا باش. يعقوب فرمود: خواب خود را براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلايى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب را براى برادران تعرف كرد. در ابتداى اين مصيبت در دل فرزندانش ‍ حسدى تند ايجاد شد و وقتى آن خواب را از او شنيدند بسيار ناراحت شدند. يعقوب نيز يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده و به زودى به مصيبتى گرفتار خواهد شد، اما مى ترسيد اين بلاى خدايى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل، محبت و علاقه شديدى به او داشت ولى قضا و قدر خدا كار خود را كرد و يعقوب در دفع بلا، كارى نمى توانست بكند؛ لاجرم يوسف را را در شدت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه دريافته بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد.

فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند، يعقوب به شتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد و با او معانقه كرد و سخت بگريست ولى بناچار دوباره به دست فرزندانش سپرد. فرزندان، اين بار با عجله رفتند تا مبدا پدر بنگرد و يوسف را از دستشان بگيرد. وقتى كاملا دور شدند، او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت بردند و گفتند سر او را مى بريم و زير اين درخت مى گذاريم تا شبانگاهان طعمه گرگان شود. ولى بزرگ ترشان گفت كه يوسف را مكشيد وليكن در چاهش بيندازيد تا كاروانيان رهگذر، او را گرفته و با خود ببرند. پس او را به كنار چاه آوردند و در چاه انداختند به خيال اين كه در چاه غرق شود. ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت، فرياد زد: اى دودمان رومين! از قول من به پدرم يعقوب سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند: بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى بفهميم مرده است. آن قدر ماندند تا از او ماءيوس شدند. وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد، «انالله» گفت و گريه كرد و به ياد وحى الهى افتاد كه فرموده بود: آماده بلا باش. پس خويشتن دارى كرد و يقين كرد كه بلا نازل شده است. آرى، او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آن كه خواب يوسف را به تعبير برساند.

ابوحمزه ثمالى گويد: چون حديث امام سجادعليه‌السلام تمام شد، من به خانه رفتم و فردا دوباره شرفياب شدم و عرض كردم: فدايت شوم! ديروز شرح داستان يعقوب و فرزندانش را ناتمام گذاشتى. اينك بفرماييد برادران يوسف چه كردند و داستان يوسف به كجا انجاميد؟

حضرت فرمود: فرزندان يعقوب وقتى روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند: برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميد، آيا مرده است يا زنده؟

وقتى به چاه رسيدند در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند و چون دلو را بيرون كشيدند، يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آب كش قافله، مردم قافله را صدا زد كه: مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم. برادران يوسف نزيك آمدند و گفتند: اين برده از ماست كه ديروز در چاه افتاده بود و امروز آمده ايم او را بيرون بياوريم. با اين بهانه يوسف را از قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان بردند و به او گفتند: يا بايد اقرار كنى كه برده ما هستى تا ما تو را بفروشيم و يا اين كه تو را مى كشيم. يوسف گفت: مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد. پس يوسف را نزد قافله آوردند و گفتند: چه كس اين غلام را از ما مى خرد؟ مردى او را به بيست درهم خريدارى كرد و برادران هم به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود مى برد تا به شهر مصر آورد و در آنجا به پادشاه مصر فروخت.

ابوحمزه اضافه مى كند كه من به امام سجادعليه‌السلام عرض كردم: در آن روز كه يوسف را به چاه انداختند چند ساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود. عرض كردم: در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز(۵۳۱) .

