داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم0%

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على گلستانى
گروه: مشاهدات: 30984
دانلود: 2901

توضیحات:

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 291 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30984 / دانلود: 2901
اندازه اندازه اندازه
داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

داستان های شیرین و خلاصه مصائب جانسوز چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سر مقدس امام حسين عليه‌السلام در خانه خولى

پس از آن كه خولى سر مقدس را به كوفه نزد ابن زياد آورد ابن زياد آن را گرفت سپس خولى را طلبيد و سر مقدس را به او داد و گفت نزد تو باشد تا از تو طلب كنم خولى آن را گرفت و به خانه اش آورد او دو همسر داشت يكى از طايفه تغلب بود و تغلبيه ديگرى از طايفه مضر يا مضريه بود نخست آن را نزد مضر آورد او پرسيد اين چيست خولى گفت سر حسين بن علىعليه‌السلام است مضريه گفت بدان كه باز خواست كننده تو در قيامت جدش ‍ پيامبر مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است سوگند به خدا از اين پس ‍ شوهر من نيستى و من همسر تو نخواهم بود سپس عمودى به دست گرفت و به شوهرش حمله كرد و سر و صورت او را مجروح نمود خولی سر را برداشت ونزد همسر ديگرش تغلبيه آورد او پرسيد اين سر از آن كيست خولى گفت سر يك نفر خارجى است كه عبيد الله بن زياد خروج كرده است

تغلبيه گفت نامش چيست خولى گفت از نامش كار نداشته باشيد پس آن سر را روى خاك نهاد و بعد از آن آورد آن سر مقدس را در زير ظرف (تغار) ظرف بزرگى مثل طشت گذاشت و خولى رفت خوابيد (تغلبيه) شب از اطاق بيرون آمد ناگاه نورى را از ناحيه آن سر مشاهده كرد كه به اعماق آسمان ساطع بود كنار آن سر آمد زمزمه اى شنيد گوش كرد دريافت كه قرآن مى خواند تا صبح قرآن خواند آخرين آيه اى كه خواند اين آيه بود:

و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ؛ آنان كه ظلم كردند به زودى مى دانند كه باز گشت آنها به كجاست و نيز در اطراف آن سر زمزمه شنيد دريافت كه تسبيح فرشتگان است (تغلبيه) پس از ديدن آن وشنيدن آن صداها نزد شوهرش خولى آمد و گفت بگو بدانم در زير تغار چيست صداى بگوشم مى رسد خولى گفت سر يك نفر خارجى است كه عبيد الله بن زياد او را كشته است مى خواهم آن را نزد يزيد ببرم تا اموال بسيار به من جايزه دهد تغلبيه گفت اين سر از آن كيست خولى گفت سر حسين بن علىعليه‌السلام است

تغلبيه تا اين سخن را شنيد شيون زد و افتاد و غش كرد پس از آن كه به هوش ‍ آمد به خولى گفت واى بر تو اى بدتر از مجوسى خاطر حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در مورد عترش آزردى آيا از خداى زمين و آسمان نمى ترسى كه سر حسينعليه‌السلام فرزند زنان جهان براى كسب جايزه مى برى

آن گاه آن زن برخاست از اطاق بيرون آمد در حالى كه گريه مى كرد كنار سر آمد آن را برداشت و بر دامنش نهاد و آن سر را مى بوسيد و مى گفت خداوند قاتل تو را لعنت كند اواخر شب خواب او را گرفت در عالم خواب ديد خانه اش دو نصف شده و پر از نور گشته است در اين هنگام ديد ابر سفيدى نزديك شد و از آن ابر دو زن بيرون آمدند پرسيد شما كيستيد يكى از آن ها جواب داد من خديجهعليهما‌السلام هستم و اين دخترم زهراعليهما‌السلام است از تو تشكر مى كنيم خداوند از عمل تو تقدير مى كند تو همدم ما در درجات بهشت خواهى بود.

او ناگهان از خواب بيدار شد و سر مقدس را در كنارش ديد هنگامى صبح شد شوهرش نزد او آمد تا سر را از او بگيرد. او سر را نداد و گفت واى بر تو مرا طلاق بده سوگند به خدا ديگر مرا در يك اطاق با خودت نخواهى ديد.

خولى گفت سر را به من بده هر كار مى خواهى بكن (تغلبيه) گفت سوگند به خدا نمى دهم خولى عصبانى شد و به او حمله كرد و او را كشت و سر را از او گرفت خداوند همان لحظه روح پاك آن زن شجاع را به سوى حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام در بهشت روانه ساخت

«كرامات امام حسين (عليه السلام)، ص ١٢١ و نقل از مدينه المعجازه تاءليف سيد هاشم بحرانى ، ج ٤، ص ١٢٤».

