گلستان سعدی

گلستان سعدی 0%

گلستان سعدی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

گلستان سعدی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی
گروه: مشاهدات: 32113
دانلود: 3709

توضیحات:

گلستان سعدی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 185 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32113 / دانلود: 3709
اندازه اندازه اندازه
گلستان سعدی

گلستان سعدی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حکایت3

عبد القادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی ‌گفت ای خداوند ببخشای و گر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشومروی

بر خاک عجز می گویم

هر سحرگه که باد می آید

ای که هرگز فرامشت نکنم

هیچت از بنده یاد می‌آید

حکایت4

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیدم که مردان راه خدای

دل دشمنان را نکردند تنگ

تورا کی میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

در برابر چو گوسپند سلیم

در قفا همچو گرگ مردم خوار

مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا ،نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت میرند

هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

حکایت5

تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می‌شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر ،

اِنْ لمْ اَکُن راکِب‌المواشی

اَسعی لَکم حامِلَ‌الغواشی

یک زان میان گفت ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی به صورت درویشان برآمده

خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد

چه دانند مردم که در خانه کیست

نویسنده داند که در نامه چیست و از آنجا که سلامت حال درویشان است گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند

صورت حال عارفان دلق است

این قدر بس چو روی در خلق است

در عمل کوش و هرچه خواهی پوش

تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش

ترک دنیا و شهوت است و هوس

پارسایی، نه ترک جامه و بس

در قژاکند مرد باید بود

بر مخنث سلاح جنگ چه سود

روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق ابریق رفیق برداشت که به طهارت می‌رود و به غارت میرفت.

پارسا بین که خرقه در بر کرد

جامه کعبه را جل خر کرد

چندانکه از نظر درویشان غایب شد به برجی برفت و درجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و بزندان کردند از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم

چو از قومی یکی بی دانشی کرد

نه کِه رامنزلت ماند نه مِه را

شنیدستی که گاوی در علفخوار

بیالاید همه گاوان ده را

گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم ، گرچه به صورت از صحبت وحید افتادم بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت بکار آید.

به یک ناتراشیده در مجلسی

برنجد دل هوشمندان بسی

اگر برکه‌ای پر کند از گلاب

سگی در وی افتد کند منجلاب

حکایت6

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

کین ره که تو میروی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی ؟

گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید،

ای هنرها گرفته برکف دست

عیبها برگرفته زیر بغل

تاچه خواهی خریدن ای مغرور

روز درماندگی به سیم دغل

حکایت7

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی

نبیند مدعى جز خویشتن را

که دارد پرده پندار در پیش

گرت چشم خدا بینى ببخشند

نبینى هیچ کس عاجزتر از خویش

حکایت8

یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم.

شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است

وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش

طاوس را به نقش و نگاری که هست خلق

تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش

حکایت9

یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی‌ساخت پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدن است؟

گفت آن چیست گفت: یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند. شیخ اندرین فکرت فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت نشنیده ای که خواجه عالمعليه‌السلام گفت:

لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعنی فیه

مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل

و نگفت علی الدوام وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی مشاهدة الابرار بَیْن التجلّی وَ الاِستتار می ‌نماید و می ‌رباید.

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

اشاهِدُ مَنْ اَهوی بِغَیْر وَسیلة

فَیَلْحَقُنی شَأنٌ اَضلُّ طَریقا

یؤجِجُ ناراً ثمّ یطفی برشة

لِذالک ترانی محرقاً و غریقاً

یکی پرسید از آن گم کرده فرزند

که ای روشن گهر پیر خردمند

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی

چرا در چاه کنعانش ندیدی؟

بگفت احوال ما برق جهان است

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

گهی بر طارم اعلی نشینیم

گهی بر پشت پای خود نبینیم

اگر درویش در حالی بماندی

سر دست از دو عالم برفشاندی

حکایت ١٠

در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همی‌گفتم به طریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده دیدم که نفسم در نمی‌گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی‌کند دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران و لیکن در معنی باز بود و سلسله سخن دراز در معانی این آیت که:

و نَحن اَقرَبُ الیه مِنْ حَبل الورید

سخن به جایی رسانیده که گفتم:

دوست نزدیکتر از من به من است

وین عجب تر که من از وی دورم

چه کنم با که توان گفت که او

در کنار من و من مهجورم من

از شرابه این سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعره ای زد که دیگران به موافقت او در خروش امدند و خامان مجلس به جوش گفتم ای سبحان الله دوران با خبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور.

فهم سخن چون نکند مستمع

قوت طبع از متکلم مجوی

فسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوی گوی

حکایت ١١

شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار!

پای مسکین پیاده چند رود

کز تحمل ستوه شد بُختی

تا شود جسم فربهی لاغر

لاغری مرده باشد از سختی

گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس اگر رفتی بردی و گر خفتی مردی

خوشست زیر مغیلان به ره بادیه خفت

شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت

حکایت ١٢

پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه می‌گویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی

گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز

تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد

کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

حکایت ١٣

درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود که دستش به در کنند صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم گفتا به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم

گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید

هر چه درویشان راست وقف محتاجان است حاکم دست از و بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری گفت

ای خداوند نشنیده ای که گویند

خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده

دشمنان راپوست برکن دوستان را پوستین

حکایت ١٤

پادشاهی پارسایی را دید گفت هیچت از ما یاد آید گفت بلی وقتی که خدا را فراموش می‌کنم.

هر سو دود آن کس ز بر خویش براند

وآن را که بخواند به در کس ندواند

حکایت ١٥

یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن که مردم به خلاف این معتقد بودند. ندا آمد که این پادشه به ارادت درویشان به بهشت اندرست و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ.

دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع

خود را ز عمل‌های نکوهیده بری دار

حاجت به کلاه بر کی داشتنت نیست

درویش صفت باش و کلاه تتری دار

حکایت ١٦

پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت و خرامان همی‌رفت و می‌گفت

نه به استر بر سوارم

نه چه اشتر زیر بارم

نه خداوند رعیت

نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

نفسی می‌زنم آسوده و عمری به سر آرم

اشتر سواری گفتش ای درویش کجا می ‌روی برگرد که به سختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش به بالینش فراز آمد و گفت ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسب تیز رو که بماند

که خر لنگ جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

حکایت ١٧

عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند آورده اند که داروی قاتل بخورد و بمرد

آن که چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

پارسایان روی در مخلوق

پشت بر قبله می‌کنند نماز

چون بنده خدای خویش خواند

باید که به جز خدا نداند

حکایت ١٨

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود

چو پیروز شد دزد تیره روان

چه غم دارد از گریه کاروان

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود.

گفت دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن

آهنی را که موریانه بخورد

نتوان برد از و به صیقل زنگ

با سیه دل چه سود گفتن وعظ

نرود میخ آهنین در سنگ

همانا که جرم از طرف ماست.

به روزگار سلامت شکستگان دریاب

که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند

چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی

بده وگرنه ستمگر به زور بستاند

حکایت ١٩

چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب ناچار به خلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی

قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را

محتسب گر می‌خورد معذور دارد مست را

ناخوش تر از آوازه مرگ پدر آوازشگاهی انگشت حریفان از و در گوش و گهی بر لب که خاموش.

نُهاجُ اِلی صوتِ الاَغانی لطیبها

و انتَ مُغنٍّ اِنْ سَکتَّ نطیبُ

نبیند کسی در سماعت خوشی

مگر وقت رفتن که دم در کشی

چون در آواز آمد آن بربط سرای

کد خدا را گفتم از بهر خدای

زیبقم در گوش کن تا نشنوم

یا درم بگشای تا بیرون روم

فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی به چند مجاهده بروز آوردم

مؤذن بانگ بی هنگام برداشت

نمی‌داند که چند از شب گذشته است

درازیّ شب از مژگان من پرس

که یک دم خواب در چشمم

نگشته است بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنّی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم یاران ارادت من در حقّ او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل حمل کردند یکی زان میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ به چنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی ‌بر کف نبوده است و قراضه ای در دف

مطربی دور ازین خجسته سرای

کس دو بارش ندیده در یک جای

راست چون بانگش از دهن برخاست

خلق را موی بر بدن برخاست

مرغ ایوان ز هول او پرید

مغز ما برد و حلق خود درید

گفتم زبان تعرض مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد گفت مرا بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرّب کنم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم

گفتم بلی به علت آن که شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا به دست این توبه کردم که بقیّت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم

آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین

گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد

ور پرده عشاق و خراسان و حجازست

از حنجره مطرب مکروه نزیبد

حکایت ٢٠

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

حکایت ٢١

عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحب دلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی

اندرون از طعام خالی دار

تا درو نور معرفت بینی

تهی از حکمتی به علت آن

که پری از طعام تا بینی

حکایت ٢٢

بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده اوّلست و زهد و طاعتش نامعوّل

طاقت جور زبان‌ها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت

چند گویی که بد اندیش و حسود

عیب جویان من مسکینند

گه به خون ریختنم برخیزند

گه به بد خواستنم بنشینند

نیک باشی و بدت گوید خلق

به که بد باشی و نیکت بینند

لیکن مرا که حسن ظن همگان در حق من به کمالست و من در عین نقصان روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن

اِنّی لَمُستَتِرٌ مِنْ عَینِ جیرانی

وَ الله یَعلمُ اِسراری و اِعلانی

در بسته به روی خود ز مردم

تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغیب

دانای نهان و آشکارا

حکایت ٢٣

پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد من گواهی داده است گفتا به صلاحش خجل کن

تو نیکو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نیابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقیم

کی از دست مطرب خورد گوشمال

حکایت ٢٤

یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف گفت پیش ازین طایفه ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنا پریشان

چو هر ساعت از تو به جایی رود دل

به تنهایی اندر صفایی نبینی

ورت جاه و مالست و زرع و تجارت

چو دل با خدایست خلوت نشینی

حکایت ٢٥

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته شوریده ای که دران سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکاندر آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که ترا

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوی و ما خاموش

حکایت ٢٦

وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقت‌ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب به در آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد ترا همچنان تفاوت نمی‌کند

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری

اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب

گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری

وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی

تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

دلی داند درین معنی که گوش است

نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست

که هر خاری به تسبیحش زبانیست

حکایت ٢٧

یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند اتفاقاً اول کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک به جای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن فی الجمله سپاه و رعیت به هم بر آمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او رفت.

درویش ازین واقعه خسته خاطر همی‌بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری باز آمدو در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را عزّوجل که گلت از خار بر آمد و خار از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی

شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده

درخت وقت برهنه است و وقت پوشیده

گفت ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم

و امروز تشویش جهانی اگر دنیانباشد دردمندیم

وگر باشد به مهرش پای بندیم

حجابی زین درون آشوب تر نیست

که رنج خاطرست ار هست و گر نیست

مطلب گر توانگری خواهی

جز قناعت که دولت ایست هنی

گر غنی زر به دامن افشاند

تا نظر در ثواب او نکنی

کز بزرگان شنیده ام بسیار

صبر درویش به که بذل غنی

اگر بریان کند بهرام گوری

نه چون پای ملخ باشد ز موری

حکایت ٢٨

ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود.

صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز می‌توان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب

به دیدار مردم شدن عیب نیست

ولیکن نه چندان که گویند بس

اگر خویشتن را ملامت کنی

ملامت نباید شنیدت ز کس