در تفسير عياشى از ابى خديجه و او را مردى، از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: يعقوب از اين رو به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يك از اصحابش به نام «يوم» و يا «قوم» محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند، يعقوب از او غفلت كرد، گوسفند را خورد و چيزى به او نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد. از آن به بعد، همه روزه مناديش فرياد مى زد: هر كه روزه است بر سر سفره يعقوب حاضر شود. و اين ندا را هر صبح و شام تكرار مى كرد.(۵۳۲)

فرمانروايى يوسف در مصر

طبرسى (رحمه الله) در تفسير خود از كتاب نبوت از امام رضاعليه‌السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: «يوسف پس از اين كه فرمانروا گرديد، دست به كار جمع آورى آذوقه و غله زد و در هفت سال فراوانى، انبارها را پر كرد، چون سالهاى قحطى رسيد، شروع به فروش غله كرد. در سال اول، مردم هر چه درهم و دينار و پول نقد داشتند به يوسف دادند و آذوقه و غله گرفتند، تا جايى كه ديگر در مصر و اطراف آن درهم و دينارى نماند جز آن كه ملك يوسف شده بود. چون سال دوم شد، جواهرات و زيورآلات خود را نزد يوسف آوردند و در مقابل، آذوقه گرفتند، تا جايى كه ديگر زيور آلاتى نماند جز آن كه در ملك يوسف بود. در سال سوم، هر چه دام و چهارپا داشتند همه را به يوسف دادند و آذوقه گرفتند، تا جايى كه ديگر چهارپايى در مصر نبود مگر آن كه ملك يوسف بود. در سال چهارم، هر چه غلام و كنيز و برده داشتند همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفتند و خوردند، تا جايى كه ديگر در مصر غلام و كنيزى نماند كه ملك يوسف نباشد. سال پنجم، خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند، تا آنجا كه در مصر و اطراف آن خانه و باغى نماند مگر آن كه ملك يوسف شده بود. سال ششم، مزارع و آب ها را به يوسف دادند و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك يوسف نباشد. سال هفتم، خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر برده و آزادى نبود كه ملك يوسف نباشد. از اين رو، هر آزاده و برده اى با هر چه داشت، در ملك يوسف شده بود. مردم مى گفتند: «تا كنون نديده و نشنيده ايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى داده باشد».

در اين هنگام، يوسف به پادشاه مصر گفت: «در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من در مملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى، راءى خود را در اين باره بگو. من در كارشان نظرى جز خير و صلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات دادم». شاه گفت: هر چه خود صلاح مى دانى درباره شان انجام ده، راءى همان راءى توست!

يوسف فرمود: من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر را آزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را به آنان بازگردانم. اكنون پادشاهى و فرمانروايى تو را نيز به خودت وامى گذارم، مشروط بر آن كه به سيره و روش من رفتار كنى و بنابر حكم من حكم كنى.

شاه گفت: اين كمال افتخار و سربلندى من است كه جز به روش و سيره تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم. اگر تو نبودى توانايى بر اين كار نداشتم و اين سلطنت و عزت و شوكتى را كه دارم از بركت تو به دست آوردم. اكنون گواهى ميدهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را بدان منصوب داشته ام بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و امين ما هستى.(۵۳۳)

تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين

در تفسير عياشى به نقل از مردى شيعه، از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه از آن حضرت از معناى قول خدا درباره يوسف سئوال كردم كه مى فرمايد: «اى كاروانيان شما دزد هستيد. » امامعليه‌السلام فرمود: آرى، برادران، يوسف را از پدرش دزديده بودند مقصود يوسف همين بود؛ نه دزديدن پيمانه سلطنتى؛ به شهادت اين كه هنگامى كه برادران سئوال كردند: «مگر چه چيز را گم كرده ايد؟». نگفت شما پيمانه ما را دزديديد، بلكه گفت ما پيمانه سلطنتى را گم كرده ايم. به همين دليل مقصودش از اين كه گفت: شما دزديد، همان دزديدن يوسف است.

در كافى به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت: خدمت امام صادقعليه‌السلام عرض كردم: درباره يوسف كه گفت:اءيتها العير انكم لسارقون . روايتى به ما رسيده است كه فرموه: به خدا، نه برادران او دزدى كرده بودند و نه او دروغ گفته بود، چنان كه ابراهيم خليل كه گفته بود: «بلكه بزرگ تر شان اين كار را كرده، اگر حرف مى زنند از خودشان بپرسيد» و حال آن كه به خدا قسم نه بزرگ تر بت ها؛ بت ها ر شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود.

