زندگانى فاطمه زهرا (س)

زندگانى فاطمه زهرا (س)0%

زندگانى فاطمه زهرا (س) نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام
صفحات: 14

زندگانى فاطمه زهرا (س)

نویسنده: سيد جعفر شهيدى
گروه:

صفحات: 14
مشاهدات: 3228
دانلود: 128

توضیحات:

زندگانى فاطمه زهرا (س)
  • گزارشى در باب موضوع كتاب

  • صحراى عربستان

  • خديجه : نسب او

  • نام و لقب‏هاى دختر پيغمبر

  • خواستگاران فاطمه (ع)

  • زندگانى زهرا (ع) در خانه شوهر

  • ولادت‏امام‏حسن (ع)

  • ولادت امام حسين (ع)

  • آيا بين زن و شوهر كدورتى روى داده

  • عبادت دختر پيغمبر

  • فدك‏ در اختيار پيغمبر

  • فتح‏ مكه

  • حجة‏الوداع

  • مرگ پيغمبر

  • هجوم بخانه پيغمبر

  • تصرف‏فدك‏ازجانب‏حكومت

  • مركز دادخواهان

  • پاسخ ابوبكر به دختر پيغمبر

  • دختر پيغمبر در بستر بيمارى

  • زنان انصار در خانه پيغمبر

  • درآستانه‏ملكوت

  • بخاك‏سپردن‏زهرا

  • قبر دختر پيغمبر

  • براى عبرت تاريخ

  • عربهاى ‏قحطانى‏ و عدنانى

  • گزيده هائى از شعرهاى شاعران شيعى عربى زبان

  • شعر عربى ‏در استخدام ‏ستايش ‏و نكوهش

  • دختر پيغمبر در شعر فارسى

  • فرزندان فاطمه (ع)

  • زينب (ع)

  • واپسين منزل كاروان

  • ام كلثوم

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 3228 / دانلود: 128
اندازه اندازه اندازه
زندگانى فاطمه زهرا (س)

زندگانى فاطمه زهرا (س)

نویسنده:
فارسی
گزارشى در باب موضوع كتاب


زندگانى فاطمه زهرا (س)

نويسنده : سيد جعفر شهيدى

گزارشى در باب موضوع كتاب

بسم الله الرحمن الرحيم
«نحن نقص عليك نباهم بالحق‏» (١)
موضوع اين كتاب گزارشى از زندگانى دختر پيغمبر است. بزرگترين بانوى اسلام فاطمه يا فاطمه زهرا. ولى خواننده خواهد ديد، آنچه در اين مجموعه فراهم آمده تنها سرگذشت زندگى شخصى نيست، رويدادهائى است آموزنده و عبرت آميز-هر چند گزارش زندگى شخصيت‏هاى بزرگ و برجسته تاريخ خود درسى آموزنده است. آنچه در اين صفحات مى‏خوانيد تحليلى از چند حادثه شگفت است كه قرنها پيش از زمان ما رخ داده است، اما اگر قهرمانان اين حادثه‏ها را از حادثه‏ها جدا كنيم، خواهيم ديد آن حادثه‏ها در طول تاريخ حتى در زمان ما نيز، در گوشه‏اى از جهان رخ داده است و ميدهد. اگر زمان و مكان رويدادهايى كه درباره آن سخن ميگوئيم، با ما فاصله بسيار دارد، آثارى كه از آنها بجاى مانده نه تنها ديرينگى نگرفته، بلكه تازگى خود را همچنان نگاه داشته است. و شما پس از خواندن اين كتاب خواهيد ديد آنچه مى‏گويم گزاف يا اغراق نيست.
آن حادثه‏ها چيست؟
دو جنبش متضاد كه پس از مرگ پيغمبر اسلام در مدينه-مركز استقرار و نشر دين اسلام-پديد گرديد :
١-جنبشى كه مى‏كوشيد روش پيغمبر اسلام (ص) را در اداره حوزه اسلامى دنبال كند، و به تعبير ديگر مى‏خواست نگاهبان سنت رسول خدا باشد.
٢-حركت ديگرى كه به گمان و يا باجتهاد خويش، به تناسب پيشرفت زمان، تجديد نظر در نظام سياسى و احيانا بعضى نظام حقوقى دين را ضرورى مى‏دانست، و معتقد بود سنت گرايان واقعيت را چنانكه بايد درك نمى‏كنند، و اين دگرگونى متناسب با خواسته‏هاى عصر، و به سود مسلمانان و موجب تقويت قدرت مركزى و حفظ وحدت اسلام است. و اگر بخواهيم همين معنى را در قالب عبارتى روشن‏تر بريزيم بايد گفت :
حركتى بود كه مى‏خواست مسير حكومت در راههاى ترسيم شده عصر پيغمبر باشد و حركتى كه استقرار نظام سياسى تازه را-هر چند با سنت رائج مطابقت ننمايد-ضرورى مى‏دانست. امروز هم كه نزديك چهارده قرن از آن حادثه مى‏گذرد، هر دو جنبش طرفدارانى از مسلمان و جز مسلمان، شرقى يا غربى دارد.
فاطمه (ع) و شوهرش و خاندان پيغمبر و تنى چند از ياران آنان، پيشروان حركت نخستين بودند و گروهى (بيشتر مهاجران و كمتر انصار) رهبران حركت ديگر.
چنانكه در ضمن اين گزارش خواهيم ديد، رويدادهاى پى در پى دختر پيغمبر اسلام را ناچار ساخت كه خود پيشرو سنت گرايان گردد. او با سخنرانى، اندرز، اعتراض، ناخشنودى نمودن و سرزنش، سنت‏شكنان و يا تجدد طلبان را از عاقبت نامطلوب روشى كه پيش گرفتند آگاه ساخت. بر خلاف آنچه بعض نويسندگان نوشته‏اند، و ظاهر بعض روايات هم شايد آنرا تاييد كند، آنچه در آن روزها گفتند و كردند جنبه شخصى ندارد. نه آنروز و نه اين زمان تنها سخن بر سر آن نبوده و نيست كه : شخصيتى كه سال سى و پنجم هجرى زمامدار مسلمانان شد بايد سال يازدهم بخلافت رسيده باشد. يا فلان مزرعه را چرا گرفتند؟ و چه مبلغ درآمد داشته؟ يا اگر درآمد آنرا از صاحب آن باز داشته‏اند، غرامت آن چيست؟ . يا او از چه راه مى‏تواند نان خورش فرزندان خود را آماده كند؟ دقت در اسناد دست اول، و سخنان على و فاطمه و فرزندانش (ع) و مطالعه روشى كه در زندگانى پيش گرفتند، روشن مى‏سازد كه اين خاندان بدانچه نمى‏انديشيده‏اند مهترى يا مالدارى بوده است.
گفتگو و كشمكش از اين جا پديد شد، كه اگر امروز نظامى عادلانه و اصلى تثبيت‏شده و به سود دسته‏اى خاص تغيير يافت، چه كسى تضمين مى‏كند كه فردا و پس فردا اصل‏هاى ديگرى دگرگون نشود؟ و بدنبال آن مشكلى از پس مشكلى پديد نگردد؟ تا آنجا كه نظام اصلى يكباره درهم بريزد و مقررات آن اصالت‏خويش را از دست‏بدهد.
هنوز بيش از ربع قرن بر فرياد اعتراض نمى‏رفت كه نسل آن روز اين حقيقت را دريافت و عاقبت ناميمون سنت‏شكنى را بچشم خود ديد، اما ديگر كار از كار گذشته بود. و بيش از نيم قرن نگذشت كه بيك باره هم نظام سياسى و هم قوانين مدنى و حقوقى كه با چنان تلاش و كوشش و مجاهدت و قربانى دادن فراوان پى ريزى شده بود بهم خورد. روش حكومت الهى به سيرت دوره جاهلى باز گرديد. و زمامدارى خاص خاندانى گرديد كه پيش از اسلام نيز بر عرب مهترى مالى و احيانا سرورى سياسى داشتند. كتاب حاضر وظيفه ندارد اين دو حركت را تحليل كند، و درباره رفتار سران دو نهضت‏بداورى برخيزد، يا درباره آن دسته از مسلمانان كه در چنان دوره پرآشوب مى‏زيستند قضاوت نمايد. اكنون قرن‏هاست از آن حادثه ميگذرد. صدها كتاب و ده‏ها مقاله و هزارها سخنرانى بر سر حق بودن يكى از دو جريان و باطل بودن ديگرى نوشته و القا شده است، اما چون يكى از دو دسته نمى‏خواهد تسليم منطق ديگرى شود، بحث و جدال همچنان تازگى خود را نگاه داشته است. اگر چنين بحث‏ها به نتيجه ميرسيد، و يا اگر نتيجه آن از روى انصاف پذيرفته مى‏شد، بايد در همان روزهاى نخست پايان يابد.
چرا آن درگيرى و درگيرى‏هاى همانند آن نبايد به نهايت‏برسد؟ خود بحثى است.
متاسفانه من نه آن تسامح و يا روشن‏بينى عرفانى را دارم كه بگويم : چنين تضادها سطحى و صورى است و سنت جارى الهى بخاطر بقاى جهان آنرا خواسته است :
چونكه مقتضى بد دوام آن روش مى‏دهدشان از دلايل پرورش تا نگردد ملزم از اشكال خصم تا بود محجوب از اقبال خصم تا كه اين هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الى يوم القيام (٢)
و سرانجام كنگره‏ها از منجنيق بيرون خواهد رفت و حركتها بيك نقطه خواهد رسيد، و سنت گرا و سنت‏شكن هر دو در كنار هم و در جوار آمرزش حق تعالى خواهند زيست، نه چنين صلاحيتى را در خود مى‏بينم و نه وظيفه‏اى كه بر گردن گرفته‏ام اين رخصت را بمن خواهد داد. كسانى كه پژوهش تاريخ را عهده‏دار مى‏شوند، جز مطالعه اسناد و تتبع در گزارش‏هاى گوناگون و مقابله و جرح و تعديل روايت‏ها چاره‏اى ندارند. گزارشگر ناچار بايد آنچه را رخ داده بنويسد، و تا آنجا كه مى‏تواند باستناد و قرائن در باره رويدادها داورى كند، و نقطه‏هاى انحراف را-اگر موجود باشد-بنماياند. در اينصورت است كه حقيقت آشكار خواهد شد. اما آن سندها را چگونه بپذيريم؟ و چسان طبقه‏بندى كنيم و با چه ميزانى بسنجيم؟ ، خود كاريست دشوار.
از روزيكه اين حادثه رخ داده است، تا آنگاه كه محدثان و مؤرخان آنرا در كتابهاى خود ثبت و ضبط كرده‏اند و از گزند فراموشى، تصرف در عبارت، و ديگر عوارض مصون مانده، دويست‏سال يا اندكى كمتر گذشته است. در آن دو قرن سياست‏هاى نيرومندى-كه هر يك دسته‏ها و گروههاى چندى را زير پوشش و يا بدنبال خود داشته-برابر هم ايستاده و يا يكى جاى خود را بديگرى داده است. آنانكه با تاريخ صدر اسلام تا پايان سده سوم آشنائى دارند، مى‏دانند جعل روايت، تخليط و تدليس در آن، محو حديث و يا تفسير و يا تاويل حديث‏به سود خود و باطل ساختن دعوى حريف كارى رائج‏بوده است.
گروههاى وابسته به سياست اموى، خوارج، عباسى و گروههاى مقابل آنان، نو مسلمانانى كه گواهى به خدا و پيغمبرى محمد (ص) را وسيله حفظ جان ساخته و در نهان تيشه بريشه اين دين مى‏زدند، استادان مكتب‏هاى فكرى كه در حلقه‏هاى درس، تنها مى‏خواسته‏اند سخن طرف مقابل را باطل سازند، چه دستكاريها در اين مدت دراز در اين سندها كرده‏اند؟ خدا مى‏داند، حال سندهاى سياسى چنين است. اما داستان‏هاى تاريخى و روايت‏هائى كه بيان دارنده زادروز و يا سال مرگ يكى از شخصيت‏هاست، در اين گونه گزارشها هم چون اعتماد راويان بر حافظه بوده است، كمتر ديده مى‏شود حادثه‏ها يكسان روايت‏شده باشد. در چنين شرايط چه بايد كرد؟ نويسنده اين صفحات كوشيده است تا حد ممكن گزارش خود را بر اساس سندهاى دست اول و يا نزديك به دست اول تنظيم كند، چه در اين سندها احتمال دست‏خوردگى كمتر است (٣) . و نيز تا آنجا كه توانسته است گزارشها را با قرينه‏هاى خارجى تطبيق كرده و بالاخره از ميان گفته‏هاى گوناگون آنرا پذيرفته است كه همه و يا اكثريت در قبول آن هم داستان‏اند و يا بگونه‏اى آنرا تاييد مى‏كنند.
با اينهمه نمى‏گويم آنچه نوشته‏ام حقيقتى است كه در خارج رخ داده است، چه آن حقيقت را جز خداى تعالى ديگرى نمى‏داند.

صحراى عربستان

«من عال جاريتين حتى تدركا دخلت انا و هو الجنة كهاتين‏» (٤)
خواننده عزيز كه هم اكنون سرگرم خواندن اين گزارش هستى، آيا تاريخ يا جغرافياى عربستان را خوانده‏اى؟ . مقصودم از عربستان تنها شهر مكه و مدينه و آبادانى‏هاى كرانه درياى سرخ نيست. عربستان خوشبخت (يمن) را نيز نمى‏گويم. مقصودم آن قسمت از سرزمين گسترده‏اى است كه از يك سو ميان وادى حضر موت و صحراى نفود و از سوى ديگر محدود به بيابانهاى دهناء و وادى دواسر است. سرزمين‏هائى كه بيشترين مقدار دو ميليون و ششصد هزار كيلومتر اين شبه جزيره را تشكيل مى‏دهد و پس از گذشت قرن‏ها تقريبا همچنان دست نخورده مانده است.
آنجا سرزمينى است‏شگفت و شگفتى آفرين. بيابانهاى خشك بريده از جهان آبادانى، خالى از سكنه، دهشتناك از يكسو و رشته كوههاى سوخته از تابش مداوم آفتاب و يادگارهاى آتش فشانهاى روزگاران ديرين، از سوى ديگر، تركيبى عجيب و در عين حال جالب را پديد آورده است. در فصل تابستان هيچ انسان و يا جاندارى عادى نميتواند براى مدتى دراز در اين دوزخ گداخته بسر برد، و اگر جهانگردى ماجراجو در فصل زمستان يا آغاز بهار قدم در آن سرزمين بگذارد و پس از بريدن فرسنگها راه به نقطه‏اى برسد كه دوش يا پرندوش بارانى در آن باريده و مانده آن در گودالى فراهم گشته، ممكن است در كنار آن گودال خانواده‏اى را با يك دو شتر به بيند. آنان نمونه انسان اين بيابان‏اند. سخت‏ترين جانداران برابر دشوارى و مخصوصا بى‏آبى. انسان اين صحرا خشكيده و لاغر، سياه چرده، خشن و پرتوان است كه او را بدوى و در تداول بدو لقب داده‏اند و حيوان آن، باركش سرسخت‏تر از انسان كه شتر نام دارد.
تنها اين دو جاندارند كه مى‏توانند در صحنه پر تلاش و پيكار صحرا پيروز گردند. رستنى آن هم خارهاى درختچه مانندى است كه شب هنگام باد در سرشاخه‏هاى آن مى‏پيچد و بانگى ترس آور پديد مى‏آورد. بيابان نشينان زير درخت را نشيمنگاه غول و آن بانگ را آواز بچه غولان پنداشته‏اند بدينجهت آن خار را (ام غيلان) ناميده‏اند كه به تخفيف مغيلان شده است. درخت آن (در واحه‏ها) و كناره آب‏ها خرماست كه در بين رستنى‏ها مظهر مقاومت‏برابر بى‏آبى است. پايدارى انسانهاى سخت كوش در چنان شرايط دشوار، نشانه كوشش پى‏گير آنان برابر مانع‏هاى طبيعى مى‏باشد : كوشيدن براى زنده ماندن، و ناچار از بدست آوردن آن چيز كه مايه زندگى انسان و حيوان است‏«آب‏».
بدو هر روز يا هر چند روز بايد كوله بار مختصر خود را كه جز چند گلوله پيه مخلوط با پشم شتر، و يا چند دانه خرماى خشك در آن نيست، بر پشت ريش آن جانور بردبار بگذارد، زن و احيانا فرزند خردسالش را بر بالاى كوله بار به نشاند، توده‏هاى شن داغ را در هم بكوبد، از دشت‏ها و صخره‏هاى آفتاب خورده بگذرد، و به گودالى برسد كه آبى در آن ذخيره شده است.
چه آبى؟ تيره، بد بود، پر از كرم و ديگر خزندگان كه زودتر از وى خود را بدانجا رسانده‏اند. مسافر خسته از ديدن اين تنها مايه زندگانى شاد مى‏شود، كوله‏بار را از پشت‏شتر برمى‏دارد، اما افسوس كه شادمانى او دوامى نمى‏يابد، چه در اين وقت است كه سر و كله مزاحمى نمودار مى‏گردد، موجود سيه بختى چون او، انسانى تيره روز كه پاشنه‏هاى ترك خورده و پيشانى چروكيده و سوخته‏اش نشان مى‏دهد او هم در تكاپوى بدست آوردن همان چيزى است كه مسافر پيشين ما خود را بدان رسانده، آب.
صحرا، اين تنها آموزگار بى‏رحم، در طول قرنها به فرزندان خود يك درس بيشتر نداده است : بكش تا زنده بمانى! درگيرى آغاز مى‏شود، ديرى نمى‏گذرد كه زمين از خون انسانى بد بخت رنگين مى‏گردد، انسانى كه بحكم غريزه مى‏خواسته است زنده بماند، اما حريف نيرومندتر از او بر وى پيروز گشته است. هنوز كام تشنه او و باركش خسته وى و يك يا دو موجود بى‏نواتر كه خود را بدو بسته‏اند، از اين مايع تر نشده كه دشمن نيرومندترى بى رحمانه دندان خود را مى‏نمايد، و بر سر گرفتن آنچه زندگى او و شتر و زن و فرزندانش بدان بسته است، با وى بستيز برمى‏خيزد. افسوس كه اين حريف بسيار نيرومندتر از حريفى است كه هم اكنون از كشتن او فارغ گشته است. حريفى كه هرگز نمى‏توان بر او پيروز شد. بچشم خود مى‏بيند داغ آب پائين و پائين‏تر مى‏رود و بجاى آب، بخار متراكم بهوا بلند مى‏شود تا آنكه ديگر جز اندكى لجن و چند كرم نيمه جان در ته گودال باقى نمى‏ماند. بله! آفتاب كار خود را كرده است. بايد از اينجا به جاى ديگر برويم. . .
بايستيد! براه بيفتيد! سرودى است كه بدو در سراسر زندگى پر مشقت‏خود بر زبان دارد. هر بامداد بجائى و هر شب در راهى.
در اين گيرودار و باربندى و بار افكنى، ناگهان آواز خفيفى بگوش او مى‏رسد. اين چه آوازى است؟ ناله كودكى كه هم اكنون ديده بدان زندگانى پر ملامت‏باز كرده است. زن او از رنج زادن فارغ شده و انسانى مادينه بدين جمع بى‏نوا افزوده است. چه بدبختى بزرگى! هميشه از اين پيش آمد نگران بود!
نوزادى مادينه! دختر! اين مايه بدبختى و سرشكستگى! اين فرزند بچه كارم مى‏خورد؟ .
چرا زنم فرزندى نرينه نزائيد؟ اگر پسر بود نعمتى بود! در كودكى شتر را نگاهبانى ميكرد و در بزرگى در كنارم با دشمنان مى‏جنگيد! اما دختر موجودى دست و پا گير است‏بدتر از آن، مايه شرمسارى و ننگ! چرا؟ چون فراموش نكرده است كه چندى پيش با فلان دسته درگيرى داشت. دختر آنان را باسيرى گرفت و براى هميشه داغ ننگ را بر پيشانى پدر و مادر و قبيله او چسباند. از كجا كه روزى چنين بلائى بر سر خودم نيايد؟
نه! تا دير نشده بايد چاره‏اى انديشيد، و علاج واقعه را پيش از وقوع كرد. اين دختر نبايد زنده بماند. مبادا موجب شرمسارى گردد، بايد او را در دل خاك نهفت. (٥)
تنها ترس از مستمندى و درماندگى و يا بيم ننگ و سرزنش خويشان نبود كه او را به كارى چنين زشت وا مى‏داشت، گاهى هم باورهاى خرافى و اعتقادات بى‏دليل موجب دختر كشى مى‏شد، چنانكه اگر دخترى كبود چشم، يا سياه پوست نصيب وى مى‏گرديد، آنرا بفال بد مى‏گرفت. گروهى از اديبان و تاريخ نويسان عرب در قرن حاضر مى‏خواهند اين كار زشت را به حساب عاطفه و علاقه بگذارند. اينان مى‏گويند چون پدر محبتى شديد بدين دسته از فرزندان داشت، دختران را به خاك مى‏سپرد تا بكرامت آنان لطمه‏اى نرسد (٦) اين توجيهى بى اساس است. ما مى‏بينيم قرآن اين مردم را سرزنش مى‏كند كه چرا اين موجود بى‏گناه را بخاطر ترس از تنگدستى مى‏كشيد (٧) .
و در جاى ديگر مى‏گويد :
آنروز كه درباره آن كودك در خاك نهفته پرسش شود، به چه جرمى كشته شده است؟ (٨) بارى موجب اين كار زشت هر چه بوده است از زشتى كار نمى‏كاهد. آن مردم در سرزمينى آنچنان، رسمى اين چنين داشتند و با يكديگر رفتارى زشت‏تر و ناهنجارتر از آن و اين.
اين حال بيابان نشين پيش از ظهور اسلام بوده است، اما شهرنشين‏هاى شبه جزيره هم در گرفتارى دست كمى از بيابانيان نداشته‏اند، نهايت اينكه درگيرى آنان از نوع ديگرى بوده است. دسته‏هايى بزرگ از مردم بينوا بكوشند تا تنى چند از دسترنج آنان روزگار را به خوشى و تن آسانى بگذرانند. رقم دارائى آنان هر روز افزايش يابد، و كمر اينان زير فشار بارهاى سنگين خميده‏تر گردد. پيداست كه سرزمينى با چنين موقعيت جغرافيائى و ساكنانى از اين جنس مردم، در ديده نژاد شناسان و دانشمندان علم الاجتماع چه ارزشى خواهد داشت! اگر در آغاز سده هفتم ميلادى معجزه تاريخ پديد نمى‏گشت، و در آن بيابان تاريك، ناگهان چشمه‏اى از نور شكافته نمى‏گرديد، بى‏گمان امروز كمتر كسى بدان مى‏انديشيد كه صحرائى بنام عربستان وجود دارد، تا چه رسد بدانكه بداند اين صحرا در منتهى اليه جنوب غربى آسيا و موقعيت تاريخى و جغرافيائى آن چنين و چنانست. مگر جهانگردانى حادثه جو كه بتوانند از رشته كوههاى شبه جزيره سينا سرازير شوند و خشك زارهاى نجد و دره‏هاى تهامه را به پيمايند و خود را به بيابان پهناور نفوذ و يا الربع-الخالى برسانند و بر اثر حادثه‏اى براى هميشه زير توده‏هاى شن بخواب ابدى فرو روند، و يا از ده‏ها تن يكى جان سالم بدر برد و ديگران را از آنچه ديده خبر دهد. اما سرنوشت چيز ديگرى مى‏خواست. از اين سرزمين بايد طنينى برخيزد، نخست از شهركى در كنار درياى سرخ و سپس واحه‏اى در پانصد كيلومترى اين شهر و در شرق اين دريا، آنگاه اين طنين سراسر شبه جزيره عربستان را پر كند، و به ايران، مصر و بالاخره قاره آسيا و افريقا و سرانجام همه جهان برسد : بيابان گرد تيره روز! آنچه از صحرا آموخته‏اى درست نيست! صحرا آموزگارى بد آموز است، تو بايد از خدا درس بگيرى! شعار تو آن نيست كه بدان خو گرفته‏اى! تو را براى كشتن نيافريده‏اند. تو خليفه خدائى و خدا نور، محبت، زندگى، لطيف و رحمت است. . . تو براى ديگرى زنده‏اى و همه با يكديگر براى خدائيد!
آن درس ديگر را هم كه سينه به سينه، و يا به تقليد از رفتار پدرانت آموخته‏اى فراموش كن! آنان نيز معلمان خوبى نبودند! بايد بدانى كه درس را تقليدى نبايد آموخت! دختر نيز مانند پسر است! هر دو به كار تو مى‏آيند! هر دو نعمت‏خدايند! همه نعمتهاى خدا را بايد سپاس گفت و نبايد يكى را بر ديگرى برترى داد!
مردم! شما چرا با دخترانتان چنين رفتارى مى‏كنيد؟ چرا بديده كالاى بى ارزش بدانها مى‏نگريد؟ شما را چه كسى زاده و پرورده است؟ مگر شما در دامان همين دختران كه مادر شده‏اند پرورش نيافته‏ايد؟ ، بدانيد كه چون دخترى در خانه‏اى بدنيا مى‏آيد خداوند ملائكه را نزد آنان مى‏فرستد تا بگويند : «اى اهل خانه سلام بر شما! سپس آن دختر را با پرهاى خود مى‏پوشانند و دستهاى خويش را بر سر او مى‏كشند، و ميگويند كسى كه نگاهبانى او را بر عهده گيرد تا روز رستاخيز يارى خواهد شد» (٩) «كسى كه دخترى داشته باشد، و او را زنده بگور نكند، خوار نسازد، پسر را بر او ترجيح ندهد، خدا او را به بهشت‏خواهد برد» (١٠) .
اما اين تعليمات آسمانى كه گاه با آيت‏هاى قرآن و گاه بزبان حديث‏بر گوشهاى گران چنان مردم دير فهم خوانده مى‏شد، بايد با آموزش عملى نيز همراه باشد تا اثر آن بيشتر گردد، و نمونه اعلاى اين تربيت عملى، دختر پيغمبر است.
اين شگفت است كه شمار دختران رسول خدا از نخستين زن او خديجه، بيش از پسران است و شگفت‏تر آنكه پسران او نمى‏پايند و در كودكى مى‏ميرند. چنانكه گفتيم از نظر زندگانى بدوى و قبيله‏اى پسر است كه چراغ خانه پدر را روشن مى‏كند، و آنكه پسرى جاى او را نگيرد نام او فراموش خواهد شد. چنين كس را ابتر مى‏گفتند و اين سرزنش كوتاه بينان مكه به محمد (ص) بود : «او ابتر است. »پس از مرگ نامى از وى نمى‏ماند؟ چون پسرى ندارد كه جانشين او شود! اين عقيده كوردلانى از قريش بود.
اما بر وفق مشيت الهى، و برغم اين كج انديشان تاريك دل، از پيغمبر اسلام دخترى ماند و اين دختر با گفتار و رفتار خود، چه در زندگانى خصوصى و چه در برخوردهاى اجتماعى-سر سخن پدر و رمز اشارت‏هاى قرآن را بدان خود خواهان نماياند كه‏«ان شانئك هو الابتر. » (١١)
اى محمد نام تو جاويدان خواهد ماند. آنكه تو را سرزنش مى‏كند گمنام مى‏زيد، و گمنام مى‏ميرد : آنچنانكه فرزندزادگان او نيز رمز ديگرى از آن بشارت گشتند كه :
مصطفى را وعده داد الطاف حق گر بميرى تو نميرد اين سبق. . . رونقت را روز روز افزون كنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو (١٢)
تقدير خدائى چنان بود كه پيغمبر اسلام همه محبت پدرى را در حق زهرا بكار برد، تا با اين تربيت عملى، آن موجودهاى خود خواه بدانند كه بايد دختران را نيز چون پسران ارزش نهاد. مگر ما نمى‏گوئيم يكى از سه قسم سنت كه پيروى آن بر مسلمانان واجب است رفتار پيغمبر است؟ او بايد صاحب دختر شود و دختر خود را آنچنان به پروراند، و حرمت نهد، تا پيروان او از رفتار وى درس گيرند و اين مايه بقاء نژاد را خوار نشمرند. اما اين بدان معنى نيست، كه مى‏گوئيم همه حرمتى كه پيغمبر به دختر خود مى‏نهاد تنها بخاطر آموزش ديگران بود، نه چنين است. آنجا كه سخن از شخصيت اخلاقى فاطمه به ميان آيد، در اين باره به تفصيل خواهيم پرداخت و شما خواهيد ديد كه او سزاوار چنين حرمتى بوده است. آنچه مى‏خواهم بگويم اين است كه پيغمبر در كنار تعليمات قرآن موظف بود پيروان خود را عملا نيز تربيت كند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. ما داستان آنانرا بدرتسى بر تو مى‏خوانيم (الكهف : ١٣)
٢. مثنوى. نيكلسن. دفتر پنجم ص ٢٠.
٣. اما معنى اين سخن نه اينست كه نوشته‏هاى ديگران درباره زندگانى دختر پيغمبر (ص) ، از نظر نويسنده دور مانده است، چنانكه در فهرست مصادر كتاب خواهيد ديد، به بيشتر آنچه در اين باره نوشته شده، توجه داشته‏ام.
٤ . كسى كه دو دختر را به پروراند تا بحد رشد رسند، من و او با هم به بهشت در مى‏شويم. (كنز العمال. كتاب نكاح. باب حقوق دختران) .
٥ . و اذا بشر احدهم بالانثى، ظل وجهه مسودا و هو كظيم. يتوارى من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه على هون ام يدسه فى التراب الا ساء ما يحكمون (النحل : ٥٩)
٦ . بلوغ الارب ج ٣ ص ٤٢-٥٣.
٧ . و لا تقتلوا اولادكم خشية املاق نحن نرزقهم و اياكم ان قتلهم كان خطا كبيرا. (اسراء : ٣١)
٨ . و اذا الموؤدة سئلت. باى ذنب قتلت (تكوير : ٨-٩) .
٩ . كنز العمال. كتاب نكاح از اواسط طبرانى.
١٠ . كنز العمال. كتاب نكاح. از مسند ابو داود.
١١ . الكوثر : ٣.
١٢ . مثنوى دفتر سوم. نيكلسن ص ٦٨.