خولى چگونه به هلاكت رسيد

هنگامى كه مختار در سال ٦٦ و ٦٧ بر اوضاع مسلط شد ماءموران خود را براى دستگيرى خولى به خانه او فرستاد آن ها سريع آمدند و خانه او را محاصره كردند و داخل خانه شدند همسرش كه با او در ماجراى آوردن سر مقدس به خانه ستيز نموده و دشمن او شده بود به ماءمورين گفت چه مى خواهيد.

(ابو عمره) سرهنگ ماءموران گفت به شما كار نداريم شوهرت را مى خواهيم او كجاست زن به زبان گفت نمى دانم كجاست ولى با دست اشاره كرد به بيت الخلا، ماءموران وارد بيت الخلا، شدند ديدند او در آن جا نشسته و سبد خرمابر سرش نهاده است او را دستگير كرده و نزد مختار آوردند مختار فرمان داد همان جا سر از بدنش جدا كردند سپس دستور داد بدن نحس او را سوزاندند.

«كرامات امام حسين عليه‌السلاممحمد محمدى اشتهادى ، ص ‍ ١٢٥».

ناله هند در كاخ يزيد

مطابق تاريخ هند زن يزيد در يك خانواده يهودى در مدينه سكونت داشت در ايام كودكى بر اثر بيمارى فلج شد هر چه او را مداوا كردند خوب نشد سرانجام آنها به حضرت علىعليه‌السلام متوسل شدند حضرت علىعليه‌السلام به حسينعليه‌السلام فرمود دست در آب ظرفى كند سپس ‍ هند از آن آب به بدن خود بپاشد حسينعليه‌السلام ظرفى را پر از آب نمود و دست مبارك خود را در آن نهاد سپس هند را كنار آن آب آوردند او از آب آن ظرف به بدنش ماليد و پاشيد و به طور كامل سلامتى خود را باز يافت از آن پس افتخار كنيزی در خانه امام حسينعليه‌السلام پيدا كرد.

سرانجام معاويه او را براى يزيد خواستگارى كرد هند كه علاقه عميق قلبى به امام حسينعليه‌السلام پيدا كرده بود ناگزير همسر يزيد گرديد و از مدينه به سوى شام رفت و سال ها از اين ماجرا گذشت كه خبر از امام حسينعليه‌السلام و اهل بيت او نداشت تا هنگامى كه ماجراى جان سوز كربلا به پيش آمد و امام حسينعليه‌السلام به شهادت رسيد و بستگانش را به صورت اسير از كربلا به سوى كوفه و از كوفه به سوى شام حركت دادند به شام خبر رسيد كه اسيران خارجى را مى خواهند وارد دمشق كنند هند كه از همه جا بى خبر بود و نمى دانست اين اسيران از بستگان امام حسينعليه‌السلام و از آل على هستند لباس هاى گران بها پوشيد و با كنيزان خود با شكوه خاص از خانه بيرون آمد.

تا ورود اسيران را تماشا كند و در جشن مردم و يزيد شركت نمايد هند به اسيران رسيد ديد آنها را سوار بر شترهاى بى روپوش متعدد كرده اند و حركت مى دهند زينب كبرىعليها‌السلام ناگاه بانويی را روى صندلى ديد كه مشغول تماشاى اسيران است او را شناخت آهسته به خواهرش ام كلثومعليها‌السلام گفت آيا اين زن را مى شناسى ام كلثوم گفت نه نمى شناسم

زينبعليها‌السلام فرمود خواهر جان اين زن همان كنيز ما هند دختر عبد الله است ام كلثوم سكوت كرد و سرش را پايين انداخت هند به پيش آمد و روى صندلى ايستاد و به زينبعليها‌السلام رو كرد و گفت خواهرم چرا سرت را بلند نمى كنى ؟ زينبعليها‌السلام پاسخ داد هند پرسيد شما از كدام شهر هستيد من اى البلاد انتم زينبعليها‌السلام فرمود من بلاد المدينه از شهر مدينه هستيم هند وقتى كه نام مدينه آمد از صندلى پايين آمد و گفت بهترين سلام بر ساكنان مدينه باد.