حسن صيقل مى گويد: امام صادقعليه‌السلام فرمود: صيقل! نزد شما چه جوابى در اين باره هست؟ عرض كردم: ما جز تسليم در برابر فرمايش ‍ امام چيزى نداريم. امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست دارد و دو چيز را دشمن. آن دو را كه دوست مى دارد؛ رفت و آمد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلا و آتشى دادن) و نيز دروغ در راه اصلاح است و آن دو را كه دشمن مى دارد: قدم زدن در ميان راه ها (ميان دوكس آتش ‍ افروختن) و دروغ در غير اصلاح است. ابراهيمعليه‌السلام اگر گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده»، مقصودش اصلاح و راهنمايى قوم خود به درك اين معنا بود كه آن خدايانى كه مى پرستند، موجوداتى بى جان هستند و همچنين يوسف، مقصودش از آن كلام اصلاح بوده است.(۵۳۴)

تهمت دزدى برادران به يوسف

در تفسير عياشى از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت: امام رضاعليه‌السلام فرمود: اسحاق پيغمبر، كمربندى داشت كه انبيا و بزرگان يكى پس از ديگرى آن را به ارث مى بردند. در زمان يوسف اين كمربند نزد عمه او بود و يوسف نيز نزد عمه اش به سر مى برد و عمه اش او را خيلى دوست مى داشت. روزى حضرت يعقوب كسى را نزد خواهرش فرستاد و گفت كه يوسف را روانه منزل كن، دوباره مى گويم تا نزد تو بيايد. عمه يوسف به فرستاده يعقوب گفت: فقط امشب را مهلت دهيد من او را ببويم، فردا نزد شما روانه اش مى كنم. سپس براى اين كه يعقوب را قانع سازد كه چشم از يوسف بپوشد، فرداى آن روز آن كمربند را از زير پيراهن يوسف به كمرش بست و پيراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدر روانه كرد. سس ‍ به نزد برادرش يعقوب رفت و گفت: مدتى است كه كمربند ارثى را گم كرده ام و اينك مى بينم كه يوسف آن را زير پيراهنش بسته است. چون قانون مجازات دزد در آن روز اين بود كه سارق، برده صاحب مال شود، از اين رو با دسيسه يوسف را نزد خود برد و نگه داشت.(۵۳۵)

آگاهى يعقوب از زنده بودن يوسف

حنان بن سدير مى گويد: به امام باقرعليه‌السلام عرض كردم: مقصود يعقوب به پسرانش كه گفت: «برويد و يوسف و برادرش را بجوييد» چيست؟(۵۳۶) آيا يقعوب پس از آن كه بيست سال از يوسف دور شده بود، مى دانست كه او زنده است؟ امامعليه‌السلام فرمود: آرى، عرض كردم: چگونه مى دانست كه او زنده است؟ امامعليه‌السلام فرمود: هنگام سحر دعا كرد و از خدا خواست كه فرشته مرگ بر او نازل گردد. خداوند عزوجل دعايش را اجابت كرد و فرشته مرگ كه نامش «بريال» بود نزد يعقوب آمد. بريال گفت: اى يعقوب! چه مى خواهى؟ فرمود: بگو بدانم آيا جان هايى را كه مى گيرى دست جمعى مى گيرى يا جدا جدا؟ بريال گفت: جدا جدا مى گيرم. فرمود: آيا در ميان اين جان هايى كه گرفته اى به جان يوسف برخورده اى؟ (آيا يوسف را قبض روح كرده اى؟) عرض كرد: خير. يعقوب دانست كه يوسف زنده است و به فرزندانش فرمود: برويد و يوسف و برادرش را بجوييد.(۵۳۷)

تواضع يوسف به پدر

بنابر رواياتى كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است، حضرت يوسفعليه‌السلام با گروهى از مأموران خود با نظم و شكوه خاصى به استقبال يعقوبعليه‌السلام آمدند. هنگامى كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سالم و احترام كرد ولى همين كه خواست از مركب خود پياده شود، مناسب نديد كه با آن شكوه و عظمت از مركب خود پياده شود. جبرئيل در همان حال بر او نازل شد و به يوسف گفت: دست خود را باز كن. چون يوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت كه اين نور چه بود؟