۱
خديجه : نسب او

خديجه : نسب او

«و اين مثل خديجة. صدقتنى حين كذبنى الناس‏» (١)
(حديث‏شريف)
چنانكه مى‏دانيم فاطمه (ع) دختر محمد (ص) ، رسول خدا، پيغمبر اسلام، و مادر او خديجه دختر خويلد است. از زندگانى خديجه پيش از آنكه بازدواج پيغمبر (ص) در آيد، جز اشارت‏هائى كوتاه در دست نداريم. در مصادر دست اول گاه بگاه نام او و پدر و عموزاده او بمناسبت ارتباط آنان با پاره‏اى حادثه‏ها ديده ميشود. خويلد بن اسد بن عبد العزى بن-قصى بن كلاب، از تيره‏اى معروف و از محترمان قريش است. خويلد در دوره جاهليت مهتر طائفه خود بود. در جنگ فجار (٢) دوم، در روزى كه بنام شمطه معروف است، و در آن روز قريش آماده جنگ با كنانه شد، رياست طائفه اسد را داشت. (٣) نوشته‏اند هنگامى كه تبع مى‏خواست‏حجر الاسود را به يمن ببرد، خويلد با او به نزاع برخاست (٤) اين ايستادگى نشان دهنده موقعيت ممتاز او در آن عصر است. پسر عموى خديجه ورقة بن نوفل از كاهنان عرب بوده است و چنانكه نوشته‏اند از كتابهاى اديان پيشين اطلاع داشت. چون رسول اكرم بهنگام نزول نخستين دسته‏هاى وحى مضطرب گرديد، خديجه او را نزد ورقه، برد. ورقه پس از آنكه از او پرسش‏هائى كرد به خديجه مژده داد كه او پيغمبر اين امت‏خواهد بود (٥) خديجه پيش از ظهور اسلام از زنان بر جسته قريش بشمار مى‏رفته است تا آنجا كه او را طاهره و سيده زنان قريش مى‏خواندند. پيش از آنكه به عقد رسول اكرم در آيد نخست زن ابو هاله هند بن نباش بن زراره (٦) و پس از آن زن عتيق بن عائذ از بنى مخزوم گرديد (٧) وى از ابو هاله صاحب دو پسر و از عتيق صاحب دخترى گرديد. اينان برادر و خواهر مادرى فاطمه (ع) اند.
پس از اين دو ازدواج، با آنكه زنى زيبا و مالدار بود و خواهان فراوان داشت، شوى نپذيرفت و با مالى كه داشت‏به بازرگانى پرداخت. تا آنگاه كه ابو طالب از برادرزاده خود خواست او هم مانند ديگر خويشاوندانش عامل خديجه گردد، و از سوى او به تجارت شام رود و چنين شد. پس از اين سفر تجارتى بود كه به زناشوئى با محمد (ص) مايل گرديد، و چنانكه ميدانيم او را به شوهرى پذيرفت. چنانكه بين مورخان شهرت يافته و سنت نيز آنرا تاييد ميكند، خديجه بهنگام ازدواج با محمد (ص) چهل سال داشت. ولى با توجه به تعداد فرزندانى كه از اين ازدواج نصيب او گشت، مى‏توان گفت، تاريخ نويسان رقم چهل را از آنجهت كه عدد كاملى است انتخاب كرده‏اند. در مقابل اين شهرت، ابن سعد باسناد خود از ابن عباس روايت مى‏كند كه سن خديجه هنگام ازدواج با محمد (ص) بيست و هشت‏سال بوده است. (٨)
جز ابراهيم كه از كنيزكى آزاد شده بنام ماريه قبطيه متولد شد، ديگر فرزندان پيغمبر : زينب. رقيه. ام كلثوم. فاطمه (ع) قاسم و عبد الله (٩) همگى از خديجه‏اند. قاسم در سن دو سالگى پيش از بعثت و عبد الله در مكه پيش از هجرت مرد. اما دختران به مدينه هجرت كردند و همگى پيش از فاطمه (ع) زندگانى را بدرود گفتند. خديجه نخستين زنى است كه به پيغمبر ايمان آورد. هنگامى كه پيغمبر دعوت خود را آشكار كرد و ثروتمندان مكه رودرروى او ايستادند، و بآزار پيروان او و خود وى نيز برخاستند، ابو طالب برادر زاده خود را از گزند اين دشمنان سرسخت‏حفظ مى‏كرد، اما خديجه نيز براى او پشتيبانى بود كه درون خانه بدو آرامش‏و دلگرمى مى‏بخشيد. براى همين خوى انسانى و خصلت مسلمانى است كه رسول خدا پيوسته ياد او را گرامى مى‏داشت. (١٠)
فاطمه اطهر بانوى بزرگ اسلام، از چنان پدر و چنين مادرى زائيده شد. كى و در چه تاريخ؟ ، روز و بلكه سال آن بدرستى روشن نيست. يعنى تاريخ نويسان در آن همداستان نيستند. روشن كردن زاد روز و يا سال مرگ شخصيت‏هاى بزرگ (زن يا مرد) هر چند از نظر تاريخى با ارزش و قابل بحث است، و ما نيز در اين باره به جستجو خواهيم پرداخت، اما از نظر تحليل شخصيت‏ها چندان مهم بنظر نمى‏رسد. آنچه از زندگانى مردمان برجسته و استثنائى براى نسل‏هاى بعد اهميت دارد، اينستكه بدانند آنان كه بودند؟ چگونه تربيت‏شدند؟ چگونه زيسته‏اند. ؟ چه كرده‏اند؟ چرا كردند؟ چه اثرى در محيط خود، و پس از خود نهادند. اما كى زادند؟ و كى مردند؟ اينان مى‏پرسند چرا در اين زمينه بايد جستجو كرد؟ معلومست روزى بدنيا آمده‏اند، و در روزى در گذشته‏اند. شايد هم حق بطرف اينان باشد. چنين شخصيت‏ها هرگز نمى‏ميرند و هميشه با تاريخ زنده‏اند. اما تاريخ نويس تعيين سال زادن و مردان چنين كسان را جزء پيشه خود ميداند. هم بخاطر پيروى از سنتى كه مورخان و يا نويسندگان سيره و شرح حال، خود را موظف به پيروى آن مى‏بينند. و هم بدان جهت كه اين تاريخ‏ها با همه حوادثى كه در زندگانى قهرمان تاريخ پديد شده بنوعى مربوط مى‏شود.
در اين كتاب، اگر چنين ضرورتى در كار باشد، بايد بگويم با همه كوششى كه بكار رفته است متاسفانه درباره سال تولد دختر پيغمبر (ص) اطلاع درست و دقيقى نمى‏توان داد. تنها زاد روز دخترپيغمبر نيست كه تاريخ نويسان در آن همداستان نيستند، تاريخ پيشوايان دين و ائمه معصومين و نيز تاريخ تولد و مرگ رسول اكرم، هيچيك مورد اتفاق مورخان نيست. اينهمه اختلاف براى چه پديد آمده است؟ در فصل نخستين، پاسخى كوتاه داده شد.
در آن دوره‏ها ضبط وقايع و نوشتن آن معمول نبود. راويان آنچه مى‏شنيدند بخاطر مى‏سپردند، و مردم آنچه سالخوردگان قوم مى‏گفتند مى‏پذيرفتند. گاهى رويدادهاى مهم و يا حادثه‏هائى كه تازگى داشت مبدا تاريخى مى‏شد و آنرا زاد روز يا سال مرگ شخصيت‏هاى بزرگ به حساب مى‏گرفتند. چنانكه ما، در زندگانى خود از بزرگتران شنيده‏ايم : سالى كه فلان سيل آمد. سال خرابى فلان شهر. سال گرانى. سال وبائى و همچنين. . . معلوم است كه مردم معاصر با اين حادثه و نيز تا ساليانى چند پس از آن، اين تاريخ را بخاطر داشته و حساب خود را بر پايه آن مى‏نهاده‏اند اما پس از گذشت مدتى دراز، خود آن حادثه نيز در شمار مجهولات قرار ميگيرد.
مورخان نوشته‏اند پيغمبر (ص) در عام الفيل متولد شد، سالى كه ابرهه با پيلان خود براى ويران كردن خانه كعبه به مكه آمد. عام الفيل تا ساليانى براى مردم مكه معلوم بوده است، اما براى ما كه مى‏خواهيم بدانيم اين حادثه در چه سالى رخ داده خود مساله‏اى است. تازه اگر پيش آمدها را كه مبدا تاريخ مى‏شود درست‏بدانيم و فراموش شدن تاريخ دقيق آنها را براى شاهدان عينى ناديده بگيريم، اين پرسش پيش مى‏آيد : مگر حافظه راويان هر چند هم نيرومند باشد براى هميشه از اشتباه مصون مى‏ماند؟ بر فرض كه دسته نخست راويان اشتباه نكنند، در طول يكصد سال تقريبا سه نسل جاى خود را بديگرى مى‏دهد، چه كسى ضمانت مى‏كند كه همه راويان اين سلسله‏ها از قوت حافظه به درجه كمال برخوردار باشند؟ اينكه دو پا چند گواه مورد اعتماد، كسى را به قوت حفظ بستايند، شايد از نظر علم روايت و يا درايت و يا از جنبه كارفقيه و يا اصولى دليلى بحساب آيد، ولى در رويدادها كه اثر عملى ندارد، چنين ضابطه‏ها كافى نيست. اين دو سبب كه نوشتيم براى پيدا شدن اختلاف در ضبط حادثه‏هاى تاريخى كافى است، چه رسد كه سبب‏هاى ديگر نيز بدان افزوده شود. و اتفاقا چنانكه خواهيم ديد در مورد شخصيت مورد بحث ما چنين است.
در حالى كه عموم نويسندگان سيره و مورخان اهل سنت و جماعت، تولد فاطمه (ع) را نج‏سال پيش از بعثت نوشته‏اند، تذكره نويسان و علماى بزرگ شيعه معتقدند وى سال پنجم بعثت متولد شده است.
ابن سعد در طبقات (١١) و طبرى در تاريخ (١٢) و بلاذرى در انساب الاشراف (١٣) و ابن اثير در كامل (١٤) و ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين (١٥) و محمد بن اسحاق (١٦) و ابن عبد البر در استيعاب (١٧) و جمعى ديگر تاريخ نخست را پذيرفته‏اند و عموما نوشته‏اند : آن سالى بود كه قريش خانه كعبه را مى‏ساختند. بلاذرى چنين روايت كند :
روزى عباس بن عبد المطلب نزد على رفت، على (ع) و فاطمه در گفتگو بودند كه كدام يك از ديگرى بسال بزرگتر است. عباس گفت تو على! ساليانى چند پيش از ساختن كعبه متولد شدى. اما دخترم (زهرا) سالى بدنيا آمد كه قريش خانه كعبه را مى‏ساختند (١٨) و نيز طبرى و ديگران تصريح كرده‏اند كه سن زهرا (ع) بهنگام وفات در حدود بيست و نه سال بوده (١٩) ليكن يعقوبى كه در بيشتر روايت‏هاى خود متفرد است‏سن زهرا (ع) را بهنگام مرگ بيست و سه سال نوشته است (٢٠) و بنا بر نوشته وى تولد فاطمه (ع) سال بعثت پيغمبر بوده است.
در مقابل اين شهرت دانشمندان و محدثان شيعه چون كلينى در كافى (٢١) و ابن شهر آشوب در مناقب (٢٢) و على بن عيسى اربلى در كشف الغمه (٢٣) و مجلسى در بحار از دلائل الامامه و كتب ديگر (٢٤) ، نوشته‏اند كه زهرا (ع) پنجسال پس از آنكه محمد (ص) به پيغمبرى مبعوث گرديد متولد شده است. تنها نوشته شيخ طوسى در مصباح المتهجد (٢٥) با اين شهرت مخالف است. چه او سن فاطمه (ع) را هنگام ازدواج با امير المؤمنين سيزده سال نوشته است. و اگر ازدواج او را پنج ماه پس از هجرت بدانيم تولد وى سال اول بعثت‏خواهد بود. و اين راى با آنچه يعقوبى نوشته مطابقت دارد. با چنين اختلاف در نقل روايات، پذيرفتن سندى و رها كردن سند ديگر، بسيار دشوار مى‏نمايد. اين جاست كه چنانكه در مقدمه اشارت شد، بايد قرينه‏هاى خارجى را نيز از نظر دور نداشت، شايد بتوان با استفاده از آن قرينه‏ها كفه اختيار يكى از دو دسته را سنگين‏تر كرد و در نتيجه آنرا مرجح دانست.
قرينه‏اى قابل توجه و قوى در عموم روايت‏هاى علما و محدثان شيعه وجود دارد و نشان دهنده اينست كه ولادت دختر پيغمبر پس از بعثت‏بوده است. اين قرينه ارتباط زادن زهرا (ع) ، با معراج رسول اكرم است. ضمن روايت‏هاى معراج، رسول خدا فرموده است در شب معراج سيب بهشتى بمن دادند و نطفه دخترم زهرا از آن ميوه تكوين يافت. (٢٦)
اگر مورخان، تاريخ معراج را بطور دقيق معين كرده بودند كه مثلا سال چندم بعثت‏بوده است، مشكلى نداشتيم، اما باز اين پرسش پيش مى‏آيد كه معراج رسول اكرم در چه سالى بوده است؟ پاسخ اين پرسش نيز بدرستى روشن نيست. ابن سعد بروايتى آنرا هجده ماه پيش از هجرت به مدينه، و بروايتى يكسال پيش از هجرت (٢٧) و ابن اثير سه سال و بروايتى يك سال پيش از هجرت دانسته است. (٢٨)
در حاليكه علماى شيعه معراج را از دو سال بعد از بعثت تا شش ماه پيش از هجرت نوشته‏اند و چون با اختلاف روايات مواجه شده‏اند، گفته‏اند اين اختلاف بخاطر اين است كه پيغمبر چند بار بآسمان رفته است (٢٩) اما قرينه‏اى كه گفته مورخان و محدثان سنت و جماعت را تاييد مى‏كند اين است كه آنان نوشته‏اند فاطمه (ع) سالى متولد شد كه قريش خانه كعبه را مى‏ساختند.
داستان تجديد بناى خانه كعبه در همه تاريخ‏ها آمده است. و همه آشنايان بتاريخ زندگانى پيغمبر (ص) آنرا مى‏دانند، خلاصه آنكه سالى خانه كعبه بر اثر سيل ويران گرديد، و بنياد آنرا از نو نهادند. همينكه كار بنا بجائى رسيد كه بايد حجر الاسود را نصب كنند، بزرگان قريش بر سر گذاشتن سنگ در جاى آن، با يكديگر به رقابت‏برخاستند. مهتر هر دسته مى‏خواست اين افتخار نصيب او گردد و نزديك شد كار به درگيرى برسد. سرانجام پذيرفتند كه هر كس از در داخل شود داور آنان باشد، و نخستين كسى كه در آمد محمد (ص) بود. همه گفتند او امين است و ما وى را بداورى مى‏پذيريم. چون ما جرا را بدو گفتند محمد (ص) فرمود : ردائى يا پارچه‏اى بگسترانند، سپس حجر الاسود را ميان آن پارچه گذاشت و چهار مهتر قبيله را گفت تا هر يك گوشه‏اى از ردا را بگيرد و از زمين بردارد. و چون آنان چنين كردند خود سنگ را از ميان ردا برداشت و بر جاى آن گذاشت. و با چنين ابتكار از خونريزى بزرگ و دامنه‏دارى جلوگيرى كرد. داستان داورى كردن محمد (ص) و نصب حجر الاسود، اگر با چنين مقدمات باشد مسلما پيش از بعثت‏بوده است، زيرا سال پنجم بعثت، قريش با پيغمبر (ص) الت‏خصمانه داشتند و چنين داورى را بدو نمى‏دادند.
قرينه‏هاى خارجى ديگر نيز بطور خلاصه چنين است :
١ : روزى بدستور ابو جهل فضولات شتر را بر دوش پيغمبر (ص) ريختند. چون فاطمه (ع) آگاه شد به مسجد رفت و آن فضولات را از جامه پدر پاك كرد (٣٠) اين گونه بى‏احترامى‏ها سبت‏به پيغمبر ظاهرا پيش از سال دهم بعثت و پيش از هجرت رسول خدا به طائف و نيز پيش از محاصره در شعب ابو طالب بوده است. و اگر تولد فاطمه (ع) را سال پنجم عثت‏بدانيم، سن وى در اين وقت از سه تا پنجسال افزون نبوده و بعيد است دخترى خردسال به مسجد رود و چنين وظيفه‏اى را تعهد كند.
٢ : در روز احد چون فاطمه (ع) شنيد چهره پدرش آسيب ديده است‏با گروهى از زنان نزد او رفت و چون پدر را ديد دست در گردن او انداخت و گريست، سپس آن خون را شست (٣١) اگر معراج را پيش از سال پنجم بعثت‏بدانيم هيچگونه استبعادى در انجام اين تعهد ديده نمى‏شود، ولى اگر روايت هجده ماه و يا شش ماه پيش از هجرت درست‏باشد، بايد پذيرفت كه فاطمه بهنگام جنگ احد پنج‏سال و يا كمتر از پنج‏سال داشته است، در صورتيكه خواهيم ديد عروسى زهرا در ذو الحجه سال دوم و پيش از جنگ احد است. يعنى نه سال و يا بيشتر داشته است.
٣ : در روايت‏هاى شيعى چنانكه خواهيم نوشت، آمده است كه فاطمه (ع) پنجسال پس از بعثت متولد شد و آن سالى بود كه قريش خانه كعبه را مى‏ساخت. داورى پيغمبر در كار مهتران قريش مسلما پيش از بعثت‏بوده است زيرا سال پنجم بعثت و سال‏هائى پيش او پس از آن قريش به رسول خدا روى خوش نشان نمى‏دادند، چه رسد بدانكه او را امين بداند و به داورى او، آنهم در چنان كار بزرگى گردن نهد.
٤ : مى‏دانيم كه سن خديجه را هنگام ازدواج با پيغمبر چهل سال نوشته‏اند، اگر بگوئيم فاطمه (ع) در سال پنجم بعثت متولد شده باشد گفت‏خديجه در اين تاريخ شصت‏ساله بوده است و اين موضوع هر چند محال نمى‏نمايد اما بعيد بنظر مى‏رسد. از طرفى مجلسى از امالى صدوق روايتى بدين مضمون آورده است :
«چون خديجه به رسول خدا شوهر كرد، زنان مكه از وى دورى كردند. نه بديدن او مى‏رفتند و نه بر وى سلام مى‏كردند و نه مى‏گذاشتند زنى از او ديدن كند. چون ولادت فاطمه (ع) نزديك شد، خديجه از زنان قريش و بنى هاشم يارى خواست. ليكن آنان نپذيرفتند و گفتند تو نصيحت ما را نشنيدى و به يتيم ابو طالب شوهر كردى (٣٢) » اگر اين روايت را بهمين صورتيكه هست‏بپذيريم، و تولد دختر پيغمبر را سال پنجم بعثت‏بدانيم فاصله ازدواج خديجه با پيغمبر (ص) و ولادت زهرا (ع) بيست‏سال خواهد بود. در اين بيست‏سال گروهى از آن زنان ملامت گو مرده و زنان جوان پير شده و دختركان به جوانى رسيده‏اند و داستان رنگ ديگرى بخود گرفته است. محمد (ص) در اين تاريخ ديگر يتيم ابو طالب نيست. پيغمبرى است كه گروهى از جان و دل پيرو او هستند. مردان قريش آرزو مى‏كنند وى دست مساعدت به سوى آنان دراز كند و چنين استمداد را مغتنم مى‏شمارند، تا بگمان خود آنرا مقدمه‏اى براى سازش به حساب آورند.
آنگاه زنان قريش كه شوهران آنان دشمن پيغمبراند، ممكن است‏خواهش خديجه را نپذيرند، اما زنان بنى هاشم چرا؟ و اصولا خديجه چه نيازى به يارى زنان كافر و بت پرست قريش داشت؟ . مگر زنان مسلمان نمى‏توانستند در اين كار كوچك او را يارى دهند. اينجاست كه بايد گفت‏به نقل روايت راويانى كه تنها بر حافظه خود اعتماد كرده‏اند نمى‏توان تكيه كرد.
در كشف الغمه روايت ديگرى آورده است : فاطمه پنج‏سال پس از بعثت پيغمبر (ص) متولد شد، و آن سالى بود كه قريش خانه كعبه را مى‏ساختند. . . (٣٣) بنظر مى‏رسد راوى نخستين يا يكى از راويان اين حديث را اشتباهى دست داده و كلمه پيش از بعثت را بعد از بعثت‏بخاطر سپرده است زيرا چنانكه گفتيم تجديد ساختمان خانه كعبه پنج‏سال پيش از بعثت‏بود. و بر فرض كه بگوئيم بناى خانه كعبه پس از آن تاريخ نيز چند بار تجديد شده (چنانكه بعض از متاخران احتمال داده‏اند) مسلم است كه دوباره داستان درگيرى قبيله‏ها پيش نمى‏آمده، و اگر اين داستان هم تجديد مى‏شده چنانكه نوشتيم ديگر در اين تاريخ محمد (ص) را بداورى نمى‏خوانده‏اند. و اگر هيچيك از اين اتفاقات با تجديد بنا همراه نبوده ديگر تجديد بنا اهميتى نمى‏يافته كه مبدا تاريخ گردد. بهر حال آنچه مسلم است اينكه همزمانى ولادت زهرا (ع) با نوسازى خانه كعبه در چند روايت از روايتهاى شيعه و سنى ديده مى‏شود.
چنانكه نوشته شده بحث در اين روايات جز از نظر روشن شدن تاريخ، فايده‏اى ندارد. دختر پيغمبر پنجسال پس از بعثت، يا پيش از بعثت متولد شده باشد، نه سال شوهر كرده باشد يا هجده ساله، هجده ساله بجوار پروردگار رفته باشد يا بيست و هشت‏ساله، او دختر پيغمبر اسلام و نمونه كامل زن تربيت‏شده و برخوردار از اخلاق عالى اسلامى است. آنچه هر زن و مرد مسلمان بايد از زندگانى دختر پيغمبر بياموزد، پارسائى او، پرهيزگارى او، بردبارى، فضيلت، ايمان به خدا و ترس از پروردگار و ديگر خصلت‏هاى عالى انسانى است كه در خود داشت و در جاى خويش خواهيم نوشت.
اين بحث را از آن رو با تفصيل بيشترى نوشتيم تا سنت تاريخ نويسان و محدثان رعايت‏شده باشد.