زينبعليها‌السلام فرمود چرا از صندلى پايين آمدى هند گفت به احترام ساكنان مدينه تواضع كردم سپس هند كه (هنوز زينب را نشناخته بود) عرض كرد مى خواهم در مورد خانه اى از اهل مدينه از تو سئوال كنم زينبعليها‌السلام فرمود هر چه خواهى سئوال كن هند گفت مى خواهم از خانه و خاندان علىعليه‌السلام بپرسم و در حالى كه گريه مى كرد افزود من مدتى كنيز آن ها بودم زينبعليها‌السلام فرمود مى خواهى از كدام يك از بستگان علىعليه‌السلام بپرسى ؟ هند گفت : مى خواهم احوال حسينعليه‌السلام و برادران و فرزندان او از بقيه فرزندان علىعليه‌السلام را بپرسم و از احوال خانم زينبعليها‌السلام و خواهرش ام كلثوم و ساير بانوان منسوب به حضرت زهراعليها‌السلام بپرسم حضرت زينبعليها‌السلام به گريه افتاد و گريه بسيار جانسوزى كرد فرموداى هند اگر از خانه علىعليه‌السلام مى پرسى ما خانه او را در مدينه ترك كرده ايم و منتظريم خبر شهادت بستگان علىعليه‌السلام را به آن خانه ببريم

و اما ان سئلت عن الحسين فهذا راءسه بين يدى يزيد ؛ و اما اگر از حسينعليه‌السلام مى پرسى اين سر بريده او است كه در برابر يزيد است واگر عباسعليه‌السلام و ساير فرزندان علىعليه‌السلام مى پرسى ما آن ها را با بدن هاى پاره پاره و سر جدا مانند گوسفندان قربانى در صحراى كربلا به جا گذاشتيم و اگر از زين العابدينعليه‌السلام مى پرسى او از شدت بيمارى و دردهاى (زياد) قادر حركت نيست

فان سئلت عن زينب فانا زينب بنت على و هذه ام كلثوم و هؤ لاء بقيه مخدرات فاطمه الزهراعليهما‌السلام

و اگر از زينبعليها‌السلام مى پرسى من زينب دختر علىعليه‌السلام هستم و اين ام كلثوم است و آن بانوان بقيه بانوان منسوب به حضرت زهراى اطهرعليها‌السلام مى باشند.

وقتى كه هند سخن زنيبعليها‌السلام را شنيد فرياد شيون سر داد در حالى كه با نعره جانسوز مى گفت وا اماماه وا سيداه وا حسيناه ليتنى كنت قبل هذا اليوم عمياه و لا انظر بنات فاطمه الزهرا على هذه الحاله

آه فغان اى امام من اى آقاى من حسين من كاش قبل از اين روز كور بودم و دختران فاطمه زهراعليها‌السلام را با اين حال نمى ديدم

سپس از شدت ناراحتى سنگى از زمين برداشت و بر سرش كوبيد و خون از سرش به صورتش جارى گرديد و بى هوش شد پس از آن كه به هوش آمد حضرتعليها‌السلام به بالين او آمد و فرمود اى هند برخيز و به خانه ات برو كه من مى ترسم شوهرت يزيد به تو آسيب برساند.

هند گفت سوگند به خدا نمى روم تا براى آقا و مولايم اباعبدالله الحسينعليه‌السلام ماتم بگيرم و گريه كنم و تو و ساير بانوان هاشمى را به خانه ام بياورم سپس هند برخاست و سرش را بر هنه كرد و لباسش را پاره نمود و با پاى برهنه نزد يزيد كه در جمعى عمومى خود بود آمد و فرياد زد اى يزيد آيا تو فرمان داده اى كه سر مقدس حسينعليه‌السلام را در كنار دروازه شام روى نيزه قرار دهند و آويزان كنند؟

يزيد كه بر سرش تاج رنگارنگ سلطنت بود و بر سرير سلطنتى تكيه داده بود تا همسرش را در آن حال ديد برخاست و او را پوشانيد و گفت آرى براى پسر دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرياد بزن و گريه كن خدا لعنت كند ابن زياد را كه درباره او عجله كرد و او را كشت خدا او را بكشد.

وقتى هند ديد يزيد او را پوشانيد صدا زد يزيد واى بر تو درباره من غيرت كردى و مرا پوشاندى پس چرا اين غيرت را درباره دختران زهراى اطهر نكردى پوشش آن ها را دريدى چهره هايشان را آشكار ساختى و آنان را در خرابه جا دادى به يك روايت هند وقتى كه سر بريده را ديد گفت اين سر بريده كيست يزيد گفت سر بريده حسين بن علىعليه‌السلام است هند بسيار گريه كرد و گفت سوگند به خدا من ديگر همسر تو نيستم و تو همسر من نخواهى بود تو در جواب بازخواست فاطمهعليها‌السلام چه خواهى گفت يزيد گفت تو چه رابطه با فاطمهعليها‌السلام دارى هند جواب داد من به وسيله پدر و شوهر و فرزندان فاطمهعليها‌السلام هدايت يافتم هند در حالى كه گريه مى كرد از كاخ خارج شد.

«معالى السبطين ، ج ٢، ص ١٧٣ و كرامت امام حسين (عليه السلام)، ص ‍ ١٠٥».