جبرئيل گفت: اين نور نبوت است كه از صلب تو خارج شد، زيرا لحظه اى پيش، به پدرت تواضع نكردى و در مقابل او پياده نشدى.(۵۳۸)

يوسفعليه‌السلام حجت خداوند بر بندگان

امام صادقعليه‌السلام فرمودند: روز قيامت زن زيبارويى را كه به خاطر زيبايى اش فريفته و گمراه گشته است، مى آورند. او مى گويد: پروردگارا! مرا زيبا خلق كردى و نتيجه آن شد كه ديدى، در اين هنگام مريمعليها‌السلام را مى آورند و به آن زن مى گويند: تو زيباترى يا اين؟ ما او را هم زيبا آفريديم، اما مفتون و گمراه نشد.

سپس مرد زيبايى را مى آورند كه به خاطر زيبايى اش به فتنه و گناه كشيده شده است. او مى گويد: پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و نتيجه از جانب زنان، آن شد كه مى دانى. پس در اين موقع حضرت يوسفعليه‌السلام را مى آورند و به آن مرد مى گويند: تو زيباترى يا اين مرد؟ ما او را هم زيبا آفريديم اما گرفتار فتنه و فساد نشد.

آنگاه شخص گرفتار و بلازده اى را مى آورند كه بر اثر آن به فتنه و گمراهى در افتاده است. او مى گويد: پروردگارا! مرا به شدت گرفتارى و بلا مبتلا كردى تا اين كه به فتنه و تباهى درافتادم. پس حضرت ايوبعليه‌السلام را مى آورند و به آن مرد مى گويند: آيا رنج و بلاى تو سخت تر بود يا رنج و بلاى اين؟ او هم به رنج و بلا درافتاد اما هرگز دچار فتنه و گمراهى نشد.(۵۳۹)

ديدار زليخا و يوسف

در روايات وارد شده است كه چون يعقوب به ديدن يوسف رفت، يوسف با مرك خود به استقبال او بيرون آمد. در راه بر همسر عزيز (زليخا) گذشت كه در غرفه خود مشغول عبادت بود، همسر عزيز چون يوسف را ديد، او را شناخت و با صدايى نالان گفت: هان! اى سوار! مرا به اندوهى دراز گرفتار كردى، چه نكوست تقوا و پرهيزگارى كه چه بندگانى را آزاد كرد و چه زشت است گناه كه چه آزادها را بنده ساخت.(۵۴۰)

قهرمان پاكدامنى

ابن عباس مى گويد: يوسف، مدت سه سال در منزل عزيز مصر به سر برد تا آن كه همسر او دلباخته جمال يوسف گشت. از آن تاريخ يوسف هفت سال تمام بر زمين مى نگريست و هرگز اتفاق نيفتاد كه بر چهره زليخا بنگرد. روزى زليخا به او گفت: سرت را بالا بياور و مرا نگاه كن. چشمان زيبايى دارى! يوسف كه شيطنت را در كلام او تشخيص داده بود، گفت: اولين چيزى كه در قبر بر روى صورتم خواهد افتاد همين چشمانم مى باشد! آنگاه زليخا اظهار داشت: چه بوعى مطبوعى دارى! يوسف در پاسخ عشوه گرى هاى او گفت: كافى است كه سه روز بعد از مرگم بوى من به مشامت برسد، در آن هنگام از من گريزان خواهى شد: همسر عزيز ادامه داد: چرا به من نزديك نمى شوى؟ يوسف پاسخ داد: تقرب به خداوند را مى جويم. زليخا گفت: بسترى از حرير و زنى زيبا در انتظار تو است! يوسف پاسخ داد: مى ترسم بهره بهشتى ام را از دست بدهم. زليخا كه با مقاومت و ايمان راستين يوسف مواجه شد، او را تهديد به عقوبت و زندان نمود، اما يوسف در پاسخ او گفت: آن كسى كه مرا كفايت مى كند پروردگارم مى باشد.(۵۴۱)