نام و لقب‏هاى دختر پيغمبر

«فطمت فاطمة من الشر (٣٣) »
(فتال نيشابورى از امام صادق (ع) )
نويسندگان سيره و محدثان اسلامى براى دختر پيغمبر لقب‏هائى چند نوشته‏اند :
زهرا، صديقه، طاهره، راضيه، مرضيه، مباركه، بتول و لقب‏هاى ديگر. از اين جمله لقب زهرا از شهرت بيشترى برخوردار است، و گاه با نام او همراه مى‏آيد (فاطمه زهرا) و يا بصورت تركيب عربى (فاطمة الزهرا) . زهرا كه در تداول بيشتر بجاى نام او بكار مى‏رود در لغت، درخشنده، روشن و مرادف‏هائى از اين گونه، معنى مى‏دهد. و اين لقب از هر جهت‏برازنده اين بانوست. او چهره درخشان زن مسلمان، فروغ تابان معرفت و نمونه روشن پرهيزگارى و خداپرستى است. اين درخشندگى به ساعتى مخصوص و روزى معين اختصاص ندارد. از آن روز كه وظيفه خود را تعهد كرد تا امروز و براى هميشه چون گوهرى بر تارك تربيت اسلامى مى‏درخشد.
محدثان ذيل بعض اين لقب‏ها و سبب آن روايت‏هائى نوشته‏اند. باز نوشتن آن گفته‏ها موجب درازى گفتار خواهد شد. آنچه ازمجموع اين روايت‏ها دانسته مى‏شود، بزرگى قدر و خصيت‏برجسته دختر پيغمبر در ديده پدر و شوهر و مقام ارجمند او در اسلام و ميان مسلمانان است. اين حقيقتى است كه پيروان همه مذاهب اسلامى بدان اعتراف دارند. براى همين است كه در عموم كتاب‏هاى شيعه و گاه در كتابهاى معتبر اهل سنت و جماعت كتابى جداگانه در فضيلت دختر پيغمبر ديده مى‏شود و يا فصلى را براى روايت‏هائى كه درباره اوست گشوده‏اند.
نام او فاطمه است. فاطمه وصفى است از مصدر فطم. و فطم در لغت عرب بمعنى بريدن، قطع كردن و جدا شدن آمده است. اين صيغه كه بر وزن فاعل معنى مفعولى مى‏دهد، به معنى بريده و جدا شده است. فاطمه از چه چيز جدا شده است؟ در كتاب‏هاى شيعه و سنى روايتى مى‏بينيم كه پيغمبر فرمود او را فاطمه ناميدند، چون خود و شيعيان او از آتش دوزخ بريده‏اند (٣٤) مجلسى از عيون اخبار الرضا و او باسناد خويش از على بن موسى الرضا و محمد بن على (ع) و آنان از مامون و او از هارون و او از مهدى و او به سند خويش از ابن عباس روايت كنند كه : وى از معاويه پرسيد مى‏دانى چرا فاطمه را فاطمه ناميدند؟ گفت نه! ابن عباس گفت چون او و شيعيان او به دوزخ نمى‏روند (٣٥) فتال نيشابورى ضمن حديثى از امام صادق آورده است كه چون از بدى‏ها بريده شد او را فاطمه ناميده‏اند (٣٦) بدين مضمون روايت‏هاى ديگر هم آمده است آنچنانكه براى صيغه وصفى نيز معناهاى ديگر جز آنچه نوشتيم ضبط كرده‏اند. (٣٧)
پيش از ظهور اسلام دو سه تن از زنان بدين نام موسوم بوده‏اند كه در اسلام به فواطم مشهوراند، مانند فاطمه دختر اسد بن هاشم و فاطمه دختر عتبة بن ربيعه (٣٨) و نيز فاطمه دختر عمرو بن عائذ (٣٩) .
بارى پرورش زهرا در كنار پدرش رسول خدا و در خانه نبوت بود، آنجا كه فرود آمد نگاه فرشتگان، و مركز نزول وحى و آيه‏هاى قرآن است. آنجا كه نخستين گروه از مسلمانان به يكتائى خدا ايمان آوردند، و بر ايمان خويش استوار ماندند. آنانكه پروردگار دلهايشان را آزمود، و در قرآن كريم مدح فرمود. تربيت دينى را هم از آموزگارى چون محمد (ص) فرا گرفت، پيغمبرى كه معلم انسانهاى جهان است. و تا جهان باقى است مشعل دين و دانش بنام او فروزان.
كودك خردسال اين نو مسلمانان را مى‏ديد كه هر روز با شور و هيجان براى فرا گرفتن آيت‏هاى قرآن و آموختن روش پرستش پروردگار نزد پدرش مى‏آيند. در اين خانه بود كه تكبير گفتن، روى به خدا ايستادن، و هر شبانروز در اوقاتى خاص پروردگار يكتا را به بزرگى ياد نمودن آغاز شد. آن سالها در سراسر عربستان و همه جهان اين تنها خانه‏اى بود كه چنين بانگى از آن بر مى‏خواست. «الله اكبر»و زهرا تنها دختر خردسال مكه بود كه چنين جنب و جوشى را در كنار خود مى‏ديد. اين بانگ آسمانى اين مراسم بى‏مانند، در روح اين طفل خردسال چه اثرى نهاد، سالها بعد آشكار گرديد.
او در خانه تنها بود و دوران خردسالى را به تنهائى مى‏گذراند. دو خواهر او رقيه و ام كلثوم ساليانى چند از او بزرگتر بودند. او در اين خانه همبازى نداشت. شايد اين تنهائى هم يكى از انگيزه‏هائى بوده است كه بايد از دوران كودكى همه توجه وى به رياضت‏هاى جسمانى و آموزشهاى روحانى معطوف گردد. الله اكبر، اشهد ان محمدا رسول الله. اندك اندك آيه‏هاى ديگر مى‏رسد و درسهاى وسيع‏تر داده مى‏شود. درسهائى از اخلاق قرآنى و سفارش‏هائى براى تحصيل خوى انسانى. مردم همه برابر خدا و حكم الهى يكسانيد! كسى بر ديگرى برترى ندارد! برده و ارباب در پيشگاه حق تعالى مساوى هستند. شما موظفيد با بردگان، با اسيران، با مستمندان، مهربانى كنيد و با آنان خوشرفتار باشيد. به دختران چون پسران حرمت نهيد و با آنان درشتى نكنيد! و در كنار رسيدن اين تعليمات و آموختن آن بمسلمانان، و شورى كه آنان در فرا گرفتن اين درسها نشان مى‏دادند، دشمنى همشهريان و خويشاوندان را با پدرش مى‏ديد. آنان چنين سخنانى را خوش نداشتند. نمى‏خواستند مردم با اين گفته‏ها كه تا آنروز سابقه نداشت آشنا شوند. گسترش اين تعليمات موجب درهم ريختن زندگانى آنان مى‏شد. اما براى اينكه بيم خود را پنهان سازند و به گمان خويش گفته‏هاى او را از تاثير بيندازند، بدو تهمت مى‏زدند : جادوگر است، ديوانه است، يتيم ابو طالب كجا و پيغمبرى كجا؟ چرا اين وحى به مرد بزرگ و دولتمندى از مكه و يثرب فرود نيامده. (٤٠) تا دير نشده بايد اين كار را چاره كرد. اما اگر او را بكشيم با ابو طالب و بنى هاشم درگيرى خواهيم داشت. بهتر است پيروان او را از گردش پراكنده سازيم. و اگر بزبان خوش پند نگرفتند و او را رها نكردند، بزور متوسل شويم.
سلاح مردم بى منطق چيست؟ دشنام، آزار، و اگر ممكن شود كشتار. در شهر كوچك خبرها بسرعت پخش مى‏شود و خانه پدرش مركز انعكاس جريانهاى آنروز مكه بود. امروز بلال را شكنجه كردند! امروز به عمار آسيب رسيد! امروز مادر عمار را كشتند! عموى پدرش ابو لهب چنين گفت و ابو جهل چنان، و گزارشهاى ناخوشايندى از اين قبيل. تا روزيكه شنيد پدرش پيروان خود را فرموده است مكه را ترك گويند و به حبشه بروند، چون نمى‏توانسته است‏بيش از اين شاهد آزار نو مسلمانان باشد. چرا اين مردمان بايد از خانه و زندگى خود دست‏بردارند و خطر سفر را بر خود هموار سازند؟ به جائى بروند كه نمى‏دانند كجاست، و از كسى پناه بخواهند كه نمى‏دانند كيست؟ و روش او چيست. پدرش بآنان گفته است نجاشى با پناهندگان خود خوشرفتارى مى‏كند، اما مگر اينان چه گناهى كرده‏اند كه بايد نزد او بروند؟ چرا بايد رنج غربت را تحمل كنند؟ راستى اين سنگ پاره‏ها و قطعه چوب‏ها كه بنام خدا درون خانه كعبه نهاده‏اند، اين اندازه حرمت دارد؟ آيا بزرگان قريش نمى‏دانند كه اين دست پرداخت كارگران نه سودى دارد نه زيانى؟ نه! آنان از چيز ديگرى مى‏ترسند. از زيانهائى كه با پخش اين دعوت محمد (ص) دامنگير آنان مى‏شود :
«الذى جمع مالا و عدده. يحسب ان ماله اخلده. كلا لينبذن فى الحطمة (٤١) . » (سوره همزه)
آرى پيكار در گرفته است. دسته‏اى مى‏خواهند از طاعت مخلوق باطاعت‏خالق بگريزند، طوق بندگى را بشكنند و آزاد شوند. و براى همين است كه همه اين بلاها را بجان مى‏خرند و از پرستش خدا باطاعت‏شيطان باز نمى‏گردند، و دسته‏اى كه مى‏خواهند، اينان همچنان ابزار افزايش مكنت آنان باشند. هر يك از اين حادثه‏ها به نوعى در قلب بظاهر كوچك و بمعنى بزرگ او اثرى مى‏نهاد و هر پيش آمد بدو درسى مى‏داد. درس پايدارى، آنان كه به حكومت الله گردن نهند، و بر سر گفته خود بايستند، فرشتگان بر آنان فرود مى‏آيند. (٤٢) امنيت و آسايش روحى اينجهان و بهشت جاودان آن جهان در انتظار كسى است كه برابر پيش آمدها استقامت ورزد و از كيد شيطان نهراسد. اين‏ها درس‏هائى بود كه به مسلمانان داده مى‏شد، و او كه مستقيم با گيرنده دستورات مربوط بود جداگانه مى‏آموخت. او بايد اين آزمايش‏ها را يكى پس از ديگرى ببيند تا چون فولادى كه پى در پى آبش مى‏دهند مقاومتش افزوده گردد. اما آزمايش‏ها پايان يافتنى نيست، هر روز آزمايشى و هر شب رياضتى.
دوره‏هاى آزمايش يكى پس از ديگرى مى‏گذرد، و هر آزمايش تلخ‏تر از آزمايش پيشين است. آزمايش‏ها پيوسته دشوارتر و دردناك‏تر مى‏شود. تهديد، خشونت، آزار، گرسنگى و سختى زندگانى.
روزى مى‏شنود دشمنان شكنجه شترى را بر سر پدرش افكنده و رخت او را آلوده ساخته‏اند. دوان دوان خود را به پدر مى‏رساند و جامه او را از آن آلودگى پاك مى‏سازد. روز ديگر خبر مى‏دهند كه پاى پدرش را با پرتاب سنگ آزرده‏اند. هيچيك از اين رفتارهاى خشونت آميز نتيجه‏اى چنانكه دشمنان مى‏خواهند نمى‏دهد. نه محمد (ص) از دعوت دست مى‏كشد و نه نو مسلمانان از گرد او پراكنده مى‏شوند. ديرى نمى‏گذرد كه قريش شكست‏خورده و خشمگين، تصميم سخت‏ترى مى‏گيرند. بايد رابطه بنى هاشم با مردم قطع شود. آنان بايد در محاصره اقتصادى و اجتماعى قرار گيرند، گرسنگى و جدائى از مردم براى ايشان درس خوبى است. چندى كه بدين حال بمانند خسته مى‏شوند. بستوه مى‏آيند، و براى آسايش خود هم كه شده است از حمايت محمد (ص) دست‏بر مى‏دارند. آنگاه محمد يكى از دو راه را پيش روى خود خواهد داشت : از كارى كه پيش گرفته است‏باز ايستادن، يا بدست قريش كشته شدن. شعب ابو طالب در فاصله كمى از شهر مكه براى تبعيد شدگان در نظر گرفته مى‏شود. خوراك، پوشاك، ديد و بازديد براى آنان ممنوع است. چه مدت در اين دره مخوف بسر برده‏اند؟ دقيقا معلوم نيست. ابن هشام مدت را دو يا سه سال نوشته است (٤٣) در اين مدت بر زهرا چه گذشته ست‏خدا مى‏داند. بيشتر سنگينى بار چنين زندگى بدوش اوست. اما دشوارتر و دردناك‏تر از همه اين رنج‏ها مرگ عزيزانست.
مرگ مادرش و مرگ ابو طالب :
قضاى الهى چنان بود كه مرگ اين زن فداكار-خديجه نخستين بانوى مسلمان-با مرگ ابو طالب در يكسال اتفاق افتد آنهم در فاصله‏اى كوتاه (٤٤) فاطمه (ع) چنانكه از قرآن كريم درس گرفته است‏بايد اين آزمايش را هم به بيند مرگ خويشاوندان براى او آزمايش دگرى است. بايد برابر اين دشوارى بردبارى نشان دهد و منتظر بشارت پروردگار باشد (٤٥) آن آزمايشها آزمايش جسمانى بود و اين امتحان، آزمايش قدرت نفسانى است. مادرش تنها غمخوار پدر در خانه بود و ابو طالب او را برابر دشمنان بيرونى حمايت مى‏كرد. با بودن ابو طالب مشركان مكه نمى‏توانستند قصد جان پدرش را بكنند. زيرا خويشاوندان او-تيره بنى هاشم-تيره‏اى بزرگ بودند اگر مكنت و مال آنان در حد بنى زهره، بنى مخزوم و يا بنى حرب نبود، هيچ قبيله‏اى در شرافت و بزرگوارى با آنان برابرى نمى‏كرد. مهتران مكه و ثروتمندان شهر مى‏دانستند اگر به قصد جان محمد (ص) برخيزند، بنى هاشم خاموش نمى‏نشينند، و بسا كه تيره‏هاى ديگر نيز به حمايت آنان برخيزند. ناچار درون پر تلاطم خود را با آزار او آرام مى‏كردند. دشنام، ريشخند، سنگ پرانى، دهن كجى، تهمت : حربه‏هائى كه ناتوانان از آن استفاده مى‏كنند. تقدير چنين بود كه فاطمه (ع) شاهد همه اين منظره‏ها باشد، و پس از تحمل اين رنج‏ها آن دو صحنه دلخراش را نيز به بيند.
اكنون فاطمه ديگر دختر خانواده نيست. او جانشين عبد الله، عبد المطلب، ابو طالب و خديجه است. (ام ابيها) چه كنيه مناسبى! مام پدر. او بايد وظيفه مادرش را عهده‏دار شود. بايد براى پدرش هم دختر و هم مادر باشد.
اگر قبول كنيم زهرا (ع) پنجسال پيش از بعثت متولد شده است، بخاطر همين مادر خانگى است كه تا هفده سالگى نتوانست و يا نخواست‏بخانه شوهر برود. او نمى‏خواست پدرش را تنها بگذارد. او مى‏دانست تا آنجا كه مى‏تواند بايد در داخل خانه پدر را آرامش دهد. اكنون كه پدرش سرپرستى چون ابو طالب و غمخوارى چون خديجه را ندارد، دشمنان بر او گستاخ‏تر شده‏اند، و او به دلجوئى نياز دارد. پدر نيز چون اين فداكارى را از او مى‏ديد با نمودن محبت، خشنودى خويش را از وى اعلام مى‏كرد. سالها پس از اين روزگار از عايشه مى‏پرسند، چرا به جنگ جمل برخاستى؟ مى‏گويد : «اين داستان را باز مگوئيد بخدا سوگند كسى از مردان جز على و از زنان جز فاطمه نزد پيغمبر محبوب‏تر نبود (٤٦) و نيز مى‏گويد كسى را راستگوتر از فاطمه نديدم جز پدرش (٤٧) ممكن است كسانى كه در سيره پيغمبر و خاندان او تتبعى دقيق ندارند، يا روح اسلام و شريعت محمد (ص) را چنانكه بايد لمس نكرده‏اند چنين به پندارند كه اين محبت مانند دوستى هر پدر به فرزندى ناشى از غريزه انسانى است. اين پندار شايد از يك جهت درست‏باشد. ما نمى‏گوئيم محبت رسول خدا به فاطمه رنگى از عاطفه پدر سبت‏بدختر را نداشت، چه محمد (ص) پدر بود و فاطمه فرزند. اما اين روايت و روايتهاى ديگر كه با اندك اختلافى در الفاظ از پيغمبر رسيده نشان دهنده حقيقتى ديگر است- بزرگى فاطمه در ديده پيغمبر و بزرگان اسلام در عصر رسول و زمانهاى پس از وى-فاطمه اين مقام را نه تنها از آنجهت‏يافت كه دختر پيغمبر است، آنچه او را شايسته اين حرمت‏ساخت از خود گذشتگى، پارسائى، زهد، دانش و ديگر ملكات انسانى است كه در او به حد كمال بوده است. و همه مورخان شيعه و سنى اين امتيازات را براى وى در كتابهاى معتبر خويش نوشته‏اند.
از امام صادق (ع) پرسيدند : بعض جوانان حديثى از شما باز ميگويند كه باور كردنى نيست. ميگويند«خدا از خشم فاطمه بخشم مى‏آيد (٤٨) »امام صادق فرمود-مگر شما اين روايت را در كتاب‏هاى خود نداريد كه خدا از خشم بنده مؤمن بخشم مى‏آيد؟
-چرا
-پس چرا باور نمى‏داريد كه فاطمه زنى با ايمان باشد و خدا از خشم او بخشم آيد (٤٩) .
مرگ خديجه و ابو طالب، پيغمبر را نيز سخت آزرده ساخت. او ديگر خود را تنها و بى غمخوار و پشتيبان ميديد، اما در همه حال خدا مدد كار او بود. و دعوت به خداپرستى شعار او. سفرى به طائف كرد شايد در آن شهر از ميان مردم ثقيف كه تيره‏اى قدرتمند بودند كسانى را بدين خدا در آورد. ولى مهتران آنجا نه تنها روى خوش بدو نشان ندادند، از آزارش نيز دريغ نكردند.
مكه همه كوششهاى خود را براى خاموش ساختن اين فروغ خدائى بكار برد، اما از اين كوشش سودى نبرد. هر روز بانگ دعوت اسلام رساتر شد و بگوش گروهى تازه رسيد. طرح محاصره اقتصادى-آخرين مبارزه قريش-با شكست روبرو گرديد، تا آنجا كه سران قوم، خود آن معاهده شوم را بهم زدند. اما تصميم ديگرى گرفتند. حال كه ديگر محمد در مكه پشتيبانى ندارد بايد خود او را از ميان بردارند. بايد همه تيره‏ها در كشتن او شريك باشند، تا بنى هاشم نتوانند كسى را به قصاص او بكشند. اما مكرهاى شيطانى برابر تقديرات ربانى نمى‏پايد. از چندى پيش مركز دعوت از مكه به يثرب كه شهرى در پانصد كيلومترى مكه است منتقل شده بود، يا بهتر بگوئيم مركزى تازه براى دعوت اسلام تاسيس گرديد. ياران پدرش تك تك يا دسته دسته خانه و زندگانى خود را رها مى‏كنند و به يثرب مى‏روند. مردم اين شهر كه از آن پس در تاريخ اسلام لقب‏«انصار»را يافتند از آنان هر چه نيكوتر پذيرائى كردند. تا آنجا كه آنان را بر خود مقدم داشتند. شبى كه بنا بود توطئه قريش عملى گردد، و پيغمبر (ص) بدست گروهى مركب از همه تيره‏هاى قريش كشته شود، على (ع) را بجاى خود خواباند و با ابو بكر راه يثرب را پيش گرفت. اين همان روى داد بزرگى است كه چند سال بعد، مبدا تاريخ مسلمانان گرديد و تا امروز هم بنام‏«تاريخ هجرى‏»متداول است.
چون اندك اندك كارها سر و سامانى يافت، و مسجدى آماده گرديد، و مهاجران در خانه‏هاى تازه جاى گرفتند، پدرش دستور هجرت وى را داد. بلاذرى نويسد : زيد بن حارثه و ابو رافع مامور همراهى فاطمه (ع) و ام كلثوم بودند (٥٠) اما ابن هشام نوشته است عباس بن عبد المطلب مامور بردن او بود (٥١) بهر حال زهرا و ام كلثوم با سرپرست‏خود سوار شدند كاروان آماده حركت است‏حويرث بن نقيذ، از دشمنان محمد (ص) كه پيوسته بد گوى او بود نزد آنان مى‏آيد و شتر آنان را آسيبى مى‏زند. شتر مى‏رمد و فاطمه و ام كلثوم بر زمين مى‏افتند. ابن هشام و ديگر مورخان از آسيبى كه فاطمه (ع) از اين صدمه ديده است نامى نبرده‏اند، لكن پيداست كه دختر پيغمبر از اين حادثه بى‏رنج نمانده است. اين مرد پست فطرت در شمار كسانى است كه در روز فتح مكه پيغمبر (ص) فرمود اگر به پرده‏هاى كعبه چسبيده باشند بايد خونشان ريخته شود حويرث بدست على شوى فاطمه كشته شد (٥٢) در مقابل اين سندها يعقوبى كه او نيز از تاريخ نويسان طبقه اول است نويسد على بن ابى طالب (ع) او را بمدينه آورد (٥٣) و روايت‏هاى شيعى نوشته يعقوبى را تاييد ميكنند. سرانجام وعده خدا تحقق يافت. مسلمانان از گزند مشركان و دشمنان آسوده گرديدند. در تاريخ اسلام فصل تازه‏اى گشوده شد. از اين تاريخ ديگر نه تنها از بجاى آوردن مراسم دينى بيمى ندارند، بايد ديگران را هم به پذيرفتن دين بخوانند، و اگر نپذيرفتند با آنان پيكار كنند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. كجا مثل خديجه يافت مى‏شود؟ روزى كه همه مردم مرا دروغگو خواندند، او مرا راستگو خواند. (سفينة البحار ج ١ ص ١/٣) .
٢. اين جنگ را از آن رو فجار گويند كه در ماههاى حرام رخ داده. و گفته‏اند از آنجهت‏بدين نام خوانده شد كه بعض محرمات را در آن جنگ حلال شمردند. رجوع شود به سيره ابن هشام ص ٢٠١ ج ١. و رجوع به مجمع الامثال ميدانى، فصل ايام العرب و نيز رجوع به اقرب الموارد شود.
٣. ابن اثير ج ١ ص ٥٩٣. و رجوع به انساب الاشراف بلاذرى ص ١٠٢ چاپ دار المعارف شود. ليكن ابن سعد در داستان روز زناشوئى پيغمبر (ص) با خديجه چنين نويسد :
«اينكه نوشته‏اند خديجه پدر خود را با نوشاندن نوشابه از حالت طبيعى در آورد، درست نيست و اسنادى است‏به غلط.
آنچه از اهل علم بما رسيده است و سندى درست‏به حساب مى‏آيد، اينست كه خويلد پيش از جنگ فجار مرده است. (طبقات ص ٨٥ ج ١ بخش يك) اما ميدانى يوم شمطه را روز جنگ بين بنى هاشم و بنى عبد شمس معنى كرده است (مجمع الامثال) با توجه بدين كه در جنگ فجار يكسو قريش و سوى ديگر كنانه بود تفسير ميدانى از دقت‏خالى است. داستان ست‏بودن خويلد در روز عقد خديجه و راضى شدن وى بدين زناشوئى كه در بعض مآخذ ديده مى‏شود نيز بر اساسى نيست و چنانكه در بيشتر روايات اهل سنت و جماعت و در مآخذ شيعى مى‏بينيم، اين خواستگارى با حضور عمرو بن اسد عموى خديجه و ورقة بن نوفل است و ظاهرا خويلد در اين تاريخ زنده نبوده است.
٤. عقاد : فاطمة الزهرا ص ١٠. عقاد سند خود را ننوشته است. تبع لقب عام پادشاهان يمن است. اگر اين داستان درست‏باشد اين شخص، تبع الاصغر، حسان بوده است. ليكن مورخان، حادثه‏هاى دوران چند تبع را با يكديگر در آميخته‏اند (رجوع به تاريخ يعقوبى. حبيب السير. مجمل التواريخ و القصص و تاريخ گزيده شود) . اما تا آنجا كه نگارنده جستجو كرد، اين تبع بر اثر خوابى كه ديده بود خانه كعبه را حرمت نهاد، و آنرا پرده پوشاند. گويند او نخستين كسى است كه خانه كعبه را پرده پوشانيد. گويا اين داستان كه در سيره ابن هشام به نقل از محمد بن اسحاق آمده است، و ياقوت نيز بخشى از آن را ذيل كلمه كعبه آورده است. (ر. ك سفينة البحار ج ٢ ص ٦٤٣) پايه‏اى نداشته باشد و الله العالم.
٥. بلاذرى انساب الاشراف ص ١٠٦ و مصادر ديگر.
٦. همين كتاب ص ٣٩٠.
٧. ابن سعد. طبقات ج ٨ ص ٨. بعض مصادر ازدواج او را با عتيق پيش از ابو هاله نوشته‏اند. (مقاتل الطالبين ص ٤٨. كشف الغمه ج ١ ص ٥١١) .
در مقابل اين شهرت ابن شهر آشوب در مناقب و سيد مرتضى در شافى گويند : «خديجه بهنگام زناشوئى با پيغمبر دختر بوده است. و آنكه به ابو هاله شوهر كرده خواهر اوست. ابن شهر آشوب يكى از چند ماخذ خود را كتاب احمد بلاذرى معرفى كرده است (مناقب ج ١ ص ١٥٩) ابن احمد بلاذرى قاعدة بايد احمد بن يحيى مؤلف انساب الاشراف باشد، اگر چنين است وى از گفته امام حسن (ع) نويسد :
«از دائى خود هند بن ابى هاله پرسيدم (و در تفسير آن گويد : چون خديجه دختر خويلد نخست زن ابو هاله اسدى بود (انساب الاشراف ٣٩٠) و باز در ص ٤٠٦ كتاب چنين آمده است : خديجه پيش از آنكه زن پيغمبر شود زن ابو هاله هند بن نباش بوده.
٨. (طبقات ج ٨ ص ١٠) و نيز رجوع شود به (كشف الغمه ج ١ ص ٥١٣) .
٩. بعض نويسندگان سيره، و از جمله ابن هشام فرزندان نرينه رسول خدا را از خديجه : قاسم، طاهر و طيب نوشته‏اند (سيره ج ١ ص ٢٠٦) و در عقد الفريد قاسم و طيب (ج ٥ ص ٥) آمده است ليكن مصعب زبيرى در نسب قريش ص ٢١ گويد پسران او قاسم و عبد الله بودند. ابن سعد در (طبقات ص ٩ ج ٨) و بلاذرى در (انساب الاشراف ص ٤٠٥) نويسد : طيب و طاهر لقب عبد الله است. چون در اسلام بدنيا آمد بدين لقب خوانده شد. گويا اين تخليط از آنجاست كه لقب را، اسم گرفته‏اند.
١٠. بخارى ج ٥ ص ٤٧-٤٨ و رجوع شود به اعلام النساء ج ١ ص ٣٣٠.
١١. طبقات ج ٨ ص ١١.
١٢. ج ١٣ ص ٢٤٣٤ و نيز نگاه به ج ٤ ص ١٨٦٩ شود.
١٣. ص ٤٠٢.
١٤. ج ٢ ص ٣٤١.
١٥. ص ٤٨.
١٦. بنقل مجلسى در بحار ص ٢١٤.
١٧. ص ٧٥٠.
١٨. انساب الاشراف ص ٤٠٣.
١٩. ج ٤ ص ١٨٦٩.
٢٠. ص ٩٥ ج ٢.
٢١. اصول كافى ص ٤٥٨ ج ١.
٢٢. ج ٣ ص ٣٥٧.
٢٣. ج ١ ص ٤٤٩.
٢٤. ج ٤٣ ص ٧ به بعد.
٢٥. ص ٥٦١.
٢٦. بحار ج ٤٣ ص ٥ از علل الشرايع.
٢٧. طبقات ج ١ ص ١٤٣.
٢٨. الكامل ص ٥١ ج ٢.
٢٩. منتهى الآمال ص ٣٧ ج ٢.
٣٠. انساب الاشراف ص ١٢٥ و مآخذ ديگر.
٣١. انساب الاشراف ص ٣٢٤. مغازى ص ٢٤٩.
٣٢. ج ٤٣ ص ٢-٣.
٣٣. ج ١ ص ٤٤٩. بحار ج ٤٣ ص ٧.
٣٤. روضة الواعظين ج ١ ص ١٤٨.
٣٤. بحار ص ١٨ ج ٤٣ از امالى شيخ طوسى. نسائى، حافظ ابو القاسم دمشقى و جمعى ديگر اين حديث را ضبط كرده‏اند (الصواعق المحرقه ص ١٦٠) .
٣٦. بحار ص ١٢ ج ٤٣.
٣٧. روضة الواعظين ص ٥١٤٨. بحار ص ١٢.
٣٨. ابن سعد ج ١ ص ٣٢ لسان العرب. ذيل فطم.
٣٩. يعقوبى ج ٢ ص ٨.
٤٠. و قالوا لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم.
٤١. مال‏ها را بر هم مى‏نهد و مى‏شمارد و مى‏پندارد اين مال او را جاويدان خواهد ساخت نه چنين است، اين مال آتش جان او خواهد شد.
٤٢. ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملئكة (فصلت-٣٠) .
٤٣. ج ١ ص ٣٧٥.
٤٤. اما به نقل شيخ كلينى، ابو طالب يكسال پس از مرگ خديجه در گذشت (اصول كافى ج ١ ص ٤٤) .
٤٥. و بشر الصابرين. الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون (البقره : ١٥٥-١٥٦) .
٤٦. بحار ج ٤٣ ص ٢٣ از امالى شيخ طوسى.
٤٧. مناقب ج ١ ص ٤٦٢.
٤٨. خوارزمى ج ١ ص ٦٠.
٤٩. بحار ص ٢٢ ج ٤٣.
٥٠. انساب الاشراف. ص ٤١٤ و ٢٦٩.
٥١. ابن هشام ج ٤ ص ٢٩.
٥٢. ابن هشام ج ٤ ص ٣٠.
٥٣. ج ٢ ص ٣١.