كرامات حضرت امام حسين (عليه السلام)

محمد بن سليمان از عمويش نقل كرده كه او مى گفت در زمان حکومت حجابن يوسف گروهى از مردم از كثرت ظلم حجاج به ستوه آمده مخفيانه از كوفه بيرون رفتند من هم با آنان خارج شدم تا اين كه به سرزمين كربلا رسيديم و در كنار فرات جاى براى خود درست كرديم براى استراحت در اين هنگام مرد غريبى آمد و گفت رهگذرى هستم از شما خواهش مى كنم كه اجازه بدهيد امشب را با شما باشم ما پيش خود گفتيم مرد غريبى است درخواست وى را پاسخ مثبت داديم پس از آن كه آفتاب غروب كرد و شب تاريك شد چراغ داشتيم روشن كرديم سپس درباره حوادث غم انگيز و دلخراش كه بر سالار شهيدان حضرت امام حسينعليه‌السلام و يارانش ‍ وارد آمده صحبت كرده و گفتيم كسانى كه حمايت از فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نموده اند و از بذل جان دريغ نداشتند و تا آخرين نفس از آن امام مظلوم دفاع كردند و در هر دو جهان رو سفيد و خوشبخت شدند.

بر عكس گروهى كه مرتكب جناياتى فراوان گشتند و دشمنان را به خون فرزند پيامبر خدا آغشته كرده و در هر دو جهان روسياه و پيش از عذاب دردناك خداوند قهار در روز قيامت در اين دنيا مكافات اعمال و سزاى كردارهاى شان را ديدند آن مرد گفت من در ميان قاتلان امام حسینعليه‌السلام بودم سوگند به خدا تاكنون به من هيچ شرى نرسيده است ليكن شما باور نكرده و مرا تكذيب مى نماييد در اين وقت ديديم روشنايى چراغ شد آن مرد بلند شد كه با انگشت فتيله چراغ را اصلاح كند در اين هنگام دستش آتش گرفت و آتش شعله ور شد و زبانه كشيد در حالى كه آن مرد تاب مى خورد و از شدت درد به خود مى پيچيد از جايگا ما خارج شد تا آن كه خود را به آب فرات افكند و از اين راه بتواند خود را از مرگ نجات دهد به خدا قسم ديديم كه سرش را زير آب مى برد در حالى كه روى آب قرار گرفته بود وقتى كه سرش را از آب بيرون مى آورد آتش به او سرايت مى كرد باز سر خود را زير آب مى برد و سپس خارج مى ساخت باز هم آتش او را فرا مى گرفت و زير آب مى برد و سپس خارج مى ساخت باز هم آتش او را فرا مى گرفت و زير آب مى رفت و اين وضع ادامه داشت تا آن كه با غم اندوه جان سپرد و رهين اعمال خود گرديد.

«لهوف سيد بن طاووس ، ص ٣٠٥ و بحار ج ٤٥، ص ٣٠٧، باب ما عجل الله به قتله الحسين عليه‌السلامحديث ٦».

در پايان كرامت هاى حضرت امام حسينعليه‌السلام يك داستان شنيدنى راجع به مرحوم حضرت آيت الله آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى (ره) خاتمه مى دهم

زمانى كه آيت الله حائرى در كربلا بودند جريانى براى ايشان رخ داده كه بسيار شگفت انگيز است توجه شما را به آن جلب مى نمايم مرحوم آيت الله محسنى نقل كردند كه آقاى حاج شيخ عبد الكريم حائرى چنين فرمود: هنگامى كه من در كربلا بودم شب سه شنبه در عالم خواب ديدم شخصى به من گفت شيخ عبد الكريم كارهايت را انجام بده كه سه روز ديگر خواهى بود.

من از خواب بيدار شدم و متحير بودم و گفتم البته خواب است وممكن است تعبير نداشته باشد روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا آن خواب از خاطرم رفت روز پنجشنبه كه تعطيل بود با بعضى از رفقا به طرف باغ مرحوم سيد جواد رفتيم و در آن جا قدرى گردش و مباحثه علمى نموديم تا ظهر شد ناهار را همان جا صرف كرديم پس از ناهار ساعتى خوابيديم در همین موقع لرزه شديدى مرا فرا گرفت رفقا آن چه رو انداز داشتند روى من انداختند ولى هم چنان بدنم لرز داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم حس كردم كه حالم بسيار وخيم است به رفقا گفتم زودتر مرا به منزل برسانيد آن ها وسيله اى فراهم كرده و زود مرا به شهر كربلا آورده و به خانه ام رساندند.