ازدواج يوسف با زليخا

در حديثى امام باقرعليه‌السلام فرمودند: هنگامى كه يوسف به عزيز مصر رسيده بود، روزى زليخا به دربار او آمد، اما ملازمان از ورود او ممانعت مى كردند زيرا گمان مى كردند كه ممكن است باعث آزردگى خاطر يوسف شود. اما زليخا گفت كه من از كسى كه خوف خداوند در دلش جايگزين گشته است، هيچ گونه ترسى به خود راه نخواهم داد. هنگامى كه يوسف با او رو به رو شد از او خواست كه توضيح دهد كه چگونه خود را به آن فضاحت و خوارى كشاند.

زليخا در جواب گفت: زيبايى منحصر به فرد تو محرك اصلى من بود.

يوسف به او گفت: اگر اين گونه باشد، پس اگر پيامبر آخرالزمان كه محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نام دارد را ببينى چه خواهى كرد؟

زليخا گفت: هم اكنون محبت او در دل من افتاده است. خداوندبه يوسف وحى فرستاد كه او راست مى گويد و من هر كس را كه محبت پيامبرم در دلش جاى گرفته باشد دوست مى دارم. كمى بعد يوسف به امر الهى زليخا را به همسرى برگزيد.(۵۴۲)

علت تأخیر يعقوب در آمرزش فرزندان

اسماعيل بن فضل هاشمى مى گويد: محضر امام صادقعليه‌السلام عرض كردم: مرا خبر دهيد از يعقوبعليه‌السلام هنگامى كه فرزندانش به او عرض كردند: اى پدر! براى ما طلب آمرزش كن زيرا ما خطاكار بوديم، چرا به ايشان فرمود: به زودى از پروردگارم براى شما طلب آمرزش خواهم كرد، چرا طلب آمرزش را به تأخیر انداخت و همان موقع آنان را نبخشيد؟ اما هنگامى كه برادران يوسف به آن حضرت گفتند: به خدا سوگند حق تعالى تو را بر ما برگزيد و ما خطا كار مى باشيم؛ چرا يوسف فرمود: امرزو هيچ سرزنشى بر شما وارد نيست، خداوند شما را خواهد بخشيد زيرا او مهربان تر از هر مهربانى است؛ پس بدون درنگ از خطاى آنان گذشت و آن را به تأخیر نينداخت؟

امامعليه‌السلام در پاسخ فرمودند: جهتش آن است كه قلب جوان نازك تر از قلب پير است، از اين رو يوسف بدون درنگ از خطاى برادرانش گذشت ولى يعقوب عفو و گذشت را به تأخیر انداخت. افزون بر اين برادران يوسف نسبت به او بدون واسطه جنايت كردند ولى جنايتشان در حق يعقوب به خاطر جنايت بر يوسف بود، پس يوسف نسبت به حق خودش مبادرت به عفو نمود اما يعقوب چون گذشتش در واقع عفو از حق غير بوده نه از حق خود، بناچار آن را تا سحر شب جمعه تأخیر انداخت. اين امر، طبيعى است كه انسان از حق خود به سرعت مى تواند بگذرد اما راجع به حق ديگرى جاى تأخیر دارد.(۵۴۳)

پرسش ها و پاسخ ‌هاى داستان حضرت يوسفعليه‌السلام

۱: دليل عشق و علاقه بسيار زليخا به يوسفعليه‌السلام چه بود؟

براى اين علاقه كه تدريجا به صورت دلباختگى و عشق سوزان درآمد و زليخا با آن سماجت از يوسف درخواست كامجويى كرد، چند دليل ذكر كرده اند:

برخى گفته اند كه زليخا از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همين جهت در جستجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهرورزى به او سرگرم و سپرى سازد؛ با آمدن يوسف به خانه زليخا و اهار تمايل شوهرش به اين كه او را به جاى فرزند خود بگيرند، خواسته زليخا عملى شد، اما اين علاقه و دلدادگى كم كم از روال طبيعى خارج شد و به صورت ديگرى درآمد.