۲
خواستگاران فاطمه (ع)

خواستگاران فاطمه (ع)

«لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة‏» (١)
دو سال، يا اندكى بيشتر از اقامت مهاجران در مدينه گذشت. در اين دو سال دگرگونى چشمگيرى در وضع سياسى و اجتماعى مسلمانان پديد گرديد. نيز بعض سريه‏ها (٢) با پيروزى برگشتند. و نتيجه پيروزى آنان گشايشى اندك در كار مسلمانان، و تثبيت موقعيت ايشان در ديده قبيله‏هاى مخالف بود. نيز قبيله‏هايى چند كه پس از درگيرى مسلمانان با يهوديان، و منافقان مدينه در حالت دو دلى بسر مى‏بردند، كم و بيش بى طرف ماندند و يا به مسلمانان پيوستند.
مهمتر از همه پيروزى در غزوه بدر بود كه قدرت افسانه‏اى مكه را در هم ريخت، و شمت‏خيره كننده سران قريش را از ميان برد. و آنانكه هنوز هم نمى‏خواستند مكه را از خود برنجانند دانستند كه قريش و بازرگانان آنان هم شكست پذيرند.
در زندگانى داخلى رسول خدا (ص) نيز تغييرى رخ داد. سوده دختر زمعة بن قيس و عايشه دختر ابو بكر، در خانه او بسر مى‏بردند. عروسى سوده چند ماه پيش از هجرت (٣) و عروسى عايشه در شوال سال نخستين هجرت صورت گرفت (٤) . هر چند هيچ يك از اين دو زن-چه در نظر او و چه در نظر پدرش، جاى خالى خديجه را پر نميكردند اما بهر حال هر يك از جهتى مراقب حال پيغمبر بودند و فاطمه (ع) از اين نظر ديگر براى پدر نگرانى نداشت. عايشه دخترى نه ساله و سوده بيوه سكران بن عمرو بن عبد شمس بود. سكران با مهاجران دسته دوم به حبشه رفت و در اين سفر سوده را نيز همراه خود برد (٥) وى پس از بازگشت‏به مكه در گذشت و پيغمبر آن بيوه را خواستگارى كرد. حال اگر فاطمه (ع) به خانه شوى برود، در خانه پدرش كسانى هستند كه نگاهبان حال او باشند.
مسلم است كه فاطمه (ع) خواهان بسيارى داشته است. در اين باره نيازى بذكر روايات نداريم. پدرش پيش از آنكه به پيغمبرى رسد در ديده همشهريان مقامى ارجمند داشت. دو خواهر فاطمه (ع) پيش از ظهور اسلام زن دو پسر مرد سرشناس خاندان هاشم، عبد العزى بن عبد المطلب (ابو لهب) شدند، و نزد شوهران گرامى بودند. اگر سوره تبت در نكوهش پدر شوى آنان نازل نمى‏شد، و اگر آن مرد لجوج و يا زن او با سرسختى تمام از فرزندانشان نمى‏خواستند زنان خود را رها كنند، آنان از اين پيوند خشنود و شادمان بودند. ليكن باصرار ابو لهب بين آنان جدائى صورت گرفت.
اين زنان پس از آنكه از همسران خود جدا شدند و اسلام آوردند، يكى پس از ديگرى به عثمان بن عفان مرد مالدار و ارجمند قريش شوهر كردند. زينب خواهر ديگر او زن پسر خاله خود ابو العاص بن ربيع بود (٦) چون محمد (ص) به پيغمبرى مبعوث شد، و خديجه و دخترانش بدو گرويدند، ابو العاص بر دين قريش باقى ماند. بزرگان طائفه وى از او خواستند زن خود را طلاق گويد و آنان هر دخترى را كه دوست ميدارد بزنى بدو دهند. ابو العاص نپذيرفت و گفت او بهترين همسر است. ابو العاص در جنگ بدر اسير شد، و پيغمبر دستور آزادى او را داد، بدان شرط كه زينب را بمدينه بفرستد. اين چند تن همگى مردانى بنام بودند، و نزد كسان خود و ديگران حرمت داشتند. اكنون كه محمد (ص) به پيغمبرى رسيده و يثرب در اطاعت اوست و مكه از او در حالت‏بيم و احتياط بسر مى‏برد، طبيعى است كه كسانى با موقعيت‏بهتر آماده خواستگارى فاطمه (ع) باشند. و اگر زينب و ام كلثوم و رقيه پيش از اسلام به شوى رفتند، تربيت زهرا (ع) چنانكه نوشتيم در خانه وحى و مركز نزول قرآن بود. چنانكه در صفحات اين كتاب خواهيد ديد و سند آن ماخذ دست اول تاريخ اسلام است، عمر و ابو بكر هر يك خواهان فاطمه بودند، ليكن چون خواست‏خود را با پيغمبر در ميان نهادندوى گفت منتظر قضاء الهى هستم (٧) نسائى كه از محدثان بزرگ اهل سنت است در سنن گويد : پيغمبر (ص) در پاسخ آنان گفت : «فاطمه خردسال است، و چون على (ع) او را از وى خواستگارى كرد، پذيرفت (٨) اما نسائى اين حديث را ذيل بابى كه بعنوان‏«برابرى سن زن و مرد»نوشته آورده است. بارى از ميان خواستگاران نام اين دو تن را از آنجهت نوشته‏اند كه از لحاظ شخصيت‏سرشناس‏تر از ديگران‏اند، نه آنكه خواستگاران دختر پيغمبر تنها اين دو مرد سالخورده بودند. يعقوبى نوشته است گروهى از مهاجران فاطمه را از پدرش خواستگارى كردند (٩) آنچه درباره خواستگارى فاطمه (ع) و زناشوئى او با على عليه السلام خواهيم نوشت، در كتاب‏هاى شيعه و سنى آمده است. روايت‏هاى ديگر نيز موجود است و مضمون آنها همين است كه در اين روايت‏ها خواهيد ديد. تنها ممكن است اندك اختلافى در لفظ روايت‏ها ديده شود. اين روايت‏ها و نيز آنچه مورخانى چون بلاذرى، ابن اسحاق، ابن هشام، طبرى و عالمانى چون كلينى و مفيد و شيخ طوسى نوشته‏اند، تنها سند نويسندگان پس از آنهاست. شيعه يا سنى، شرقى يا غربى، هر كس بخواهد درباره حوادث قرن اول و دوم كتابى بنويسد يا تحقيقى كند، بايد به همين كتاب‏ها مراجعه كند، و اين كارى است كه نويسنده اين كتاب كرده است. اگر مطلبى در كتابهاى شرق شناسان ديده شود كه در هيچيك از اين سندها نيامده باشد بايد آنرا نپذيرفت، و يا لا اقل در درستى آن ترديد كرد، نه آنكه بگوئيم آنها مداركى داشته‏اند كه در اختيار ما نيست. كدام مدرك؟ آنها اين مدارك‏ها را از كجا آورده‏اند؟ . نوشتن تاريخ صدور اسلام، چون تحقيق درباره تمدن سيا و حمير و يا خواندن سنگ نبشته‏هاى عصر هخامنشى و يا پژوهش درباره تحقيقات علمى قرن نوزدهم و بيستم ميلادى نيست كه بگوئيم غربيان وسيله‏هائى در اختيار دارند كه ما نداريم. اينگونه تصديق‏هاى يك جانبه و تسليم كوركورانه ناشى از عقده حقارت و يا بعهده گرفتن ماموريت و يا نداشتن فرصت تتبع و مراجعه به مدارك گوناگون است.
البته انكار نمى‏كنم كه در مواردى روش غربيان در تحليل مسائل تاريخى، دقيق‏تر از روش بعض مورخان گذشته مشرق زمين است. اما آنجا كه اصل حادثه در سندهاى دست اول بروشنى موجود باشد، اجتهاد برابر نص معنى نخواهد داشت. ما از بعضى شرق شناسان كه بخود اجازه مى‏دهند حقيقت را دگرگون كنند، يا آنرا چنان تفسير كنند كه با عقيده خودشان-يهودى يا ترسا-منطبق باشد گله‏اى نداريم. از آنان شكايتى نبايد كرد چون معذورند. از دوستان تاريخ دان خود تعجب داريم كه چگونه دربست تسليم گفته ايشان مى‏شوند، و آنچه را آنان مينويسند حقيقت مسلم و غير قابل جرح مى‏دانند، و چون خطاهاى اين پژوهندگان نشان داده مى‏شود به عذر اينكه آنان بر ما حق استادى دارند، خطاها را ناديده مى‏گيرند. نتيجه اين بى‏همتى يا سهل انگارى يا ناآگاهى است كه امروز بيشتر كرسى‏هاى تاريخ اسلام را شرق شناسان يهودى در تصرف دارند و آنچه مى‏خواهند مى‏نويسند و به زبانهاى عربى و فارسى ترجمه مى‏شود و مايه تحقيق تاريخ نويسان مسلمان مى‏گردد.
گاه برادران ايرانى ما بخاطر حسن ظنى كه به برادران عرب خود دارند، همين كتاب‏ها را بى هيچگونه اظهار نظر از عربى بفارسى بر مى‏گردانند و اين نوشته‏هاست كه پايه معلومات گروهى مى‏گردد كه چنانكه بايد از تاريخ صدر اسلام آگاهى ندارند :
«فاطمه چون زشت‏بود تا سن هفده سالگى-يا بيشتر-در خانه پدر ماند و كسى براى خواستگارى او نمى‏آمد. روزى كه پدرش باو گفت على تو را مى‏خواهد، يكه خورد كه مگر چنين چيزى ممكن است‏»پناه بر خدا، حقيقت پوشى، ستيزه جوئى و يا بد گوهرى كار را بكجا مى‏كشاند؟ .
اينها دانشمندانى هستند كه مى‏خواهند حادثه‏هاى تاريخى را در پرتو دانش جديد تجزيه و تحليل كنند، اما اين دانش را چگونه و از كدام منبع اندوخته‏اند؟ معلوم نيست!
اگر دختر پيغمبر سال پنجم بعثت متولد شده باشد بهنگام ازدواج نه يا دهساله بوده است و جاى سخن نيست. و اگر پنج‏سال پيش از بعثت متولد شده و در هجده سالگى بخانه شوهر نرفته باشد، دليل آنرا نوشتيم : وضع اجتماعى مسلمانان، بيم آزار و شكنجه، نابسامانى كارها، مهاجرت به حبشه، محاصره بنى هاشم از يكسو، حادثه‏هائى كه در زندگى خصوصى او اثر مى‏گذاشت چون مردن مادرش خديجه و عموى پدرش ابو طالب از سوى ديگر، مجال چنين وصلتى را بدو نمى‏داد.
او نمى‏خواست پس از مرگ مادر، پدرش در خانه غمخوارى نداشته باشد. در حاليكه ديديم روايت‏هاى معتبرى نيز تولد او را بسال پنجم بعثت نوشته بودند، و اگر چنين باشد داستان از بن درست نيست. و اگر از اين روش بگذريم و شيوه مؤلف دانشمند! را پيش بگيريم، بخواهيم حادثه‏ها را برابر روشنائى تحقيق تازه، و از ديد اجتماعى بنگريم، باز هم نتيجه آن نيست كه شرق شناس دانشمند دريافته است. چرا؟ چون :
عموم تاريخ نويسان و نويسندگان سيره، محمد (ص) را به زيبائى چهره و تناسب اندام ستوده‏اند. خديجه را نيز تا آنجا كه مى‏دانيم زنى زيبا بوده است-طبيعى است كه فرزندان پدر و مادر زيبا چهره نيكو صورت باشند. سه خواهر فاطمه (ع) ، زينب، رقيه و ام كلثوم بخانه شوهرانى جوان، مالدار و سرشناس رفتند. در آنروزگار پدر آنان رياستى يا مالى نداشت كه بگوئيم جوانان قريش دختران زشت چهره او را بخاطر مقام و يا مال پدرشان خواستگارى كردند.
چه شد كه آن خواهران هر سه زيبا بودند و اين يكى زشت. اين امر هر چند محال نيست اما مدرك تاريخى مى‏خواهد. دليل شرق شناس محقق چيست؟
نويسندگان سيره عموما دختران هاشمى را تا نسل دوم و سوم بزيبائى چهره وصف كرده‏اند. هنگامى كه حسن بن حسن نزد عموى خود حسين (ع) (سيد الشهدا) براى خواستگارى يكى از دو دختر او رفت، حسين (ع) بدو گفت پسرم هر يك از دو دختر را مى‏خواهى خواستگارى كن! حسن شرمگين خاموش ماند و پاسخ نداد. حسين (ع) گفت من فاطمه را براى تو انتخاب مى‏كنم كه به مادرم شبيه‏تر است (١٠) تا آنجا كه مى‏دانيم اين فاطمه از زيبائى خاص برخوردار بوده است (١١) مفيد نويسد : در زيبائى چنان بود كه او را به حورى همانند مى‏كردند (١٢) .
حال كشف علمى اين شرقشناس بزرگوار كه مى‏خواهد هر داستانى را با روشنائى علم بررسى كند بر اساس چه ماخذى است؟ اجتهادى است مقابل نص؟ يا تخليطى در متن تاريخ؟ به عمد يا از روى نقصان عربيت؟ نمى‏دانم. اما از آنجا كه دروغ‏گو كم حافظه است، نويسنده كتاب، رد پائى از جعل و افترا و يا اشتباه خود بجا مى‏گذارد. او مدرك خود را نوشته بلاذرى مى‏شناساند كه قاعدة كتاب معروف او انساب الاشراف است. اين كتاب را من هم اكنون پيش چشم دارم :
پيغمبر به زهرا (ع) گفت تو زودتر از همه افراد خانواده من به من خواهى پيوست. فاطمه يكه خورده (١٣) پيغمبر فرمود نمى‏خواهى سيده زنان بهشت‏باشى؟ زهرا (ع) تبسم كرد. نمى‏دانم شرقشناس متعهد در نتيجه تحقيق علمى، اين دو روايت را بهم ريخته؟ يا چنانكه نوشتم نقصان عربيت او موجب ارتكاب چنين اشتباهى گرديده، يا مانند بيشتر شرق شناسان امين، رسالتى خاص بعهده داشته است؟ . بهر حال نتيجه يكى است و ما از اين نمونه رعايت امانت‏ها در كتاب‏هاى آنان و يا شرقيان شرقشناس‏تر از غربيان فراوان مى‏بينيم.
خوانندگانى كه پدر در پدر با محبت‏خاندان پيغمبر (ص) زيسته‏اند و به سخنان دشمنان آنان و يا كج انديشان در بحث‏هاى علمى، توجهى ندارند، ممكن است‏بر نويسنده خرده گيرند كه اين اندازه پى‏جوئى و مراجعه باسناد در اين موضوع بخصوص چه لزومى دارد؟ درست است. اينان محبت آل پيغمبر را با شير اندرون برده و با جان به خداى بزرگ مى‏سپارند. و گوش استماع به سخنان چنين محققانى ندارند و شايد هيچگاه نوشته‏هاى آنانرا نخوانند، اما نبايد فراموش كرد كه اين كتاب و كتابهاى ديگر از اين نمونه كه در سيرت خاندان پيغمبر نوشته مى‏شود براى همگانست.
متاسفانه بايد گفت، يا خوشبختانه، نمى‏دانم، صد سال يا بيشتر است كه فرهنگ ما با فرهنگ مغرب زمين نزديك شده و در مواردى بهم آميخته است. چنانكه مى‏دانيم سالهاست، هر يك يا هر دسته از شرق‏شناسان غرب، كار تحقيق و تتبع در رشته‏اى از فرهنگ اسلامى را بعهده گرفته و در اين باره كتابها نوشته‏اند. استادان كرسى اسلام شناسى اروپا و امريكا سالى چند كتاب پيرامون اسلام و تمدن آن و شخصيت‏هاى بزرگ اسلامى مى‏نويسند. در باره زندگانى رسول اكرم و بعض از امامان و نيز دختر پيغمبر كتاب‏ها منتشر شده و بعض اين كتاب‏ها را بفارسى برگردانده‏اند و يا تنى چند مطالب آنرا اقتباس كرده‏اند.
ترجمه نوشته‏هاى لامنس، گلدزيهر، دورمنگام، لوئى ماسينيون، برناردلويس، پتروشوفسكى، ردينسن، گپب، و دهها شرق شناس ديگر را در كتابفروشى‏هاى تهران و شهرستان‏ها مى‏توان خريد.
بيشتر اينان امانت علمى ندارند. دانشمندى چون بلاشر كه سالها عمر خود را در برگرداندن قرآن بفرانسه و تحقيق درباره ترتيب نزول آيات صرف كرده است، در ترجمه خود از قرآن بى هيچ اظهار نظر دو آيه بسوره پنجاه و سوم مى‏افزايد-همان دو آيه‏اى كه داستان پردازان پايان قرن نخستين هجرت بر ساختند و دستاويز دشمنان اسلام شد و نگارنده سى سال پيش بنام افسانه غرانيق فصلى درباره آن نوشت. اين سوء نيت را از بلاشر در اين مورد، بر حسب تصادف يافتم، چند جاى ديگر چنين كارى كرده؟ خدا مى‏داند.
از هم ميهمان، كسانى را مى‏بينيم كه بگمان خود مى‏خواهند اسلام را از ديدگاه علمى و فلسفى بشناسانند، اينان نوشته‏هاى اين شرق شناسان و يا ايران شناسان را سند تحقيق خود قرار مى‏دهند. نتيجه آن مى‏شود كه باتكاء ترجمه غلط فصل ابن حزم، على بن ابى طالب (ع) سرمايه‏دار بزرگ عصر خويش معرفى ميگردد. حال ابن حزم چگونه بدين كشف علمى موفق شده، نويسنده كتاب بدان اهميتى نمى‏دهد. اما چندى بعد ممكن است نوشته اين مؤلف پايه تحقيقات كسانى شود كه نه از اسلام اطلاع درستى دارند و نه از عربيت.
من در عين حال كه كوشش مترجمان محترم را در بر گرداندن اين كتاب‏ها تقدير مى‏كنم، از آنان-اگر تعهدى نسبت‏به بعض مكتب‏ها ندارند-استدعا دارم رنج ديگرى را نيز بر خود هموار كنند. مندرجات اين كتابها را با مطالب كتاب‏هاى دست اول (تا آخر قرن پنجم هجرى) مقايسه فرمايند. مبادا خداى نخواسته نادانسته موجب شوند، كسى يا كسانى از حقيقت‏بدور افتند.
بعض آثار اين شرق شناسان به عربى ترجمه شده و چون ايرانيان به نويسندگان عرب حسن ظنى دارند آن ترجمه‏ها را در بست پذيرفته و بفارسى برگردانده‏اند. من كم و بيش از نقاط ضعف اين ترجمه‏ها آگاه هستم. من نمى‏گويم همه اين مؤلفان بد انديش و يا دشمن اسلام‏اند.
ممكن است‏بخاطر درست ندانستن زبان عربى و يا دسترسى نداشتن به سندهاى خالى از تعصب قضاوتى كرده باشند. اما با بعض آنان از نزديك آشنا هستم و يا با ايشان در اين باره گفتگو كرده‏ام و مى‏دانم كينه‏اى از مسلمانان در دل دارند كه هيچگاه آنرا فراموش نخواهند كرد. چرا سببش را بايد از ايشان پرسيد.
اسلام شناس دانشمندى را مى‏شناسم كه در كار خود بى‏همتا و يا كم نظير است. گذشته از چند زبان اروپائى از عربيت‏بهره فراوان دارد. بنابر اين بايد از روح اسلام و مقررات اين دين چنانكه هست مطلع باشد. او خوب مى‏داند كه فاتحان عرب همه از يكدست نبودند. بسيارى از آنان غم دين داشتند و اندكى غم دنيا.
بنيان گذار اسلام خود اين دو دسته را خوب شناخته است چنانكه گويد : «آنكس كه براى خدا بميدان جهاد مى‏رود اجر او با خداست و آنكس كه ديده بمال دنيا دوخته جز آن نصيبى ندارد». (١٤)
محتملا اين شرق شناس محترم زودتر از من بدين حديث‏برخورده است. اما او چون متعهد است كتاب خود را با اين جمله آغاز مى‏كند : «سرزمين غله خيز مصر بهترين انبار خواروبار بود، كه مى‏توانست‏شكم عرب‏هاى گرسنه را سير سازد». من نمى‏گويم عمرو بن العاص براى رضاى خدا و پيشرفت اسلام قدم در سرزمين مصر گذاشت. او مسلما اخلاصى را كه عقبة بن نافع در فتح افريقا داشت نداشته است. (هر چند در اينجا هم نمى‏خواهم كارى را كه عقبه در شمال افريقا كرد، از هر جهت درست‏بدانم) .