در منزل بى حال و بى حس در بستر افتاده بودم بسيار حالم دگرگون شد و در اين ميان به ياد خواب سه شنبه پيش افتادم علايم مرگ را مشاهده كردم و با در نظر گرفتن خواب احساس نمودم كه پايان عمرم فرا رسيده است ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند و به همديگر نگاه مى كردند و گفتد اجل اين مرد رسيده مشغول قبض روح شويم

در همين حال با توجه با ساحت مقدس ابا عبد الله الحسينعليه‌السلام متوسل شده و عرض كردم اى حسين عزيز دستم خالى است كارى نكردم و زاد و توشه فراهم ننموده ام شما را به حق مادرتان حضرت زهراعليها‌السلام از من شفاعت كنيد كه خدا مرگ مرا تاءخير اندازد تا فكرى به حال خود نمايم

در همين هنگام بى درنگ ديدم شخصی نزد آن دو نفر كه مى خواستند روحم را قبض كنند آمد و گفت حضرت سيد الشهداء فرمودند شيخ عبد الكريم به ما توسل نمود و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم كه عمرش را تاءخير اندازد خداوند اجابت فرمود بنابراين شما روح او را قبض نكنيد.

در اين موقع آن دو نفر به هم نگه كردند و به آن شخص گفتند سمعا و طاعه گوش بفرمان هستيم و اطاعت مى شود سپس ديدم آن دو نفر و فرستاده امام حسينعليه‌السلام رفتند در آن وقت احساس سلامتى كردم صداى گريه و زارى شنيدم كه بستگانم به سر و صورت مى زدند آهسته دستم را حركت دادم و چشمانم را گشودم ديدم چشمانم را بسته اند و به رويم چيزى كشيده اند خواستم پايم را جمع كنم متوجه شدم كه انگشت بزرگ پايم را بسته اند دستم را براى برداشتن چيزى بلند كردم شنيدم مى گويند ساكت شويد رو اندازى كه بر روى من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پايم را فورى باز كردند با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهيد آب به دهانم ريختند كم كم از جا برخاسته و نشستم تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و بحمد الله از آن حالت به كلى خوب شدم اين موهب به بركت مولايم حضرت امام حسينعليه‌السلام بود.

اين داستان و ماجرا را در كتاب سر دليران تاءليف آيت الله زاده مرحوم حائرى ، ص ١٢٣ ذكر كرده است و در كتاب كرامات امام حسين (عليه السلام)، ص ١٣٧ ايضا ذكر كرده است

يك داستان شخصا اينجانب دارم كه توجه شما خوانندگان عزيز را به آن جلب مى نمايم :

امام چهارم حضرت زين العايدينعليه‌السلام است

در سال ١٣٧٨ بيستم ماه صفر از تهران به يك كاروانى رفتيم سوريه كه برويم كربلا پس از چند روز در شام گفتيم آقا چه وقت عازم كربلا هستند خود رئيس كاروان همراه ما نيامد معاون او با ما بود ايشان گفت پول نداريم كه كربلا برويم ما چند نفر بوديم هرجا متوسل شديم نتيجه نگرفتيم رفقاى ما بسيار ناراحت و گريه مى كردند كه پول ما از بين رفت من به آن مسئول گفتم تكليف ما چه چيزى است اوگفت بايد با كاروان ديگر برگرديد به ايران بنده بسيار ناراحت شدم گفتم بروم حرم باب الحوائج امام حسينعليه‌السلام حضرت رقيه دختر سه سالهعليهما‌السلام او كارها را درست خواهد كرد روزى كه وارد حرم شدم جمعه بود مشغول خواندن دعا ندبه بودند بعد آمدم در يك گوشه اى نشستم مشغول گريه شدم يك مرتبه به خاطرم آمد آيا اين دختر از گرفتارى من با خبر است يا نه آيا اين دختر سه ساله مى شود كار ما را اصلاح كند بلند شدم رفتم چسپيدم به ضريح البته جمعيت هم بسيار بودند هنگامى كه دستم را بردم ضريح را گرفتم به داخل ضريح نگاه كردم ديدم يك قبر بزرگ به اندازه قبر يكى از مراجع كه در قم در حرم حضرت معصومه مدفون است به نظرم رسيد طرف پائين پا نگاه كردم ديدم باغ بزرگ چمن بسيار سبز است به قبر نگاه مى كنم قبر مى رود پائين سرم را مى گردانم چمن هم گويا جمع تر و كوچك تر مى شود با خود گفتم شايد به چشم من اين سور است نگاه كردم اطراف ضريح ديدم فقط يك نفر اطراف ضريح دارد زيارت مى كند كسى ديگر نيست به آن شخص گفتم آقاى عزيز شما داخل حرم قبر بزرگ و چمن مى بينى گفت نه فقط يك مقدار شمع و قبر كوچك مشاهده مى كنم رفتم خانواده را صدا بزنم بيايد او هم مشاهده كند ايشان را آوردم گفتم مى بينى قبر چقدر است چمن سبز را ديدى او گفت من چيزى نمى بينم دوباره نگاه كردم به ضريح ديگر چيزى نديدم گفتم كار ما درست خواهد شد چون خداوند خواست مقام اين بى بى را به من بفهماند كه مقام بر كوچكى و بزرگى نيست آمديم منزل معاون كاروان به ما گفت بيائيد برويم هتل ديگر مدت اين هتل به پايان رسيد ما چند نفر بوديم از زن و مرد. مردم ديدند كه عيال ما خيلى ناراحت است از من سئوال كردند چرا اين خانم اين قدر ناراحتى مى كند گفتم ماجرا از ين قرار است شخصى گفت من مسئول اين كاروان هستم هيچ ناراحت نباشيد من هشتصد هزار تومن به شما قرض مى دهم بعدا مى دهيد گفتم من در اين شهر غريب هستم جائى را بلد نيستم گفت من كار شما با عيالت را درست مى كنم او ما را آورد كارهاى ما را درست كرد و آدرس منزل خودش را به من داد و ما را فرستاد كربلا خداوند معجزه وار مشكل ما را حل كرد. بعدا پول آن شخص را در قزوين به او دادم البته داستانى بسيار مهم تر در جمكران ديدم كه اگر من او را نقل كنم ممكن است وقت شماها گرفته شود اگر بخواهيد از آن داستان مطلع باشيد و بدانيد حضرت امام زمانعليه‌السلام هميشه ناظر اعمال ما است و لطف آن حضرت شامل است به حال همه متوسلين آن حضرت مخصوصا در مسجد جمكران شما مى توانيد با تلفن ٧٧٢١٣٦٥ با مؤ لف تماس حاصل كنيد آيا اين جمله را در دعاى ندبه صبح جمعه مى خوانيد:

عزيز على ان ارى اظلق و لا ترى بسيار سخت است براى من همه خلق را ببينم و ترا نبينم (و از نظر ما شيعيان پنهان باشى و هيچ از تو صدائى حتى آهسته به گوش من نرسد البته ديدن آن حضرت ملاك نيست لطف آن حضرت شامل شدن به حال فرد يا افراد مهم است

بذره گر نظرى لطف بوتراب كند

به آسمان رود و كار آفتاب كند

السلام عليك يا ابا عبد الله الحسين (عليه السلام)

به جز حسين مرا ملجاؤ پناهى نيست

درين عقيده يقين دارم اشتباهى نيست

ره نجات حسين است و دوستى حسين

به سوى حق به جز از اين طريق راهى نيست

زكوه گر چه گناهم فزون تر است

ولى به پيش عفو تو كوه گناه كاهى نيست

بغير درگه تو يا حسين در دو جهان

مرا بدرگه ديگر حواله گاهى نيست

اگر تو حكم غلامى من كنى امضا

به هيچ محكمه خوفم ز دادگاهى نيست

پايان

امام چهارم حضرت زين العايدين عليه‌السلام است

نظر مى كنيم به زندگى حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام در زمان امامت آن بزرگوار و بعد از رحلت آن حضرت

نام آن بزرگوار على معروف به سجاد و زين العابدين پدر امام حسين مادر شهر بانو (دختر يزدگرد سوم) آخرين پادشاه ساسانى تولد در مدينه روز تولد بنابر قولى پنجم شعبان يا ١٥ جمادى الاولى وقت و محل شهادت در ٢٥ محرم سال ٩٥ هجرى در مدينه به تحريك هشام بن عبد الملك مسموم شد سن امام زين العابدين حدود ٥٧ يا ٥٩ سالگى به شهادت رسيد مدينه در قبرستان بقيع مدفون مى باشد خداوند قسمت فرمايد شيخ مفيد در ارشاد مى گويد امام حسين داراى ٦ فرزند بود يك على بن الحسين دوم على اكبر كه مادرش ليلى نام داشت سوم جعفر قبل كربلا از دنيا رفت چهارم عبد الله كه در كربلا كودك بود و در آغوش پدر بر اثر اصابت تير دشمن به شهادت رسيد مادر او رباب نام داشت پنجم سكينه مادرش رباب بود ششم فاطمه كه مادرش ام اسحاق نام داشت قولى ديگر از صاحب كتاب كشف الغمه مى فرمايد امام حسينعليه‌السلام ده فرزند داشت كه شش نفر آن ها پسر و چهار نفرشان دختر بودند پسران او عبارتند ١. على اكبر ٢. على اوسط (امام سجادعليه‌السلام ٣. على اصغر ٤. محمد ٥. عبد الله و جعفر (على اكبر و على اصغر و عبد الله) اين سه تا در كربلا شهيد شدند دختران عبارتند از زينب ، سكينه ، فاطمه يك دختر ديگر كه نام او ذكر نشده است

«كشف الغمه ، ج ٢، ص ٢١٤ و سيره چهارده معصوم ، ص ٣٧٦».