گروهى ديگر نيز گفته اند كه زليخا از يك زندگى اشرافى كامل برخورار بود كه هيچ گونه رنج و زحمتى در آن نداشت. غلامات و كنيران او كارهاى خانه را انجام مى دادند و بهترين غذا و وسايل استراحت را براى او فراهم مى كردند و سيله تفريح و خوش گذرانى از هر سوى براى او آماده بود وسرگرمى او اين بود كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند و در صدد كامجويى و لذت بيشترى در زندگى باشد. پيداست كه براى چنين شخصى در چنين محيطى، وجود يوسف زيبا چه اندازه هيجان انگيز و دلرباست. با توجه به اين كه يوسف با رسيدن به سنين جوانى از هر نظر آراسته و كامل شده بود و براى زليخا هيجان انگيزتر و دلرباتر گرديد و عشق يوسف، دل او را از هر سو احاطه كرده بود. در اين شرايط تنها نيرويى كه مى توانست جلوى هواهاى نفسانى و درخواستهاى نامشروع زليخا را بگيرد و او را به عفت و تقوى وادارد، ايمان محكم به خداى يكتا بود كه در زليخا وجود نداشت. او زنى بت پرست بود كه بت بى جانى در خانه داشته و گاهى براى پرستش در برابر او خضوع مى كرده است.

دليل ديگرى كه برخى براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كامجويى از او ذكر كرده اند، اين است كه گفته اند: عزيز مصر - همسر زليخا - عنين(۵۴۴) بوده و نمى توانسته به تمايلات جنسى همسر خود پاسخ مثبت دهد كه اگر اين نقل صحيح باشد مى توان گفت كه مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجه به دو علت قبلى و بخصوص علت دوم، مى توان حدس زد كه تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده بوده كه او را ديوانه وار به تقاضاى كامجويى از يوسف وادار كرده است.

افزون بر آنچه گفته شد، حامل اين عشق سوزان يك زن بوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروى خوددارى تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالفت است.(۵۴۵)

۲: چه كسى بين يوسف و زليخا داورى كرد؟

قرآن كريم به اجمال در اين باره مى فرمايد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد» كه براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد: «اگر پيراهن يوسف از پيش رو پاره شده باشد، آن زن راست مى گويد و يوسف دروغگو است و اگر پيراهنش از پشت پاره شده است آن زن دورغ مى گويد و يوسف راستگو است».(۵۴۶)

اين كه دارو پرونده يوسف و زليخا چه كسى بود كه توانست به اين زودى بى گناه را از گناهكار تشخيص دهد، نظرات متفاوتى وجود دارد. بعضى گفته اند كه يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود؛ كه كلمهمن اءهلها در آيه ۲۶ از سوره يوسف گواه بر آن است؛ بعضى گفته اند كه پسر عموى زليخا بود و برخى هم مى گويند كه خواهرزاده او بوده است، به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند كه او مردى حكيم و دانشمند و باهوش بوده است كه در آن ماجرايى كه هيچ شاهد و گواهى ناظر آن نبوده، توانست از شكافت پراهن حقيقت حال را ببيند، مى گويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر و در آن ساعت همراه او بوده است.

سخن ديگر اين كه در بعضى از نقل ها و روايات آمده است كه آن شاهد، كودكى شير خوار بوده كه خداى تعالى او را به سخن آورده تا به پاكدامنى يوسف گواهى دهد، يا يوسف از او خواسته كه به سخن آيد و گواهى دهد و او به صورت اعجاز و خرق عادت به سخن آمده و گواهى مزبور را به نفع يوسف داد.(۵۴۷) عزيز مصر نيز هنگامى كه ديد كودك شيرخوار همچون مسيح در گهواه به سخن آمد، متوجه شد كه يوسف يك غلام نيست بلكه پيامبر يا پيامبر گونه(۵۴۸) است.