اما آن دسته از ياران مؤمن پيغمبر كه در ركاب عمرو به وادى نيل قدم نهادند چسان؟ آنها هم در پى سير كردن شكم گرسنه خود بودند؟ بيش از اين گفتار را در اين باره دراز نمى‏كنم. و از خداوند براى خود توفيق و براى اينان راهنمائى را مسالت دارم. چنانكه نوشتيم و آنچنانكه كتاب‏هاى محدثان و مؤرخان طبقه اول و سندهاى اصلى شيعه و سنى به صراحت تمام نوشته‏اند، و آنچنانكه قرينه‏هاى خارجى نوشته اين مورخان را تاييد مى‏كند، دختر پيغمبر خواستگارانى داشت، ليكن پدرش از ميان همه پسر عموهاى خود على بن ابى طالب را براى شوهرى او برگزيد. و بدخترش گفت ترا به كسى بزنى مى‏دهم كه از همه نيكو خوى‏تر و در مسلمانى پيش قدم‏تر است. (١٥)
ابن سعد نويسد : چون ابو بكر و عمر از پيغمبر پاسخ موافق نشنيدند على را گفتند تو بخواستگارى او برو! و هم او نويسد : تنى چند از انصار على را گفتند : فاطمه را خواستگارى كن! وى بخانه پيغمبر رفت و نزد او نشست، پيغمبر پرسيد :
-پسر ابو طالب براى چه آمده است؟
-براى خواستگارى فاطمه!
مرحبا و اهلا! و جز اين جمله چيزى نفرمود.
چون على نزد آن چند تن آمد پرسيدند :
-چه شد؟
-در پاسخ من گفت، مرحبا و اهلا.
-همين جمله بس است. به تو اهل و رحب بخشيد (١٦) گويا اين اختصاص كه نصيب على (ع) گرديد و امتياز قبول كه در خواستگارى فاطمه يافت‏بر تنى چند گران افتاده است.
مجلسى بنقل از عيون اخبار الرضا چنين نوشته است :
پيغمبر (ص) على (ع) را گفت مردانى از قريش از من رنجيدند كه چرا دخترم را بآنان ندادم. من در پاسخ آنان گفتم : اين كار به اراده خدا بوده است. كسى جز على شايستگى همسرى فاطمه را نداشت (١٧) بعض روايت‏ها در خواستگارى دختر پيغمبر (ص) ، ام سلمه را نيز دخالت داده‏اند. على بن عيسى اربلى در كشف الغمه بنقل از مناقب خوارزمى ضمن داستانى طولانى مى‏گويد : ابو بكر و عمر چون در خواستگارى فاطمه (ع) پاسخ موافق نشنيدند، نزد على رفتند و گفتند :
-چرا بخواستگارى فاطمه (ع) نمى‏روى.
-تنگدستى مانع چنين درخواستى از پيغمبر است. ابو بكر گفت :
-يا ابو الحسن دنيا و آنچه در آنست نزد خدا و رسول ارزش ندارد.
پس از اين گفتگو على شتر آبكش خود را بخانه برد و نعلين پوشيد و نزد پيغمبر رفت.
در اين وقت پيغمبر در خانه ام سلمه دختر ابى اميه مخزومى بود. على در كوفت. ام سلمه گفت كيست؟ پيغمبر گفت ام سلمه بر خيز و در را باز كن و بگو در آيد. اين مردى است كه خدا و رسول را دوست دارد و آنان نيز او را دوست مى‏دارند. ام سلمه گفت چنان برخاستم كه نزديك بود بر روى در افتم. . . (١٨)
اين روايت كه حديثى است مرفوع، يعنى سند آن متصل نيست، باحتمال قوى و بلكه مطمئنا بدين صورت درست نيست. زيرا ام سلمه كه نام او هند و دختر ابو اميه حذيفة بن مغيرة بن عبد الله بن عمر از تيره بنى مخزوم است، پيش از آنكه بخانه پيغمبر آيد زن ابو سلمة عبد الاسد بن هلال بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم بود.
ابو سلمه و زنش از مهاجران حبشه‏اند؟ (١٩) كه هنگام اقامت پيغمبر در مكه، بازگشتند (٢٠) ابو سلمه بمدينه هجرت كرد، در جنگ بدر حاضر بود (٢١) و در جنگ احد ابو اسامه جشمى تيرى بدو افكند (٢٢) وى از اين جنگ جان بدر برد و سى ماه پس از هجرت بفرماندهى سريه‏اى به و از غنائم بنى نضير هم بهره برد (٢٤) سرانجام در جمادى الآخر سال چهارم هجرى در گذشت و پيغمبر (ص) پس از گذشتن عده ام سلمه در شوال سال چهارم با او عروسى كرد (٢٥) . البته ممكن است گفت : ام سلمه در زندگانى شوهرش، بخانه پيغمبر رفت و آمد داشته است اما ظاهر روايت چنانست كه وى هنگام آمدن على (ع) براى خواستگارى فاطمه، زن پيغمبر (ص) بوده است و اين گفته درست نيست. بارى مجلسى به نقل از امالى شيخ طوسى چنين نويسد :
على (ع) گفت، ابو بكر و عمر نزد من آمدند و گفتند چرا فاطمه را از پيغمبر خواستگارى نمى‏كنى؟ من نزد پيغمبر رفتم. چون مرا ديد خندان شد. پرسيد ابو الحسن، براى چه آمده‏اى؟ من پيوندم را با او، و سبقت‏خود را در اسلام، و جهادم را در راه دين بر شمردم. فرمود راست ميگوئى! تو فاضلتر از آنى كه بر مى‏شمارى! گفتم براى خواستگارى فاطمه آمده‏ام. گفت على! پيش از تو كسانى بخواستگارى او آمده بودند اما دخترم نپذيرفت. بگذار ببينم وى چه مى‏گويد. سپس به خانه رفت و بدخترش گفت على تو را از من خواستگارى كرده است. تو پيوند او را با ما و پيشى او را در اسلام مى‏دانى و از فضيلت او آگاهى. زهرا (ع) بى آنكه چهره خود را برگرداند خاموش ماند. پيغمبر چون آثار خشنودى در آن ديد گفت الله اكبر. خاموشى او علامت رضاى اوست (٢٦) شيخ طوسى در امالى آورده است كه : چون پيغمبر به زناشوئى على و فاطمه رضايت داد، فاطمه (ع) گريان شد پيغمبر گفت‏بخدا اگر در اهل بيت من بهتر از او كسى بود ترا بدو ميدادم. (٢٧)
و نيز مؤلف كشف الغمه و بنقل از او مجلسى نوشته است : على (ع) به پيغمبر گفت :
-پدر و مادرم فداى تو باد تو ميدانى كه مرا در كودكى از پدرم ابو طالب و مادرم فاطمه بنت اسد گرفتى، و در سايه تربيت‏خود پروردى، و در اين پرورش از پدر و مادر بر من مهربانتر بودى، و از سرگردانى و شك كه پدران من دچار آن بودند رهانيدى. تو در دنيا و آخرت تنها مايه و اندوخته من هستى اكنون كه خدا مرا به تو نيرومند ساخته است، مى‏خواهم براى خود سامانى ترتيب دهم و زنى بگيرم. من براى خواستگارى فاطمه آمده‏ام. آيا دخترت را به من خواهى داد؟
ام سلمه گويد چهره رسول خدا از شادمانى بر افروخت و در روى على خنديد و گفت آيا چيزى دارى كه مهريه دخترم باشد على گفت : حال من بر تو پنهان نيست. جز شمشير و شترى آبكش چيزى ندارم. پيغمبر گفت : شمشير را براى جهاد، و شتر را براى آب دادن خرما بنان خود و باركشى در سفر مى‏خواهى همان زره را مهر قرار مى‏دهم (٢٨) . ولى چنانكه نوشتيم اگر ام سلمه در اين ماجرا حاضر بوده حضورش بر حسب اتفاق است چه او در اين هنگام زن پيغمبر (ص) نبوده است.
زبير بكار كه كتاب او الموفقيات از مصادر قديمى بشمار ميرود از گفته على (ع) چنين آورده است :
-نزد رسول خدا رفتم و در پيش روى او خاموش نشستم. چرا كه حشمت و حرمت او را كسى نداشت. چون خاموشى مرا ديد پرسيد : -ابو الحسن! (٢٩) چه مى‏خواهى؟ من همچنان خاموش ماندم تا پيغمبر سه بار پرسش خود را مكرر فرمود سپس گفت :
-گويا فاطمه را مى‏خواهى؟
-آرى!
-آن زره كه بتو دادم چه شد؟
-دارم!
-همان زره را كابين فاطمه قرار بده (٣٠)
در بعض روايات ابن سعد، بجاى زره پوست گوسفند و پيراهن يمانى فرسوده نوشته است.
و بعضى گويند كه على (ع) شتر خود را فروخت و بهاى آنرا كابين قرار داد. بهاى اين زره يا رقم اين كابين چه بوده است؟ حميرى مؤلف قرب الاسناد آنرا سى درهم نوشته است (٣١) و ديگران تا چهار صد و هشتاد درهم نوشته‏اند.
ابن سعد در يكى از روايات خود بهاى زره را چهار درهم (٣٢) نوشته است، كه گمان دارم تصحيفى از چهار صد است. يعنى رقم اربعماة را اربع ضبط كرده است. و ابن قتيبه بهاى زره را سيصد و بروايتى چهار صد و هشتاد درهم مى‏نويسد (٣٣) .
بارى كابين دختر پيغمبر چهار صد درهم يا اندكى بيشتر و يا كمتر بود همين و همين، و بدين سادگى نيز پيوند برقرار گرديد. پيوندى مقدس است كه بايد دو تن شريك غم و شادى زندگانى يكديگر باشند. كالائى بفروش نمى‏رفت تا خريدار و فروشنده بر سر بهاى آن با يكديگر گفتگو كنند. زره، پوست گوسفند يا پيراهن يمانى هر چه بوده است، بفروش رسيد و بهاى آنرا نزد پيغمبر آوردند. رسول خدا بى آنكه آنرا بشمارد، اندكى از پول را به بلال داد و گفت‏با اين پول براى دخترم بوى خوش بخر! سپس مانده را به ابو بكر داد و گفت‏با اين پول آنچه را دخترم بدان نيازمند است آماده ساز. عمار ياسر و چند تن از ياران خود را با ابو بكر همراه كرد تا با صوابديد او جهاز زهرا را آماده سازند. فهرستى كه شيخ طوسى براى جهاز نوشته چنين است :
پيراهنى به بهاى هفت درهم. چارقدى به بهاى چهار درهم. قطيفه مشكى بافت‏خيبر، خت‏خوابى بافته از برگ خرما. دو گستردنى (تشك) كه رويهاى آن كتان ستبر بود يكى را از ليف خرما و ديگرى را از پشم گوسفند پر كرده بودند. چهار بالش از چرم طائف كه از اذخر (٣٤) پر شده بود. پرده‏اى از پشم. يك تخته بورياى بافت هجر (٣٥) آسياى دستى. لگنى از مس، مشكى از چرم، قدحى چوبين، كاسه‏اى گود براى دوشيدن شير در آن، مشكى براى آب، مطهره‏اى (٣٦) اندوده به زفت، سبوئى سبز، چند كوزه گلى. (٣٧)
چون جهاز را نزد پيغمبر آوردند آنرا بررسى كرد و گفت : خدا به اهل بيت‏بركت دهد.
هنگام خواندن خطبه زناشوئى رسيد. ابن شهر آشوب در مناقب و مجلسى در بحار و جمعى از علما و محدثان شيعه اين خطبه را با عبارت‏هاى مختلف و بصورت‏هاى گوناگون نوشته‏اند. از ميان آنها اين صورت كه بيشتر محدثان آنرا ضبط كرده‏اند، انتخاب شد. كسيكه تفصيل بيشترى بخواهد بايد به بحار الانوار رجوع كند :
سپاس خدائى كه او را به نعمتش ستايش كنند، و بقدرتش پرستش، حكومتش را گوش به فرمان‏اند، و از عقوبتش ترسان، و عطائى را كه نزد اوست‏خواهان، و فرمان او در زمين و آسمان روان.
خدائى كه آفريدگان را بقدرت خود بيافريد، و هر يك را تكليفى فرمود كه در خود او مى‏ديد و بر دين خود ارجمند ساخت، و به پيغمبرش محمد گرامى فرمود و بنواخت. خداى تعالى زناشوئى را پيوندى ديگر كرد و آنرا واجب فرمود. بدين پيوند، خويشاوندى را در هم پيوست، و اين سنت را در گردن مردمان بست. چه مى‏فرمايد، «اوست كه آفريد از آب بشرى را، پس گردانيدش نسبى و پيوندى و پروردگار تو تواناست‏». (٣٨) همانا خداى تعالى مرا فرموده است كه فاطمه را بزنى به على بدهم و من او را به چهار صد مثقال نقره بدو بزنى دادم.
-على! راضى هستى.
-آرى يا رسول الله.
چنانكه نوشتيم ابن شهر آشوب در مناقب (٣٩) خطبه را بدين عبارت آورده و مجلسى نيز آنرا بهمين صورت از كشف الغمه نقل كرده است (٤٠) و پس از آن يك سطر ديگر اضافه دارد.
اما ابن مردويه خطبه را با عبارت ديگر آورده است. آن خطبه و نيز خطبه‏اى را كه على (ع) در پذيرفتن اين زناشوئى خوانده است در بحار و مناقب مى‏توان ديد. خطبه زناشوئى خوانده شد و زهرا (ع) از آن على گرديد. جهاز عروسى نيز بدان صورت كه نوشتيم آماده گشت. اما مدتى طول كشيد تا دختر پيغمبر از خانه پدر بخانه شوهر رفت. مجلسى در روايت‏خود اين مدت را يكماه نوشته است در حاليكه بعضى آنرا تا يكسال و بيشتر هم نوشته‏اند.
بارى جستجو و تحقيق در اين جزئيات چندان مهم بنظر نمى‏رسد. يكماه يا يكسال يا هر مدت گذشت، سرانجام روزى عقيل بخانه پيغمبر رفت و از او خواست فاطمه را بخانه على (ع) بفرستد. بعض زنان پيغمبر نيز با وى همداستان گشتند و سرانجام شبى عروس را با جمعى از زنان بخانه على (ع) بردند. شاعران شيعى قرن اول و دوم هجرى چون كميت، سيد اسماعيل حميرى و نيز ديك الجن كه در آغاز قرن سوم هجرى در گذشته است، در باب خواستگارى از دختر پيغمبر و زناشويى او با على عليه السلام و عروسى و مقدار مهريه دختر پيغمبر قصيده‏هاى غرائى سروده‏اند كه در كتاب‏هاى تذكره و ترجمه موجود است.
شبى كه ميخواستند عروس را بخانه شوى برند پيغمبر فرمود :
على! عروسى بى مهمانى نمى‏شود.
سعد گفت : من گوسفندى دارم. دسته‏اى از انصار هم چند صاع ذرت فراهم آوردند.
زبير بكار از طريق عبد الله بن ابى بكر از على (ع) چنين آورده است (٤١) :
چون خواستم با فاطمه (ع) عروسى كنم پيغمبر (ص) به من آوندى (٤٢) زرين داد و گفت‏به بهاى اين آوند براى مهمانى عروسى خود طعامى بخر. من نزد محمد بن مسلم از انصار رفتم و از او خواستم به بهاى آن آوندى به من طعامى دهد. او هم پذيرفت‏سپس از من پرسيد.
-كيستى؟
-على بن ابى طالب.
-پسر عموى پيغمبر؟
-آرى!
-اين طعام را براى چه مى‏خواهى؟
-براى مهمانى عروسى!
كه را بزنى گرفته‏اى؟
دختر پيغمبر را!
اين طعام و اين آوند زرين از آن تو!
پيغمبر درباره زن و شوهر دعا كرد. خدايا اين پيوند را بر اين زن و شوهر مبارك گردان! خدايا فرزندان خوبى نصيب آنان فرما! (٤٣)
ابن سعد در روايتى ديگر كه سند آن باسماء بنت عميس منتهى ميشود نويسد :
على زره خود را نزد يهوديى به گرو گذاشت و از او اندكى جو گرفت. و اين بهترين مهمانى آن روزگار بود (٤٤) .
ابن شهر آشوب از ابن بابويه چنين روايت كرده است :
پيغمبر دختران عبد المطلب و زنان مهاجر و انصار را فرموده تا همراه فاطمه بخانه على (ع) روند و در راه شادمانى نمايند. شعرهائى كه نماينده اين شادى است‏بخوانند، ليكن سخنانى نباشد كه خدا را خوش نيايد. آنان فاطمه را بر استرى كه شهباء نام داشت (يا بر شترى) نشاندند. سلمان فارسى زمام دار استر بود. حمزه و عقيل و جعفر! و ديگر بنى هاشم در پس آن مى‏رفتند. زنان پيغمبر پيشاپيش عروس بودند و چنين مى‏خواندند.
ام سلمه :
برويد اى هووهاى (٤٥) من بيارى خداى متعال و سپاس گوئيد خدا را در هر حال و بياد آريد كه خداى بزرگ بر ما منت نهاد و از بلاها و آفت‏ها نجات داد كافر بوديم راهنمائيمان نمودشفرسوده بوديم توانامان فرمود و برويد! همراه بهترين زنان. كه فداى او باد همه خويشان و كسان اى دختر آنكه خداى جهان برترى داد او را بر ديگران! به پيغمبرى و وحى از آسمان! (٤٦)
و عايشه مى‏گفت :
اى زنان! خود را پوشيده بداريد! و جز سخنان نيكو بر زبان مياريد! بزبان آريد نام پروردگار جهان كه به دين خود، گرامى داشت ما را و همه بندگان سپاس خداى بخشنده را پروردگار بزرگ و تواننده را ببريد اين دختر را كه خدايش كرده محبوب! بداشتن شوى پاكيزه و خوب (٤٧)
و حفصه مى‏سرود :
تو فاطمه! اى بهترين زنان. كه رخسارى دارى چون ماه تابان خدايت‏برترى داد بر جهانيان با پدرى كه مخصوص ساخت او را بآيت‏هاى قرآن شوى تو ساخت راد مردى را جوان على كه بهتر است از همگان هووهاى من ببريد. او را كه بزرگوار است و از خاندان بزرگان (٤٨)
معاذة مادر سعد بن معاذ ميگفت :
سخنى جز آنكه بايد نمى‏گويم! و بجز راه نكوئى نمى‏پويم! محمد بهترين مردمانست! و از لاف و خودپسندى در امانست آموخت ما را راه رستگارى پاداش بادش از لطف بارى براه افتيد با دخت پيغمبر! پيغمبر كز شرف دارد افسر خداوند بزرگى و جلال كه نه همتا دارد نه همال (٤٩)
و زنان بيت نخستين هر رجز را تكرار مى‏كردند. چنانكه نوشته شد اين روايت را بدين صورت از مناقب ابن شهر-آشوب آوردم و او سند خود را كتاب مولد فاطمه و روايت ابن بابويه كه از بزرگان علماى اماميه است معرفى ميكند.
اما پذيرفتن داستان بدين صورت دشوار است.
نخست چيزى كه ما را دچار ترديد مى‏سازد اينست كه ميگويد : زنان پيغمبر پيشاپيش استر فاطمه راه مى‏رفتند. اين مؤلف خود عروسى زهرا (ع) را در ذو الحجه سال دوم هجرت نوشته است (٥٠) در حاليكه چنانكه نوشتم ام سلمه سال چهارم و حفصه پس از جنگ بدر بخانه پيغمبر آمدند (٥١) . و در سال عروسى زهرا چنانكه قبلا هم نوشتيم تنها سوده و عايشه در خانه پيغمبر بسر مى‏بردند ديگر آنكه در رجز عايشه مى‏بينيم كه به هووهاى خود مى‏گويد خود را به سر بندها بپوشيد.
دستور پوشيدن جلباب به زنان پيغمبر (ص) ، ضمن سوره احزاب است (٥٢) و اين سوره چنانكه مى‏دانيم سال پنجم هجرت نازل شده است.
ديگر آنكه جزء مشايعت كنندگان جعفر را مى‏نويسد و جعفر در اين تاريخ در حبشه بوده است. در اين باره در صفحات آينده توضيح بيشترى داده خواهد شد.