امام زين العابدين فرزند حضرت امام حسينعليه‌السلام مادرش شهر بانو روزى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از امام سجاد ياد كرد و فرمود هنگامى كه روز قيامت بر پاه مى شود منادى خداوند ندا مى كند كجاست زينت عبادت كنندگان

گويى به پسرم على بن حسين در قيامت مى نگرم كه بين صف هاى مردم شاد و سربلند حركت مى كند.

«بحار، ج ٤٥، ص ٣»

در روايت دارد كه خداوند او را به عنوان سيد العابدين و زين اوليائى الماضين يادكرده است

«سيره چهارده معصوم ، ص ٣٧٧»

روايت از عبد الله مبارك مى گويد در يكى از سال ها براى انجام حج به سوى مكه مى رفتم در مسير راه كودك هفت يا هشت ساله اى را ديدم كه در كنار كاروانى به طرف مكه حركت مى كرد نزدش رفتم و سلام كردم وگفتم با همراهى چه كسى حركت می كنى گفت با يارى خدا به نظرم آمد كه با شخص بزرگ روبرو شده ام گفتم پسرم توشه راه و مركبت كجاست گفت توشه ام تقوا و مركبم دو پاهايم مى باشد و قصدم مولايم خداست

مقام آن كودكى به نظرم بزرگ تر شد گفتم از كدام خاندان عبدالمطلب گفتم از كدام طايفه فرمود بنى هاشم گفتم فرند چه كسى هستى فرمود علوى فاطمى هستم سپس از نظرم آن بزرگوار ناپديد شد تا اين كه به مكه رفتيم و پس اعمال حج به ابطع (بين منى و مكه) بازگشتيم ناگاه در آن جا جمعى را به گرد هم ديدم به پيش رفتم تا بنگرم چه كسى در ميان آن جمع است ناگاه آن كودك را در آنجا ديدم از حاضران پرسيدم اين كودك كيست شخصى گفت او زين العابدينعليه‌السلام است

«بحار، ج ٤٦، ص ٩١».

امام سجاد عليه‌السلام در ماجراى كربلا

پس از آن كه معاويه در روز پانزده رجب سال ٦٠ هجرى درگذشت پسرش ‍ يزيد در شام به جاى او نشست و ادعاى خلافت كرد او در نامه اى براى (وليد بن عتبه) حاكم مدينه چنين نوشت از حسين بن علىعليه‌السلام براى من بيعت بگير و در خصوص به هيچ وجه به و مهلت نده اگر بيعت نكرد گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست

وليد شبانه براى امام حسينعليه‌السلام پيام فرستاد و او را طلبيد امام حسينعليه‌السلام نزد وليد رفت و پس از گفت و گو امامعليه‌السلام از او مهلت خواست تا فرداى آن شب پاسخ او را بدهد امام حسين حاضر به بيعت با يزيد نبود به علاوه از ماندن در مدينه احساس خطر مى كرد خطرى كه اگر رخ مى داد به صورت قيام و نهضت عميق و جهانى بر ضد حكومت يزيد به شمار نمى آمد و بر همين اساس تصميم گرفت شبانه همراه افراد خانواده و ياران از مدينه به سوى مكه رهسپار گردد از اين رو قبل از آن كه وليد و مزدوران معاويه به تصميمى بر ضد حسينعليه‌السلام بگيرند آن حضرت در شب ٢٥ رجب سال ٦٠ مدينه را به قصد مكه ترك كرد.

«لهوف سيد بن طاووس ، ص ٤٤».

يكى از كاروانيان امام حسينعليه‌السلام فرزندش امام سجادعليه‌السلام بود سايه به سايه پدر حركت كرد امام سجادعليه‌السلام در اين وقت ٢١ سال داشت ولى در مسير راه بيمار شد و بيماريش شدت يافت به طورى كه قادر به حركت نبود در عين حال از كاروان پدر جدا شد و عذر بيمارى عقب نشينى نكرده و هم نان راه خود همراه پدر ادامه داد تا رسيدند به كربلا و از شدت بيمارى نمى توانست برخيزد. روزى امام حسينعليه‌السلام پسرش را در بستر بيمارى سخت ديد از او پرسيد چه ميل داريد عرض كرد ميل دارم طورى باشم كه در برابر خواسته هاى خدا براى من خواسته ديگرى نداشته باشم امام حسينعليه‌السلام فرمود: احسن آفرين تو مثل ابراهيم خليلعليه‌السلام هستى كه جبرئيل از او پرسيد آيا حاجتى دارى او در پاسخ گفت هيچ گونه پيشنهادى به خدا ندارم بلكه او مراكفايت مى كند امام سجادعليه‌السلام بر اثر بيمارى شديد در كربلا هم چنان بسترى بود و نتوانست به ميدان برود.