۳: چرا يوسفعليه‌السلام از مناصب مهم مملكتى، مقام خزانه دارى را انتخاب كرد؟

انتخاب اين مقام از اين رو بود كه مى خواست كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه هاى مصر تحت نظر و دستور مستقيم او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پر محصولى است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر را، بدون كم و كاست در انبارها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود جلوگيرى كند و مردم را در سالهاى قحطى از هلاكت و نابودى نابودى نجات دهد. افزون بر اين وسيله خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و ذلت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

از اين رو در روايات آمده است كه يوسف در تمام سالها قحطى هيچ گاه غذاى سير نخورده و وقتى از او مى پرسيدند كه با اين كه تمام خزانه هاى مصر در دست توست، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير نمى كنى؟ در جواب مى فرمود: مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم.

در روايتى آمده است كه مردى به امام هشتم حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام ايراد گرفت و گفت: چگونه وليعهدى مأمون را پذيرفتى؟ امامعليه‌السلام در جوابش فرمود: آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ آن مرد گفت: البته پيغمبر. فرمود: آيا مسلمان برتر است يا مشرك؟ آن مرد گفت: مسلمان. امامعليه‌السلام فرمود: عزيز مصر شخص مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود. مأمون مسلمان است ومن هم وصى پيغمبر هستم و يوسف خود از عزيز مصر درخواست منصب كرد و گفت كه مرا بر خزانه دارى مملكت بگمارد كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا مأمون ناچار به پذيرش وليعهدى خود كرد.(۵۴۹)

از اين رو پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى، اگر مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شأن و مقام روحانى و اهلى آنان دارد و موجب ايراد و اشكال نيست.

۴چرا يعقوبعليه‌السلام به فرزندانش دستور داد كه هنگام ورود به مصر از يك دروازه وارد نشوند؟

در اين كه يعقوبعليه‌السلام به چه منظورى اين دستور را به فرزندان خود داد، اختلاف است. عده اى گفته اند كه برادران يوسف، هم از جمال كافى بهره مند بودند و هم قامت هاى رشيد داشتند (گرچه مثل يوسف نبودند ولى بالاخره برادر يوسف بودند)؛ پدر نگران بود كه آن جمعيت يازده نفرى كه چهره هايشان نشان ميداد ازسرزمين ديگرى به مصر آمده اند، توجه مردم را به خود جلب كنند. او نمى خواست از اين راه چشم زخمى به آنان برسد. كسانى كه اين نظر را دارند، به دنبال اين گفتار، براى اثبات اين كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم را زوال و نابودى نعمت ها موثر است، سخنانى گفته و حديث هايى نيز از رسول خدا (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) نقل كرده اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند كه ما به همين مقدار اكتفا مى كنيم.(۵۵۰)

علت ديگرى كه براى اين دستور يعقوبعليه‌السلام ذكر شده اين است كه ممكن بود وارد شدن دسته جمعى برادران از يك دروازه مصر و حركت گروهى آنان، چهره هاى جذاب و اندام هاى درشت، حسد ديگران را برانگيزد و نسبت به آنان نزد دستگاه حكومت سعايت كنند و به عنوان يك جمعيت بيگانه كه قصد خرابكارى دارند مورد سوء ظن قرار دهند، از اين رو پدر به آنان دستور داد كه از دروازه هاى مختلف وارد شوند تا جلب توجه نكنند.

۵: آيا نسبت سرقت دادن يوسف به برادران، فعل قبيحى نبود؟

اين كه منادى يوسف فرياد زد كه «اى كاروانيان شما دزد هستيد» ايرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد، زيرا اولا، خود يوسف اين نسبت را به برادران نداد و چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه منادى او چنين گفت و شايد جارچى از توطئه بى خبر بوده و فقط همين مقدار مطلع شد كه پيمانه گم شده است. سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است، اما از اتفاقات پشت پرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود بى اطلاع بود. ثانيا، شايد نسبت دزدى به برادران، به ملاحظه اعمال قبلى آنان بوده نه رفتارشان در آن ايام، چرا كه همين برادران، يوسف را با حيله و نيرنگ از پدرشان يعقوب دزديدند و به درون چاه انداختند و به قول برخى او را به كاروانيان فروختند. اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده باشد و منادى به دستور خود يوسف اين ندا را داده باشد، سخن خلاف و دروغى نگفته است، زيرا آنان چند سال قبل از آن به سرقت انسانى شريف و بلكه برادر خود دست زده بودند و به راستى مردمانى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران در معناى آيه گفته اند و در پاره اى از روايات از ائمه دين نيز روايت شده است. ثالثا معلوم نيست كه اين جمله را به صورت خبرى گفته باشند بلكه ممكن است به صورت پرسش و استفهام صادر شده باشد، يعنى: اى كاروانيان! آيا شما دزديد؟ كه نظير آن در كلام عرب بسيار است كه جمله را به صورت انشائى ذكر مى كنند ولى منظور پرسش و استفهام است.