زندگانى زهرا (ع) در خانه شوهر

«زشتى اين جهان را ديدى و خود را از دنيا بريد»
(ابو نعيم اصفهانى)
زندگانى زهرا (ع) در خانه شوهر نمونه است، چون سراسر زندگانى او نمونه است، چون خود او نمونه است، چون شوى او، پدر او و فرزندان او نمونه‏اند. نمونه مسلمان‏هايى آراسته بفضيلت و خوى انسانى. انسان‏هائى كه از ميان مردم، برمى‏خيزند، با مردم زندگى مى‏كنند، چون ديگر مردم راه مى‏روند، مى‏خورند، مى‏پوشند، اما از آن سوى اين غريزه‏ها سرشتى دارند، برتر از فرشته، سرشتى پيوسته بخدا. انسانهائى كه درد ديگران را دارند، يا درد مردم را مى‏دانند و مى‏كوشند تا با رفتار و كردار خود درمان بخش آنان باشند و اگر نتوانند در تحمل رنج و دشوارى با ايشان شريك شوند. و گاه درد مى‏كشند تا ديگران درمان يابند. چنين كسان طبيبان الهى و شاگردان حقند و بحق مصداق كامل اين بيت كه :
كل يريد رجاله لحياته×يا من يريد حياته لرجاله (٥٣) برترى را در بزرگى روح مى‏دانند نه در پروردن تن و آنچه تن بدان نيازمند است، و اگر به تن زنده‏اند براى آنست كه زندگى درست را بديگران بياموزند.
بآنها مى‏گويند هنگامى كه با مردم زندگى مى‏كنى ديگر تو نيستى. اين مردمند كه بايد براى خدمت آنان زنده بمانى. در انسان دوستى تا آنجا پيش مى‏روند كه مى‏گويند چگونه سير بخوابم و در دور دست‏ترين نقطه‏ها انسانى گرسنه پهلو بر زمين نهد. (٥٤) زهرا (ع) پرورده چنين مدرسه‏اى است. نو عروسى كه جهاز او بهاى يكى زره به قيمت چهار صد درهم و اثاث البيت وى چند كاسه و كوزه سفالين باشد، پيداست كه در خانه شوى چگونه بسر خواهد برد.
اكنون فاطمه (ع) آماده رفتن بخانه شوهر است. پدرش آخرين درس را بدو مى‏دهد. او پيش از اين، درسهائى نظير اين درس را آموخته است. اما درس‏هاى اخلاقى بايد پى در پى تكرار شود تا با تمرين عملى بصورت ملكه نفسانى در آيد هر چند او نيازى به تمرين ندارد، اما هر چه باشد انسان است، و با زنان خويشاوند و همسايه در ارتباط :
-دخترم به سخنان مردم گوش مده! مبادا نگران باشى كه شوهرت فقير است! فقر براى ديگران سرشكستگى دارد! براى پيغمبر و خاندان او مايه فخر است.
-دخترم پدرت اگر مى‏خواست مى‏توانست گنج‏هاى زمين را مالك شود. اما او خشنودى خدا را اختيار كرد!
دخترم اگر آنچه را پدرت مى‏داند مى‏دانستى دنيا در ديده‏ات زشت مينمود. (٥٥)
من در باره تو كوتاهى نكردم! ترا به بهترين فرد خاندان خود شوهر داده‏ام! شوهرت بزرگ دنيا و آخرتست (٥٦) .
خدايا فاطمه از من است و من از اويم! خدايا او را از هر ناپاكى بركنار بدار! در پناه خدا! به خانه خود برويد. در بعض روايت‏ها چنين آمده است :
زنها براه مى‏افتند. اسماء دختر عميس مى‏ماند.
-تو كيستى؟ چرا نرفتى؟
-من بايد نزد دخترت بمانم. چنين شبى دختر جوان بايد زنى را در دسترس خود داشته باشد. شايد بدو نيازى افتد.
قسمت اخير اين داستان را مؤلف كشف الغمه بهمين صورت آورده است. ابو نعيم اصفهانى نيز هنگام نوشتن شرح حال اسماء بنت عميس آنرا نوشته است چنانكه نوشتيم جعفر بن ابى طالب و زن او اسماء بنت عميس جزء نخستين دسته مهاجران حبشه‏اند (٥٧) وى همراه شوهرش در سال هفتم هجرت هنگام فتح خيبر به مدينه بازگشت. هنگام بازگشت جعفر از حبشه پيغمبر (ص) فرمود بكدام يك از اين دو شادمان باشم‏«فتح خيبر يا بازگشت جعفر» (٥٩) .
بنابر اين ممكن نيست‏بگوئيم اسماء شب عروسى فاطمه (ع) در مدينه بوده است. اگر روايت در اصل درست‏باشد و اگر روايت كنندگان در نوشتن نام دچار اشتباه نشده باشند، محتملا اين زن اسماء ذات النطاقين دختر ابو بكر و زن زبير بن عوام بوده است. شگفت اينست كه ابو نعيم خود نخست داستان هجرت اسماء را به حبشه و بازگشت او و مشاجره وى را با عمر بر سر اينكه مهاجران حبشه امتيازى بيش از مهاجران مدينه دارند، آورده و بلافاصله داستان گفتگوى او را با پيغمبر در شب عروسى فاطمه نوشته است (٦٠) .
يكى از فاضلان معاصر كه كتابى بنام‏«فاطمه از گهواره تا گور» (٦١) نوشته و كتاب او سه سال پيش در بيروت بچاپ رسيده است، پس از آنكه با چنين مشكلات روبرو گرديده و پس از آنكه گفته‏هاى علماى پيشين را مبنى بر ناممكن بودن حضور اسماء بنت عميس در اين عروسى آورده است. گويد :
«راه حل معقول اينست كه بگوئيم اسماء همان اسماء بنت عميس است، لكن او پس از رفتن به حبشه چند بار به مكه آمده است. و چون مسافران بين اين دو نقطه بايد تنها عرض درياى سرخ را به پيمايند اين كار چندان مشكل نيست. (٦٢)
اين مؤلف بزرگوار يك نكته مهم را فراموش كرده است، و آن اينكه وقايع تاريخى تابع فرض و تصور ما نيست. اگر اصولى و يا فقيه هنگام تعارض اخبار تا آنجا كه ممكن باشد به جمع عرفى و يا جمع فقاهتى متوسل مى‏شود، بخاطر اين است كه مدلول روايت اثر عملى دارد، يعنى بيان كننده يكى از احكام پنجگانه تكليفى است و تا آنجا كه ممكن باشد فقيه نبايد دست از امارات بردارد.
اما چنين جمعى را در داستان‏هاى تاريخى نمى‏توان پذيرفت. و بر فرض كه بپذيريم لا اقل بايد سندى داشته باشيم كه اشاراتى و لو با جمال به رفت و آمد مكرر مهاجران مكه به حبشه داشته باشد. ما مى‏دانيم دسته‏اى از مهاجران حبشه پيش از هجرت، به مكه بازگشتند، و آن هنگامى بود كه شنيدند و يا پيش خود تصور كردند، مردم مكه از مخالفت‏خود با پيغمبر دست‏برداشته‏اند. ابن هشام نام يك يك اين مهاجران و تيره آنان را نوشته است. در هيچ سندى كوچكترين اشارتى به بازگشت جعفر بن ابى طالب و يا زن او اسماء بنت عميس نيست.
آنگاه اگر امروز مسافرت از حجاز به حبشه از راه پيمودن عرض درياى سرخ آسان باشد، دليل نمى‏شود كه هزار و چهار صد سال پيش هم چنين آسان بوده است. كسانى كه از بيم جان و يا آزار جسمانى به كشورى بيگانه پناه بردند مانند بازرگان يا سياحت پيشه‏اى نبودند كه پيوسته از نقطه‏اى به نقطه ديگر مى‏رود.
از اينها گذشته ما سندى از قرن دوم هجرى در دست داريم كه داستان هجرت اسماء بنت عميس را بتفصيل تمام نوشته است. اين سند كتاب نسب قريش نوشته ابو عبد الله مصعب بن عبد الله بن مصعب زبيرى است. كتاب مصعب جنبه تبليغاتى ندارد. گزارشى دقيق است كه از روى روايتهاى دست اول نوشته شده وى درباره اسماء چنين نويسد :
«چون جعفر بن ابى طالب به حبشه رفت زن خود اسماء بنت عميس را همراه خويش برد اسماء در حبشه، عبد الله، محمد و عون را براى او زاد. چند روز پس از زادن عبد الله براى نجاشى نيز فرزندى زاده شد، كس نزد جعفر فرستاد كه :
-پسرت را چه ناميده‏اند؟
-عبد الله!
نجاشى فرزند خود را عبد الله ناميد، و اسماء شير دادن او را بعهده گرفت و بدين جهت نزد نجاشى منزلتى يافت، چون جعفر با مسافران دو كشتى عازم بازگشت‏شد، اسماء دختر عميس و فرزندانش را كه در حبشه زاده بودند، با خود برداشت و به مدينه آمدند و در مدينه بودند تا آنكه جعفر به موته رفت و در آنجا شهيد شد. (٦٣) اين سند ديرينه‏ترين و در عين حال روشن‏ترين ماخذ درباره اسماء بنت عميس است و ما مى‏دانيم جعفر بسال هفتم هجرت پس از فتح خيبر بمدينه آمد.
نيز داستان هجرت جعفر جزء دومين دسته مهاجران، در سيره ابن هشام (٦٤) و انساب الاشراف بلاذرى آمده است. بلاذرى نويسد :
جعفر با زن خود اسماء بنت عميس جزء دومين دسته بود و در حبشه ماند، ابو طالب در زندگانى خود هزينه او را مى‏فرستاد. سپس با گروهى از مسلمانان پس از فتح خيبر بمدينه بازگشت. (٦٥)
پس رواياتى را كه حاضر بودن اسماء را در مكه بهنگام مرگ خديجه و يا بودن او را در مدينه بشب عروسى فاطمه (ع) متذكراند، بايد مبتنى بر تخليط حادثه‏ها با يكديگر و شبيه دانستن نام شخصى با ديگرى دانست. چنين اشتباهات در چنان گزارش ها فراوان ديده مى‏شود.
سه روز پس از عروسى بديدن دخترش مى‏رود. درباره زن و شوهر دعا مى‏كند. ديگر بار فضيلت‏هاى على (ع) را بر مى‏شمارد و بخانه بر مى‏گردد. اما چنان مى‏نمايد كه دورى دختر را، حتى در اين مسافت كوتاه نمى‏تواند تحمل كند. سالهاست فاطمه شب و روز در كنارش بوده است. او علاوه بر آنكه دخترش بود، ياد خديجه را براى او زنده نگاه ميداشت. «چه كسى جاى خديجه را مى‏گيرد؟ ! روزيكه مردم مرا دروغ‏گو خواندند مرا راستگو دانست. و هنگامى كه همه مرا رها كردند دين خدا را با ايمان و مال خود يارى كرد» (٦٦) مى‏خواست‏يادگار خديجه پيوسته در كنارش باشد، اما او اكنون همسر على است و بايد در خانه او بماند. اگر حجره‏اى نزديك خانه خود براى آنان آماده كند خاطرش آسوده خواهد بود، اما ممكن است مسلمانان مدينه در زحمت‏بيفتند، سرانجام خواست عروس و داماد را در حجره خود جاى دهد. ولى اين كارى دشوار است چه هم اكنون در خانه او دو زن (سوده و عايشه) بسر مى‏برند. حارثة بن نعمان آگاه مى‏شود و نزد پيغمبر مى‏آيد :
-خانه‏هاى من همه بتو نزديك است‏خود و هر چه دارم از آن توست. بخدا دوست‏تر دارم كه مالم را بگيرى تا آنرا در دست من باقى بگذارى.
-خدا تو را پاداش بدهد.
از اين روز فاطمه و على به يكى از خانه‏هاى حارثه منتقل ميشوند. (٦٧)
سالهاى دوم هجرت و اند سال پس از آن براى پيغمبر و مسلمانان، سالهاى سختى بود چه از جهت اوضاع سياسى و چه از جهت‏شرائط اجتماعى و اقتصادى. روزى كه پيمان مدينه بسته شد (٦٨) ، يهوديان با آنكه از حقوق سياسى و اجتماعى برخوردار بودند، بعللى كه اين كتاب تاب تفصيل آنرا ندارد، (٦٩) دشمنى خود را با پيغمبر آغاز كردند و تا آنجا پيش رفتند كه به حكم قرآن مسلمانان به يكباره رابطه خود را با آنان بريدند. تغيير قبله از مسجد اقصى به خانه كعبه كينه آنانرا با پيغمبر بيشتر كرد. دسته ديگرى نيز در يثرب بسر مى‏بردند كه زير پوشش مسلمانى بزيان مسلمانان كار ميكردند.
سركرده آنان عبد الله بن ابى بن ابى سلول بود. اين عبد الله پيش از رسيدن پيغمبر به مدينه سوداى حكومت‏شهر را در سر داشت و مقدمات رياست او را نيز آماده كرده بودند ليكن هجرت پيغمبر از مكه بدانجا او را از اين بزرگى محروم ساخت.
عبد الله و كسان او بظاهر مسلمان شدند و جانب پيغمبر را گرفتند، ليكن دل آنان با او نبود. بخصوص شخص عبد الله كه هر گاه فرصتى دست مى‏داد ضربتى كارى باسلام و مسلمانان مى‏زد، چنانكه با عقب نشينى در جنگ احد عامل شكست مسلمانان گشت. حادثه رجيع و بئر معونه (٧٠) را نيز كه در آن بيش از چهل تن از زبده مسلمانان به شهادت رسيدند، زبان دشمنان را دراز ساخت. و قبيله‏هاى دنيا طلب خود را بدشمنان اسلام بستند.
شرايط اقتصادى نيز دشوار بود، مسلمانان مدينه و انصار تا آنجا كه مى‏توانستند از همراهى با مهاجران دريغ نمى‏كردند، بلكه با همه تنگدستى آنانرا بر خود مقدم ميداشتند. اما مگر توان مالى مشتى كشاورز و كاسب خرده پا چه اندازه است؟ غنيمت‏هاى جنگى هم رقمى نبود كه نياز نو مسلمانان را بر طرف كند و محمد (ص) كه هدايت و رياست اين مردم را بعهده داشت، آنانرا بر خود و خويشاوندان و بستگان خود مقدم مى‏داشت. اگر گشايشى در كار پيدا مى‏شد حق مستمندان مهاجر و انصار بود. اين درس را قرآن بدو و خاندانش آموخته است. اگر خدا را دوست مى‏دارند بايد لقمه را از گلوى خود ببرند و به گدايان، يتيمان و اسيران بخورانند بى آنكه بر آنان منتى نهند. و بدانند كه اين لقمه حق آن مستمندان است. حقى كه خدا براى آنان معين فرموده در مقابل پرداخت اين حق نبايد چشم پاداش و يا سپاس داشته باشند. پاداش اين كار نيك را در جهان ديگر خواهند گرفت. روزيكه همه چهره‏ها ترش و در هم رفته است، چهره آنان شاداب و لبهاى ايشان خندان خواهد بود. (٧١)
مسلم است كه على پسر عموى پيغمبر و فاطمه دختر او در انجام دادن اين فرمان سزاوارتر از ديگران بودند. اين آيه‏ها در خانه آنان و بر آنان نازل شده است. در اجراى همين دستور اخلاقى بود كه اين زن و شوهر بيش از توان انسان معمولى بر خود سخت گرفتند. چهل سال پس از اين تاريخ هنگامى كه على ديده از اين جهان پر رنج فرو بست و بجوار رحمت پروردگار رفت، با آنكه پنجسال آخر زندگانى را در حكومت‏بر جهان اسلام بسر برده بود، فرزندش حسن (ع) در نخستين خطبه خود او را چنين ستود : «مردم! دوش مردى بجوار خدا رفت كه از پيشينيان كسى بر او سبقت نگرفت و از پسينيان كسى بپاى او نخواهد رسيد. چون پيغمبر او را به ماموريتى مى‏فرستاد جبرئيل از سوى راست و ميكائيل از سوى چپ او را نگهبان بودند تا پيروز برگردد. آنچه از او بجا مانده هفتصد درم است‏»اين سند نوشته ابن سعد در كتاب الطبقات الكبرى و از قديم‏ترين اسناد تاريخى و مورد استناد همه تاريخ نويسان است.
ابن عبد ربه اندلسى كه در آغاز سده چهارم مرده و كتاب او در پايان سده سوم نوشته شده، مانده از او را سيصد درهم نوشته است (٧٣) .
بسيار بى انصافى است كه كسى بگمان خود و يا براى گمراه ساختن مردمان ناآگاه، كتابى بنويسد و بخواهد اسلام را از ديدگاه فلسفه بشناساند آنگاه باتكاء ترجمه‏اى غلط از ماخذى متاخر و چند قرن پس از ابن سعد و ابن عبد ربه، على را سرمايه‏دار زمان خود معرفى كند.
اين بى انصافان كه براهنمائى انديشه كوتاه بين مى‏خواهند هر حادثه‏اى را با تاويل‏هاى نادرست و دور از ذهن و منطق علمى، بر دريافت‏هاى غلط خويش منطبق سازند، اين رنج مختصر را هم بر خود هموار نمى‏كنند كه نخست همه اسناد را بررسى نمايند آنگاه آنرا طبقه‏بندى كنند و سپس با روشى كه همه تاريخ نويسان بدان آشنا هستند درست را از نادرست جدا سازند. نمى‏توانند يا نمى‏خواهند خدا مى‏داند «و من يضلل الله فماله من هاد» (٧٤) .