امام حسينعليه‌السلام در روز عاشورا به هر سو نگاه كرد يار و ياورى براى خود نديد صدا زد آيا كسى هست كه تا از حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حمايت و دفاع كند وقتى كه بانوان حرم اين سخن را شنيدند با صداى بلند گريه كردند و از خيمه بيرون آمدند امام سجادعليه‌السلام به زحمت برخاسته و از خيمه بيرون آمد و شمشيرش را با سختى به دست گرفت تا به سوى ميدان برود عمه اش ام كلثومعليها‌السلام فرياد زد بر خيمه باز گرد.

امام سجادعليه‌السلام فرمود اى عمه مرا رها كن تا در ركاب پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دشمن بجنگم امام حسينعليه‌السلام خالى نگردد پس با سرعت به سوى امام سجادعليه‌السلام فرمود پدر جان نداى تو رگ هاى قلبم را بريد و آرامش را از من برود خواستم به ميدان آيم و جانم را فدايت كنم ، امام حسينعليه‌السلام فرمود: پسرم : بيمار هستى و جهاد بر تو واجب و روانيست تو حجت و امام بر شيعيان من هستى تو پدر امامان و سرپرست يتيمان و بيوه زنان هستى تو بايد آن ها را به مدينه برسانى و نبايد هرگز زمين از حجت و امام از نسل من خالى بماند، امام سجادعليه‌السلام عرض كرد پدر جان آيا من نگاه كنم و تو كشته شوى كاش زنده نبودم و جانم نثار تو مى شد سپس امام حسينعليه‌السلام با امام سجادعليه‌السلام وداع كرد او را در آغوش گرفت به گردن به گردن او گذاشت و گريه سختى كرد و به اين ترتيب با او خداحافظى كرد.

«سيره چهارده معصوم ، ص ٣٨٥ به نقل از معالى السبطين ، ج ٢، ص ‍ ٢١».

توبه كردن پير مرد بر اثر بيانات امام سجاد (عليه السلام)

هنگام ورود خاندان نبوت به شام پير مردى از مرد شام به آن ها نزديك شد و گفت سپاس خدا را كه شما را كشت و نابود ساخت و شهرها را از مردان شما آسوده كرد و امير المؤ منين يزيد رابر شما مسلط نمود امام سجادعليه‌السلام فرموداى پير مرد آيا قرآن خوانده اى گفت آرى امام سجادىعليه‌السلام فرمود: آيا معنى اين آيه را فهميده اى كه خداوند مى فرمايد:

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى ؛ بگواى پيامبر من براى رسالت مزدى جز دوستى با خويشان را از شما نمى خواهم سوره شورى آيه پير مرد گفت آرى خوانده ام امام سجادعليه‌السلام فرمود منظور از خويشان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين آيه ما هستيم اى پير مرد آيا اين آيه را خوانده اى :

و اب ذالقربى حقه ؛ حق خويشان را ادا كن اسراء آيه ٢٦

امام سجادعليه‌السلام فرمود: خويشان در اين آيه ما هستيم

اى پير مرد آيا اين آيه را خوانده اى :

و اعلمو انما غنمتم من شى ء فان الله خمسه و للرسول ولذالقربى ؛ بدانيد از هر آن چه سود بريد يك پنجم آن مخصوص خدا و رسول و خويشان است

سوره انفال آيه ٤١

آرى خوانده ام امام سجاد فرمود:اى پير مرد خويشان در اين آيه ما هستيم اى پير مرد آيا اين آيه را خوانده اى :

انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا ؛ همانا خداوند خواسته است كه ناپاكى را از شما خاندان بردارد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.

احزاب آيه ٣٣

آرى خوانده ام امام سجادعليه‌السلام فرمود اين آيه در شاءن ما نازل شده است

در اين هنگام پير مرد در سكوت فرو رفت و از گفته جسورانه خود پشيمان شد و گفت تو را به خدا شما همانيد كه گفتيد، امام سجادعليه‌السلام فرمود آرى سوگند به خدا بدون ترديد ما همان خاندانيم به حق پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما همان خويشان هستيم ، پير مرد پس از شناخت آن ها گريه كرد و از شدت ناراحتى عمامه خود را از سرگرفت و بر زمين زد و دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و گفت خدايا ما از دشمنان جن و انس آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيزاريم سپس به امام سجادعليه‌السلام عرض كرد آيا توبه ام پذيرفته است امام سجادعليه‌السلام فرمود آرى اگر توبه كنى خداوند توبه ات را مى پذيرد و با ما خواهى بود پير مرد گفت من توبه كردم اين خبر به يزيد رسيد فرمان داد آن پير را بكشيد جلاد يزيد او را به شهادت رساند.

«لهوف سيد بن طاووس ، ص ١٧٦ و ١٧٨ بدون ترجمه لهوف با ترجمه ص ٢٣٨ و ٢٤٣».