۶: چگونه حضرت يعقوبعليه‌السلام بوى پيراهن يوسفعليه‌السلام را احساس كرد؟

بسيار آن را يك معجزه و خارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند ولى قرآن از اين نظر سكوت كرده است. از اين رو مى توان آن را توجيه علمى كرد. چرا كه امروزه مسئله «تله پاتى» با انتقال فكر از نقاط دور دست، يك مسئله مسلم علمى است كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با هم دارند و يا از قدرت روحى فوق العاده اى برخوردارند، برقرار مى شود. شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مسئله برخورد كرده ايم كه گاهى مادرى يا برادرى بدون جهت در خود احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند، چيزى نمى گذرد كه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش ‍ در نقطه دوردستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است.

دانشمندان اين نوع ارتباط را از طريق تله پاتى و انتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند. در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند شديد او با يوسف و عظمت روح او سبب شده باشد، احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف به برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند. البته امكان دارد كه اين مسئله مربوط به وسعت دايره علم پيامبران بوده باشد. در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مسئله وسعت دايره علم پيامبران بوده باشد. در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مسئله انتقال فكر شده است. كسى از امام باقرعليه‌السلام پرسيد: گاهى اندوهناك مى شوم بدون آن كه مصيبتى به من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد، به گونه اى كه خانواده و دوستانم آن را از چهره من درك مى كنند. حضرت فرمود: آرى، خداوند مؤمنان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش در آنان دميده است از اين رو مؤمنان برادر يكديگرند؛ هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اين برادران مصيبتى برسد در بقيه نيز تاءثير مى گذارد.

از بعضى روايات نيز استفاده مى شود كه آن پيراهن، يك پيراهن معمولى نبوده است، بلكه پيراهنى بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسى كه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد.

اين اشكال در اشعار فارسى نيز منعكس شده است كه كسى به يعقوب گفت:

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى

چرا در چاه كنعانش نديدى؟

يعنى اين كه چگونه مى شود كه اين پيامبر بزرگ الهى از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز نوشته اند، بوى پيراهن يوسف را حس كند، اما در كنار خودش در سرزمين كنعان، هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند، از حوادثى كه مى گذرد آگاه نشود.

در پاسخ اين اشكال نيز بايد گفت كه علم آنان به مور غيبى متكى به اراده پروردگار است و آنچه كه خدا بخواهد آنان مى دانند، هر چند مربوط به دورترين نقاط جهان باشد. ميت وان آنان را به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك و ظلمانى از بيابانى كه ابرها، آسان آن را فراگرفته است مى گذرند؛ لحظه اى برق در آسمن مى زند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود، اما لحظه اى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد، به طورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد. ايد حديثى كه از امام صادقعليه‌السلام در مورد علم امام نقل شده نيز اشاره به همين معنا باشد، آنجا كه مى فرمايد: «خداوند ميان خود و امام و پيشواى خلق، ستونى از نور قرار داده كه از اين طريق به امام مى نگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش مى نگرد و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر مى افكند و از آن آگاه مى شود».

با توجه به اين واقعيت، جاى تعجب نيست كه بنا بر مشيت الهى براى آزمودن يعقوب، او از حوادث كنعان كه در نزديكش مى گذرد بى خبر باشد، ولى روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد، از مصر بوى پيراهن يوسف را احساس كند.