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. احزاب : ٢١.
٢. دسته اعزامى بجنگ كه پيغمبر شخصا در آن دسته شركت نداشت.
٣. بلاذرى. انساب الاشراف ص ٤٠٧.
٤. همان كتاب ص ٤٠٩.
٥. انساب الاشراف ص ٢١٩ و رجوع شود به الاصابه ج ٢ ص ١٠.
٦. انساب الاشراف ص ٣٩٧.
٧. ابن سعد طبقات ج ٨ ص ١١.
٨. سنن ج ٦ ص ٦٢. فاطمة الزهراء ص ٢٥ ج ٢.
٩. ج ٢ ص ٣١.
١٠. مقاتل الطالبين ص ١٨٠ و ر. ك ١ غانى : ج ١ ص ١٤٢ و ارشاد مفيد ج ٢ ص ٢٢ و نسب قريش ص ٥١.
١١. ر ك نسب قريش ص ٥١.
١٢. ارشاد ص ٢٢ ج ٢.
١٣. انساب الاشراف ص ٤٠٥ (فوجمت) .
١٤. بخارى-ج ١ ص ٢٢.
١٥. الرياض النضرة ج ٢ ص ١٨٢. الغدير ج ٣ ص ٢٠ و رجوع كنيد به فصل‏«گزيده‏اى از شعراى عربى‏».
١٦. الطبقات الكبرى ج ٨ ص ١٢، و نگاه كنيد به الصواعق المحرقه ص ١٦٢ و رجوع به انساب الاشراف ص ٤٠٢ شود.
١٧. بحار ص ٩٢ و رجوع كنيد به فصل‏«گزيده‏اى از شعراى عربى‏».
١٨. كشف الغمة ج ١ ص ٣٥٤ و نگاه كنيد به بحار ص ١٢٥-١٢٦ و نيز رجوع شود به ناسخ التواريخ ص ٣٨ به بعد.
١٩. انساب الاشراف ص ٤٢٩.
٢٠. ابن هشام ج ٢ ص ٣٩٠.
٢١. مغازى واقدى ص ١٥٥.
٢٢. انساب الاشراف ص ٤٢٩.
٢٣. واقدى ص ٣٤٠.
٢٤. واقدى ص ٣٨٠.
٢٥. انساب الاشراف ص ٤٢٩ و طبقات ج ٨ ص ٦.
٢٦. بحار ص ٩٣.
٢٧. امالى ج ١ ص ٣٩.
٢٨. كشف الغمة ج ١ ص ٣٥٥. بحار ج ٤٣ ص ١٢٦.
٢٩. اين تعبير (ابو الحسن) در بعض روايات ديگر نيز ديده مى‏شود معمولا كنيه از نام نخستين فرزند گرفته مى‏شود (هر چند شرط اساسى نيست) و ممكن است على (ع) هنگام روايت‏بجاى نام خويش كنيه را آورده باشد و يا راويان چنين تعبيرى كرده‏اند.
٣٠. الاخبار الموفقيات ص ٣٧٥ و رجوع كنيد به كشف الغمة ج ١ ص ٣٤٨ و بحار ج ٤٣ ص ١١٩.
٣١. بحار ج ٤٣ ص ١٠٥.
٣٢. ابن سعد طبقات ج ٨ ص ١٢.
٣٣. عيون الاخبار ج ٤ ص ٧٠.
٣٤. كاه مكى. گياه بوريا. گياهى است‏با برگ ريز كه برگ آن خاصيت داروئى نيز دارد.
٣٥. گويا مقصود از اين هجر، مركز بحرين است. نيز هجر، دهى بوده است نزديك مدينه.
٣٦. ابريق. آبدستان. آنچه بدان طهارت كنند.
٣٧. امالى ج ١ ص ٣٩.
٣٨. الحمد لله المحمود بنعمته. المعبود بقدرته. المطاع فى سلطانه، المرهوب من عذابه المرغوب اليه فيما عنده. النافذ امره فى ارضه و سمائه. الذى خلق الخلق بقدرته. و ميزهم باحكامه و اعزهم بدينه. و اكرمهم بنبيه محمد. ثم ان الله جعل المصاهرة نسبا لا حقا و امرا مفترضا. و شبح بها الارحام و الزمها الانام. فقال تبارك اسمه و تعالى جده‏«و هو الذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا. (الفرقان : ٥٦) .
٣٩. ج ٣ ص ٣٥٠.
٤٠. بحار ج ٤٣ ص ١١٩.
٤١. الاخبار الموفقيات ص ٣٧٦.
٤٢. كلمه‏اى كه آنرا آوند ترجمه كرده‏ام در عبارت زبير (مصر) است. مصر آوند و پرده هر دو معنى مى‏دهد. بهر حال هر چه بوده بهائى چندان نداشته است. آنچه نوشتم ترجمه عبارت زبير بكار بود كه كتاب او از سندهاى دست اول است اما
چگونه مى‏توان پذيرفت كه در شهر كوچك مدينه، آنهم در سال دوم هجرت و پس از جنگ بدر على (ع) چنان ناشناسا باشد كه كاسبكارى انصارى از او بپرسيد كيستى. هر چند محال نيست. اما بعيد بنظر مى‏رسد!
٤٣. رك مناقب ج ٣ ص ٣٥١.
٤٤. طبقات ج ٨ ص ١٤. بايد توجه داشت كه اسماء بنت عميس چنانكه خواهيم نوشت در اين هنگام با شوهر خود جعفر بن ابى طالب در حبشه بوده است.
٤٥. جاره بمعنى و سنى (هوو) و همسايه هر دو آمده است‏بقرينه مقامى آنرا بمعنى اول گرفته‏ام.
٤٦. سرن بعون الله يا جاراتى و اشكرنه فى كل حالات و اذ كرن ما انعم رب العلى من كشف مكروه و آفات فقد هدانا بعد كفر و قد انعشنا رب السماوات و سرن مع خير نساء الورى تفدى بعمات و خالات يا بنت من فضله ذو العلى بالوحى منه و الرسالات
٤٧. عايشه : يا نسوة استرن بالمعاجر و اذكرن ما يحسن فى المحاضر و اذكرن رب الناس اذ خصنا بدينه مع كل عبد شاكر فالحمد الله على افضاله و الشكر لله العزيز القادر سرن بها فالله اعطى ذكرها و خصها منه بطهر طاهر
٤٨. فاطمة خير نساء البشر و من لها وجه كوجه القمر فضلك الله على كل الورى بفضل من خص بآى الزمر زوجك الله فتى فاضلا اعنى عليا خير من فى الحضير فسرن جاراتى بها انها كريمة بنت عظيم الخطر
٥٠. ج ٣ ص ٣٥٧.
٥١. خنيس بن حذاقه شوى حفصه، پس از جنگ بدر مرد.
٥٢. آيه ٥٩ سوره احزاب.
٥٣. همگان ديگر كسان را براى خود مى‏خواهند جز تو كه خود را براى ديگر كسان مى‏خواهى. (متنبى. ديوان ص ١٩٠ ج ٣) .
٥٤. نگاه كنيد به نامه امير المؤمنين على عليه السلام به عثمان بن حنيف (نهج البلاغه ص ٥٠ ج ٤) .
٥٥. كشف الغمة ج ١ ص ٣٦٣.
٥٦. همان كتاب ٣٥١.
٥٧. حلية الاولياء ج ٢ ص ٧٥.
٥٨. رك. ابن هشام ج ١ ص ٣٤٥ و ابن سعد ج ٨ ص ٢٠٥.
٥٩. ابن هشام ج ٣ ص ٤١٤.
٦٠. حلية الاولياء ج ٢ ص ٧٤-٧٥.
٦١. فاطمة الزهراء من المهد الى اللحد.
٦٢. ج ٢ ص ٢٠٤.
٦٣. نسب قريش ص ٨١.
٦٤. ج ١ ص ٣٤٥.
٦٥. ص ١٩٨.
٦٦. بحار ج ٤٣ ص ١٣١ و رك ص ٢١ اين كتاب.
٦٧. ابن سعد، طبقات ج ٨ ص ١٤ و رجوع شود به الاصابة ج ٨ ص ١٥٨ بخش يك و الاخبار الموفقيات ص ٣٧٦.
٦٨. رجوع كنيد به تحليلى از تاريخ اسلام، از نويسنده. ص ٣٩-٥٣.
٦٩. رجوع شود به تحليلى از تاريخ اسلام نوشته مؤلف ص ٥٥.
٧٠. خلاصه حادثه رجيع اينكه نمايندگانى از طائفه كنانه نزد پيغمبر آمدند، و از او خواستند، كسانى را به قبيله آنان بفرستد تا احكام اسلام را بديشان بياموزند پيغمبر شش تن از مسلمانان را همراه آنان كرد، ولى آنان در موضعى بنام رجيع بر اين شش تن حمله بردند، چهار تن را كشتند و دو تن ديگر را به مشركان مكه تسليم كردند و آن دو تن در آنجا بكين كشتگان قريش در بدر كشته شدند در حادثه بئر معونه سى و هشت تن نمايندگان پيغمبر به شهادت رسيدند.
٧١ . سورده دهر آيات ٨-١١.
٧٢ . الطبقات ج ٣ ص ٢٦.
٧٣ . العقد الفريد ج ٥ ص ١٠٣.
٧٤ . الرعد : ٣٣.


۳
ولادت ‏امام ‏حسن (ع)

ولادت ‏امام ‏حسن (ع)

«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله‏» (قرآن كريم) رمضان سال سوم هجرت مى‏رسد، ولادت فرزندش حسن (ع) خاطره شيرين پيروزيهاى جنگ بدر را كه در رمضان سال پيش رخ داد شيرين‏تر مى‏سازد. اما روزهائى چند پس از اين ولادت فرخنده، گرد اندوه شهر را مى‏پوشاند. مكه و مدينه بار ديگر مقابل هم ايستاده‏اند. قريش و ابو سفيان كه نمى‏توانسته‏اند شكست‏خود را در نبرد بدر تحمل كنند، با سپاهى گرداگرد مدينه را فرا گرفتند. اين بار بر خلاف سال گذشته مكه ضربه‏اى كارى به يثرب مى‏زند، چرا؟ چون در جنگ بدر تمام توجه مسلمانان بخدا بود، ليكن در جنگ احد دسته‏اى از سپاهيان، خدا را فراموش كردند و بدنيا رو آوردند. گفته پيغمبر را كار نبستند، و در پى غنيمت رفتند و دشمن در كمينگاه به مسلمانان حمله برد، دسته‏اى هم كه با عبد الله بن ابى بودند، پيش از نبرد، ميدان كارزار را رها كرده بخانه‏هاى خود بازگشتند. عبد الله از روز آمدن پيغمبر به مدينه از او دل خوش نداشت. چرا؟ چون مردم شهر مى‏خواستند او را به رياست‏برگزينند. پس از آنكه بآرزوى خود نرسيد، پيوسته با پيغمبر به دو روئى رفتار مى‏كرد. در شوراى جنگى احد نيز نظر او كه گرفتن حالت دفاعى در داخل شهر بود پذيرفته نشد بهر حال دسته‏اى در اين جنگ بى‏خانمان و خانمان‏هايى بى سرپرست مى‏شوند. زنان بى‏شوهر، فرزندان بى‏پدر مى‏گردند. حمزه عموى پيغمبر (ص) سردار دلير مسلمانان و هفتاد و چهار تن نو مسلمان ديگر به شهادت مى‏رسند. اين رقم چندان درشت و چشمگير نيست. اما براى مدينه نو مسلمان و براى مسلمانانى كه ميان دو گروه متشكل يهود و منافقان زندگى مى‏كنند ضايعه‏اى به بار آورده است، چندان دلخراش كه خداى بزرگ ضمن آياتى آنان را تسليت مى‏دهد.
«ان يمسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس. . . و لقد كنتم تمنون الموت من قبل ان تلقوه فقد رايتموه و انتم تنظرون (١) . » (آل عمران ١٤٠-١٤٣)
به زهرا خبر مى‏دهند پدرش در جنگ آسيب ديده است. سنگى به چهره او رسيده و چهره‏اش را خونين ساخته است. با دسته‏اى از زنان برمى‏خيزد. آب و خوردنى بر پشت‏خود بر مى‏دارند، به رزمگاه مى‏روند. زنان، مجروحان را آب مى‏دهند و زخم‏هاى آنها را مى‏بندند و فاطمه جراحت پدر را شست و شو مى‏دهند. (٢)
خون بند نمى‏آيد. پاره بوريائى را مى‏سوزاند و خاكستر آن را بر زخم مى‏نهد. تا جريان خون قطع شود. (٣) شهادت اين مسلمانان با ايمان و نيز شهادت حمزه بر پيغمبر و بر كسان او و بر دختر او و بر همه مسلمانان سخت گران افتاد. واقدى نوشته است پيغمبر در مصيبت‏حمزه گريان شد و زهرا هم گريست (٤) . چون پيغمبر (ص) از رزمگاه برگشت و به طائفه بنى عبد الاشهل گذشت، بانگ شيون آنان را شنيد و گفت : اما بر حمزه كسى نمى‏گريد (٥) معنى اين سخن اين بود كه جاى ناله و شيون نيست، گريه موجب شادى دشمن است و گرنه من هم بايد بر عمويم حمزه گريان باشم. مردم مدينه چنين دانستند كه پيغمبر از اينكه عمويش نوحه‏گر ندارد آزرده است. از اين رو به ماتم دارى حمزه برخاستند (٦) و چون پيغمبر شنيد كه آنان چنين مى‏كنند گفت : از آن سخن چنين قصدى نداشتم و آنان را سخت از نوحه‏گرى منع فرمود (٧) .
شهادت بيش از هفتاد تن سرباز پاكدل همه مسلمانان را آزرده ساخت، اما سرزنش دشمنان (يهوديان، منافقان) دردآورتر بود. يهوديان زبان درازى را آغاز كردند. و مسلمانان را سرزنش مى‏نمودند كه پيشواى شما اگر پيغمبر بود نبايد شكستى چنين بر او وارد شود. منافقان هم مى‏كوشيدند تا قبيله‏ها را از پيغمبر جدا كنند. رسول خدا با قرائت آيات قرآنى از يكسو و با دلجويى از بازماندگان شهيدان از سوى ديگر، اثر اين نفاق افكنى را مى‏زدود. گاهگاه به خوابگاه شهيدان مى‏رفت و براى آنان از خدا آمرزش مى‏خواست. دخترش نيز در اين دلجوئى پابپاى پدر رفتار مى‏كرد.
واقدى نويسد : فاطمه (ع) هر دو يا سه روز خود را به احد مى‏رساند و بر مزار شهيدان مى‏گريست و آنانرا دعا مى‏كرد (٨) .

ولادت امام حسين (ع)

«و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة‏» (٩)
اندك اندك خاطره تلخ جنگ احد فراموش مى‏شود. خانه‏هاى درهم ريخته از نو سر و سامان مى‏گيرد و زنان بى‏سرپرست‏بخانه شوى مى‏روند. حمله‏هاى تعرضى بر فرصت جويان آغاز مى‏گردد. دسته‏هاى اعزامى بخارج مدينه، به پيروزى مى‏رسند.
در شعبان سال چهارم، ولادت حسين (ع) گرمى تازه‏اى بخانه على مى‏دهد و پس از اين دو فرزند زينب، ام كلثوم و محسن.
بلاذرى نوشته است نخست‏حسن را حرب ناميدند، اما پيغمبر فرمود نام او حسن است، سپس حسين و محسن را هر يك حرب نام گذاردند، ليكن پيغمبر فرمود مى‏خواهم بنام فرزندان هارون باشند (١٠) . اما در روايات اهل بيت آمده است كه على و فاطمه نامگذارى فرزندان خود را بدانحضرت وا گذاشتند و او آنانرا بدين نامها : حسن و حسين و محسن ناميد. (١١)
بتدريج وضع مالى مسلمانان تنگدست هم سر و صورتى گرفت. قبيله‏هائى كه پس از شكست احد از پيغمبر جدا شده بودند، چون مقاومت مسلمانان و پيروزى‏هاى بعدى آنانرا ديدند، دو باره از مكه بريدند و رو به مدينه آوردند و يا لا اقل نسبت‏به مكه حالت‏بى طرفى گرفتند. غنيمت‏هاى جنگى مختصر گشايشى در كارها پديد آورد. اما خانه دختر پيغمبر همچنان تهى و بى‏پيرايه بود على و زهرا زهد، قناعت، ايثار و حتى گرسنگى را شعار خود كرده بودند.
ابن شهر آشوب مى‏نويسد : روزى على فاطمه را گفت‏خوردنى چيزى دارى؟
-نه بخدا سوگند دو روز است كه خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه‏ايم!
-چرا بمن نگفتى؟
-از خدا شرم كردم چيزى از تو بخواهم كه توانائى آماده كردن آنرا نداشته باشى.
على از خانه بيرون مى‏رود. دينارى وام مى‏گيرد. روزى گرم است. آفتاب سوزان همه جا را گرفته در آن هواى گرم مقداد پسر اسود را با حالتى آشفته مى‏بيند.
-مقداد چه شده است؟ چرا در اين هواى گرم بيرون از خانه ايستاده‏اى؟
-مرا از پاسخ دادن معذور بدار!
-نمى‏شود بايد مرا خبر دهى!
-حال كه چنين است، بدان كه گرسنگى مرا از خانه بيرون كشانده است. ديگر نمى‏توانستم گريه فرزندانم را تحمل كنم.
-بخدا من نيز براى همين از خانه بيرون آمدم. اين دينار را وام گرفته‏ام. اما تو را بر خود مقدم مى‏شمارم. آن پول را به مقداد مى‏دهد (١٢) . در اين مساوات دختر پيغمبر هم سهيم بود. بلكه گاه سهم بيشترى را بعهده مى‏گرفت. يك روز و دو روز و يا سه روز خود و فرزندان او گرسنه بسر مى‏بردند. فاطمه شوهر را آگاه نمى‏كرد، چون على مطلع مى‏شد مى‏پرسيد چرا بمن نگفتى بچه‏ها گرسنه هستند؟
-پدرم فرموده است، چيزى از على مخواه مگر آنكه او خود براى تو آماده كند. (١٣)
در روايت ابن شهر آشوب است كه گفت :
از خدا حيا مى‏كنم چيزى از تو بخواهم كه بر فراهم آوردن آن توانائى نداشته باشى (١٤) .
ابو نعيم اصفهانى كه از علماى سنت و جماعت است و در چهار صد و سى هجرى در گذشته و كتابى در وصف گزيدگان خدا بنام حلية الاولياء و طبقات الاصفياء در چند مجلد نوشته فصلى را به فاطمه (ع) اختصاص داده است. در ضمن اين فصل باسناد خود از عمران بن حصين چنين مى‏نويسد. روزى پيغمبر به من گفت :
-با من بديدن فاطمه نمى‏آئى؟
-چرا. و با هم بخانه فاطمه رفتيم. پيغمبر رخصت‏خواست و دخترش اجازت داد.
-با كسى كه همراه من است داخل شوم؟
-پدر بخدا جز عبائى ندارم.
-دخترم خودت را با آن عبا چنين و چنان بپوش (دستور پوشيدن داد) .
-سربند ندارم! پيغمبر چادر كهنه‏اى را كه بر دوش داشت پيش او افكند و گفت :
-با اين چادر سرت را بپوش. -با هم بدرون حجره رفتيم.
-دخترم چطورى؟
-درد مى‏كشم بعلاوه گرسنه هم هستم.
-راضى نيستى كه سيده زنان جهان باشى؟
-پدر مريم دختر عمران؟ مگر او سيده زنان نيست؟
-او سيده زنان عصر خود بود، تو سيده همه زنانى و شوهرت در دنيا و آخرت بزرگ است. (١٥)
اين عمران كه پيغمبر را تا خانه زهرا (ع) همراهى كرده و شاهد اين ماجرا بوده، از تيره خزاعه و از كسانى است كه پس از جنگ خيبر مسلمان شد (١٦) از روايت وى نكته بسيار مهمى دانسته مى‏شود، و آن اينكه در اين ملاقات كه احتمالا پس از فتح مكه و يا اندكى پيش از آنست، و وضع اقتصادى مسلمانان تا حدى بهتر از پيش شده بود، باز خانواده پيغمبر در سختى بسر مى‏برده‏اند، تا آنجا كه دختر او براى پوشيدن خود جز عبائى ندارد و با پارچه‏اى كه پدرش بدو مى‏دهد سر خود را مى‏پوشاند.
ابو نعيم در آغاز فصلى كه براى ترجمه دختر پيغمبر (ص) گشوده است، زهرا (ع) را چنين مى‏شناساند :
«زشتى و آفت‏هاى اين جهانرا ديد و خود را از دنيا و آنچه در آنست‏بريد» (١٧)
روزى سلمان بخانه دختر پيغمبر مى‏رود. فاطمه (ع) چادرى بر سر دارد كه از چند جا پينه خورده است. سلمان بتعجب در آن چادر مى‏نگرد و اندوهگين مى‏شود. چرا بايد چنين باشد؟ مگر او دختر پيشواى عرب و زن پسر عموى رهبر مسلمانان نيست؟ سلمان حق دارد، نزد خود چنين بينديشد. او زندگانى اشراف زاده‏هاى ايران و شكوه و جلال چشمگير آنان را ديده است. چون فاطمه (ع) بديدن پدر مى‏رود مى‏گويد :
-پدر! سلمان از چادر وصله خورده من تعجب كرد. بخدا پنجسال است من در خانه على بسر مى‏برم تنها پوست گوسفندى داريم كه روزها شترمان را بر آن علف مى‏خورانيم و شب روى آن مى‏خوابيم (١٨) .
او نه تنها در پوشاك و خوراك به حد اقل قناعت مى‏كرد و بر خود سخت مى‏گرفت كارهاى خانه را نيز بعهده ديگرى نمى‏گذاشت. از كشيدن آب تا روفتن خانه، دستاس كردن ذرت يا گندم، نگاهدارى كودك، همه را خود بعهده مى‏گرفت. گاه با يكدست دستاس مى‏كرد و با دست ديگرى طفلش را مى‏خواباند.
ابن سعد به سند خود از على (ع) روايت كند : روزى كه زهرا را بزنى گرفتم فرش ما پوست گوسفندى بود كه شب بر آن مى‏خوابيديم و روز شتر آبكش خود را بر آن علف مى‏خورانديم و جز اين شتر خدمتگزارى نداشتيم (١٩) .
با اين همه خويشتن‏دارى و زهد روزى پيغمبر بخانه او مى‏رود گردنبندى را كه على از سهم خود (فى‏ء) خريده بود در گردن او مى‏بيند مى‏گويد : دخترم فريفته شدى كه مردم مى‏گويند دختر محمد هستى! و لباس جباران بپوشى. فاطمه گردن بند را فروخت و با بهاى آن بنده‏اى را آزاد كرد (٢٠) .
على به مردى از بنى سعد مى‏گويد : مى‏خواهى داستانى از خود و فاطمه را براى تو بگويم :
فاطمه محبوب‏ترين كس در ديده پدر خود بود. او در خانه من چندان با مشك آب كشيد، كه بند مشك در سينه وى جاى گذاشت. و چندان دستاس كرد كه كف دست او پينه بست. و چندان خانه را روفت كه جامه‏اش رنگ خاك گرفت (٢١) و چندان. . .
روزى بدو گفتم چه مى‏شود كه از پدرت خادمى بخواهى تا اندكى در بر داشتن بار سنگين زندگى تو را يارى دهد؟ زهرا نزد پدر رفت اما شرمش آمد از او چيزى بخواهد. پيغمبر (ص) دانست دخترش براى كارى نزد او آمده است. بامداد ديگر بخانه ما آمد. سلام كرد و ما خاموش مانديم عادت او چنين بود كه سه بار سلام مى‏گفت و اگر رخصت ورود نمى‏يافت‏برمى‏گشت. ما سلام او را پاسخ گفتيم و از وى خواستيم تا به خانه در آيد، بخانه آمد و نزد ما نشست و گفت :
-فاطمه! ديروز از پدرت چه مى‏خواستى؟ من ترسيدم شايد وى آنچه را از او خواسته‏ام نگويد. گفتم داستان فاطمه اين است، و او از سختى كار خانه رنج مى‏برد، و اين رنج‏بر جسم او اثر گذاشته است. از او خواستم نزد تو آيد و خدمتكارى براى خود بخواهد. گفت آيا چيزى بشما نياموزم كه از خدمتگزار بهتر است؟
چون بجامه خواب رفتيد سى و سه بار خدا را تسبيح، و سى و سه بار حمد و سى و سه بار تكبير بگوييد (٢٢) .
فاطمه سر از جامه خواب بيرون كرد و سه بار گفت از خدا و رسول راضى گشتم (٢٣) .
ابن سعد در كتاب خود نوشته است پس از آنكه فاطمه از پدر درخواست‏خدمتكار كرد، در پاسخ گفت‏بخدا قسم در حاليكه اصحاب صفه (٢٤) در گرسنگى بسر مى‏برند من خدمتكارى بشما نخواهم داد (٢٥) صدوق در امالى نويسد : كه پيغمبر چون از سفرى باز مى‏گشت خست‏بديدار فاطمه مى‏رفت و مدتى دراز نزد او مى‏نشست. در يكى از سفرهاى پيغمبر، زهرا دستبندى از نقره و گردن بند و گوشواره‏اى براى خود فراهم آورده و پرده‏اى بدر خانه آويخته بود. پدرش به عادت هميشگى بخانه وى رفت و پس از توقفى كوتاه ناخرسندانه بيرون آمد و روى به مسجد نهاد. طولى نكشيد كه فرستاده فاطمه با دستبند و گوشواره‏ها و پرده نزد پيغمبر آمد و گفت : دخترت مى‏گويد اين زيورها را بفروش و در راه خدا صرف كن. پيغمبر گفت : پدرش فداى او باد آنچه بايد بكند كرد. دنيا براى محمد و آل محمد نيست (٢٦) .
پدرش چون چنين صفات عالى انسانى را در او ميديد و تربيت اسلامى را در كردار و رفتار و گفتار او مشاهده مى‏كرد خوشحال مى‏شد. او را مى‏ستود و درباره او دعاى خير مى‏گفت و براى اينكه منزلت و رتبت او را به مسلمانان نشان دهد مى‏گفت : «فاطمه پاره تن من است كسى كه او را بيآزارد مرا آزرده است‏» (٢٧) و گاه شدت محبت‏خود را بدو، با برخاستن و بوسه بر سر و دست او زدن نشان مى‏داد (٢٨) . چون از سفرى برمى‏گشت نخست دو ركعت نماز در مسجد مى‏خواند، و بديدن فاطمه مى‏رفت‏سپس از زنان خود ديدن مى‏كرد (٢٩) اما براى آنكه ديگران بدانند سرچشمه اين محبت تنها عطوفت پدرى نيست، و او فاطمه را بخاطر دارا بودن صفاتى كه از زنى والا مقام چون او انتظار مى‏رود دوست مى‏دارد، آنجا كه بايد، وى را به وظيفه سنگينى كه بر عهده دارد متوجه مى‏ساخت و پاداش او را به لطف پروردگار و رسيدن به نعمت‏هاى آن جهان حوالت مى‏فرمود. روزى بديدن او آمد چون دخترش را ديد با يكدست دستاس مى‏كند و با دست ديگر فرزندش را شير مى‏دهد گفت دخترم تلخى دنيا را بچش تا در آخرت شيرين كام باشى. زهرا در پاسخ مى‏گفت :
-خدا را بر نعمت‏هاى او سپاس مى‏گويم. و پدرش مى‏گويد خدا به من وعده داده است كه مرا چندان عطا بخشد كه خشنود شوم : (٣٠) پدرش انجام كارهاى درون خانه را بعهده او گذاشت و كارهاى بيرون از خانه را بعهده شوهرش.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. اگر جراحتى بشما رسيد بآنان هم مانند آن رسيد. روزگار چنين است آنرا از دست اين بدست آن مى‏دهيم. پيش از اين جنگ در آرزوى شهادت بوديد. حال شهادت را كه در انتظارش بوديد ديديد.
٢. مغازى ص ٢٤٩. و رجوع كنيد به انساب الاشراف ص ٣٢٤. واقدى شمار زنان را چهارده تن نوشته است.
٣. مغازى ص ٢٥٠.
٤. همان كتاب ص ٢٩٠.
٥. ص ٣١٥.
٦. ص ٣١٧.
٧. ص ٣١٧.
٨. ص ٣١٣.
٩. و در عين تنگدستى، (ديگران) را بر خود برمى‏گزينند (الحشر : ٩) .
١٠. انساب الاشراف ص ٤٠٤ و فاطمة الزهرا ص ٤.
١١. رجوع شود به ارشاد مفيد ج ٢ ص ٣ و ص ٢٤.
١٢. كشف الغمة ج ١ ص ٤٦٩ (تا پايان حديث) .
١٣. بحار ج ٤٣ ص ٣١ از تفسير عياشى.
١٤. مناقب ج ١ ص ٤٦٩.
١٥. حلية الاولياء ج ٢ ص ٤٢ و رجوع به بحار ج ٤٣ ص ٣٧ و مناقب ابن شهر آشوب ج ٣ ص ٣٢٣ و الاستيعاب ص ٧٥ شود.
١٦. رجوع شود به الاصابه ج ٥ ص ٢٦. و الاعلام زركلى ج ٥ ص ٢٣٢.
١٧. حلية الاولياء و طبقات الاصفياء ج ٢ ص ٣٩.
١٨. بحار ج ٨٨.
١٩. طبقات ج ٨ ص ١٤.
٢٠. بحار ج ٤٣ ص ٢٧.
٢١. مسند احمد ج ٢ ص ٣٢٩.
٢٢. درباره تسبيحات و شمار آن در جاى ديگر بحث‏شده است.
٢٣. بحار ص ٨٢ و رجوع به مسند احمد ج ٢ ص ٣٩ و ١٠٥ شود.
٢٤. طبقات ج ٨ ص ١٦.
٢٥. اصحاب صفه، يا اصحاب الصفة، گروهى از مسلمانان سابق در اسلام و ياران گزيده پيغمبر بودند. چون : سلمان، ابو ذر، عمار ياسر، بلال كه در سايه‏پوشى از مسجد مى‏خفتند و در نهايت عسرت بسر مى‏بردند.
٢٦. بحار ج ٤٣ ص ٢٠ و نگاه كنيد به مناقب ج ٢ ص ٤٧١ و رجوع كنيد به مسند احمد حديث ٤٧٢٧.
٢٧. بحار ص ٨١ و بلاذرى ص ٤٠٣ و صحيح بخارى باب فضائل اصحاب النبى ج ٥ ص ٢٦ و مآخذ ديگر.
٢٨. مناقب ج ٣ ص ٣٣٣ و مآخذ ديگر.
٢٩. الاستيعاب ص ٧٥٠.
٣٠. تفسير مجمع البيان ج ٥ ص ٥٠٥.


۴
آيا بين زن و شوهر كدورتى روى داده

آيا بين زن و شوهر كدورتى روى داده

«فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا» (١)
در روايت‏هاى شيعى و سنى به چند حديث‏برمى‏خوريم. اين حديث‏ها نشان مى‏دهد كه گاهى ميان فاطمه و شوهرش كدورتى پديد مى‏گشته است، تا آنجا كه براى داورى نزد پيغمبر مى‏رفته‏اند.
ابن سعد نوشته است روزى على (ع) به فاطمه تندى كرد (٢) زهرا گفت‏بخدا شكايت تو را به پيغمبر خواهم كرد. سپس براه افتاد و على (ع) نيز بدنبال او بخانه پيغمبر رفت و جائى ايستاد كه آواز زهرا (ع) را مى‏شنيد. زهرا از خشونت و سختگيرى على بر خود، به پدر شكايت كرد. پيغمبر در پاسخ او گفت :
«دختركم! زن نبايد انتظار داشته باشد، كارى را كه شوهرش مى‏خواهد انجام ندهد، و با نافرمانى او، شوهر خاموش بماند».
على (ع) گويد : من به زهرا گفتم بخدا پس از اين چيزى كه ترا ناخوش آيد نخواهم كرد (٣) . ابن حجر نوشته است :
ميان على (ع) و فاطمه (ع) گفتگوئى شد. پيغمبر براى اصلاح بخانه ايشان رفت و برون آمد بدو گفتند با چهره‏اى گرفته بخانه آنان رفتى و با چهره‏اى شادمان بيرون آمدى؟ فرمود ميان دو كس را كه دوسترين مردمان نزد من بودند آشتى دادم (٤) .
در مقابل اين دسته روايت‏ها، على بن عيسى اربلى از گفته على عليه السلام چنين نويسد :
پيغمبر شب عروسى زهرا بمن گفت‏با همسرت به لطف و مدارا رفتار كن! كه او پاره تن من است.
هر كه او را بيازارد مرا آزرده است. سپس فرمود شما را بخدا مى‏سپارم. بخدا سوگند تا فاطمه زنده بود او را بخشم نياوردم. او نيز كارى نكرد كه مرا به خشم آرد. هر گاه باو مى‏نگريستم غم و اندوه من بر طرف مى‏شد (٥) .
هر چند بسيار طبيعى است كه بين صميمى‏ترين دوستان گاهگاه كدورتى پيش آيد، اما از نظر اعتقادات شيعى على عليه السلام و فاطمه (ع) داراى مقام عصمت‏اند، و نسبت اختلاف بين آنان، آنهم تا بدان درجه كه كار بداورى پيغمبر بكشد با چنان مقام سازگار نخواهد بود.
براى همين است كه مجلسى از گفته صدوق نويسد :
كه اين خبر نزد من درست نيست، چه روش آنان با يكديگر چنان نبوده است كه ميان ايشان رنجشى رخ دهد تا نياز به ميانجى افتد (٦) .
و از جمله روى دادهائى كه نوشته‏اند فاطمه (ع) را از على رنجاند، داستان خواستگارى على از جويريه دختر ابو جهل است. اين رويداد از گفته مسور بن مخرمه چنين آمده : على (ع) از دختر ابو جهل خواستگارى كرد. فاطمه (ع) شنيد و نزد پيغمبر (ص) رفت و گفت كسان تو مى‏پندارند تو جانب دختران خود را رعايت نمى‏كنى (٧) على از دختر ابو جهل خواستگارى كرده است!
رسول الله برخاست، و به مسجد آمد و چون از تشهد فارغ شد، شنيدم كه مى‏گفت : دختر خود را به ابو العاص بن ربيع دادم و با من براستى رفتار كرد. فاطمه پاره تن من است آنچه او را ناخوش آيد دوست نمى‏دارم. بخدا سوگند دختر رسول خدا با دختر دشمن خدا نزديك كس جمع نخواهد شد و على ترك خواستگارى كرد (٨) . اين روايت كه جز مسلم و بخارى يك دو تن ديگر آنرا در كتاب خود آورده‏اند بى‏گمان دروغ است. چه گذشته از ضعف سند الفاظ حديث مضمون آنرا تكذيب مى‏كند.
نخست آنكه مى‏گويد پيغمبر گفت ابو العاص بن ربيع بمن راست گفت. مفهوم مخالف جمله اينست كه على (العياذ بالله) بمن دروغ گفته، در صورتيكه قبلا هيچگونه گفتگوئى با على بميان نيامده و على (ع) در ضمن عقد فاطمه (ع) تعهدى به پيغمبر نسپرده بود تا خلاف آن پديد شود.
دوم اينكه مى‏گويد : دختر رسول خدا با دختر دشمن او نزد يك كس جمع نخواهد شد. ظاهر عبارت اينست كه هنگام گله رسول خدا، ابو جهل زنده بوده است. در صورتيكه ابو جهل در رمضان سال دوم هجرى در جنگ بدر كشته شد و تولد مسور چنانكه خواهيم نوشت در ذو الحجه سال دوم است.
و اگر بگوئيم اين حادثه پس از كشته شدن ابو جهل و در سال‏هاى پس از جنگ بدر بوده است، عبارت‏«دختر رسول خدا و دختر دشمن خدا نزد يك كس جمع نخواهد شد»معنى نخواهد داشت. چه شرك ابو جهل كه سالها پيش به كيفر خود رسيده از نظر فقه اسلام تاثيرى در سرنوشت دختر او ندارد. سوم حادثه‏اى چنين مهم كه پيغمبر شكوه از آن را در مسجد و در جمع اصحاب خود بيان مى‏دارد بايد از طريق‏هاى متعدد نقل شود و به حد تواتر و يا لا اقل شيوع رسد، نه آنكه راوى آن تنها مسور بن مخرمه باشد.
چهارم مسور بن مخرمه دو سال پس از هجرت پيغمبر بمدينه، در مكه متولد شد. پس از ذو الحجه سال هشتم با پدر خود به مدينه آمد و هنگام رحلت رسول اكرم هشت‏ساله بود. در ربيع الاول سال شصت و چهارم هجرى در محاصره مكه از جانب حصين بن نمير، بر اثر سنگى كه از منجنيق بدو رسيد در گذشت (٩) ابن حجر نيز ولادت او را دو سال پس از هجرت نوشته است و گويد جمله بر اين سخن متفقند. سپس در باره حديث او كه گويد«از پيغمبر شنيدم حاليكه محتلم بودم‏»نويسد كه بعقيده بعضى اين صيغه از ماده حلم بكسر حاء است‏يعنى عاقل بودم و حديث را ضبط مى‏كردم (١٠) . و منافاتى با كودك بودن او ندارد.
و نيز داستانى را كه در باره برداشتن سنگ و افتادن شلوار وى از او آورده‏اند، نشان مى‏دهد كه وى در زندگانى پيغمبر كودكى بوده و طاقت‏برداشتن سنگ را نداشته است. بنابر اين نقل وى در مورد روايت‏خواستگارى على (ع) از دختر ابو جهل خالى از اعتبار است.
آنچه بر اين جمله بايد افزود اين است كه علماى پيشين هنگام بررسى اخبار بيشتر به نقل روايت و كمتر به نقد آن از نظر درايت پرداخته‏اند. و اگر به نقد حديث پرداخته‏اند از نجهت‏بوده است كه بدانند گذشتگان، اين راويان را براستگوئى و درست كردارى ستوده‏اند يا نه. اگر راستگو شناخته باشند آنچه را روايت كرده‏اند پذيرفته‏اند. اما يك نكته را نبايد نادانسته گذاشت و آن اينكه كسى يا كسانى كه حديث‏هائى بر مى‏سازند و ميان مردمان شايع مى‏كنند. همه جانب‏ها را رعايت مى‏كنند. تا چنان باشد كه بتوان پذيرفت. اينجاست كه جز از توجه به علم الحديث‏بايد، قرينه‏هاى خارجى را نيز از نظر دور نداشت. اين داستان حديث‏سازى از ربع دوم قرن اول هجرى آغاز شد، و تا نزديك دو قرن ادامه داشت.
در طول هفتاد سال حكومت اموى و در فاصله بيش از صد سال از حكومت عباسى (يعنى تا دوره ثبت و ضبط اسناد در كتابها) دشمنان على (ع) تا آنجا كه توانستند در نكوهش او، حديث‏ساختند. طبيعى است كه حديث‏هائى هم جعل كنند تا نشان دهد مردم نه تنها در بيرون خانه از على ناخشنود بودند، نزديكترين كسان وى درون خانه هم از او رضايت نداشت. هر چند بر فرض درست‏بودن اين حديث‏ها منقصتى، در آن نمى‏بينيم. آنها هم انسان‏اند و هر انسان در حالتهاى مختلف بسر مى‏برد.
اين حديث‏هاى ساختگى چنانكه نوشتيم در كتاب محدثان ساده‏دل نوشته مى‏شود و از آن كتابها به كتابهاى كسانى منتقل مى‏شود كه به گمان خود مى‏خواهند تاريخ اسلام را از ديدگاه علمى بنويسند بنابر اين طبيعى است كه در كتاب‏«اميل دورمنگام‏»بخوانيم : على پس از مشاجره با فاطمه پناه به مسجد مى‏برد و در آنجا مى‏خوابيد. پسر عمويش به سر وقت او مى‏رفت. او را اندرز مى‏گفت و با زنش آشتى مى‏داد (١١) .
بهر حال اينها سندهائى است كه دستاويز اينگونه تاريخ نويسان شده است و چنانكه نوشتيم پايه‏اى استوار ندارد. هر چند بر فرض درست‏بودن بعض اين روايت‏ها باز هم نقار زود گذر زن و شوهر طبيعى آدمى است و گردى بر دامن مكارم اخلاق آن بزرگواران نمى‏افشاند.

عبادت دختر پيغمبر

«و الذين يبيتون لربهم سجدا و قياما» (١٢)
دختر پيغمبر همچنانكه در زندگى زناشوئى نمونه بود، در اطاعت پروردگار نيز نمونه بود. هر چند كه زندگانى زناشوئى چون بر اساس پرهيزگارى و سازش باشد خود طاعت‏خداست. مقصودم از طاعت پروردگار، نماز بردن و روى بدرگاه خدا آوردنست. هنگامى كه از كارهاى خانه فراغت مى‏يافت‏به عبادت مى‏پرداخت، به نماز، تضرع، و دعا بدرگاه خدا، دعا براى ديگران نه براى خود.
امام صادق از پدران خويش از حسن بن على روايت كند :
مادرم شبهاى جمعه را تا بامداد در محراب عبادت مى‏ايستاد و چون دست‏بدعا برمى‏داشت مردان و زنان با ايمان را دعا مى‏كرد، اما درباره خود چيزى نمى‏گفت. روزى بدو گفتم :
-مادر! چرا براى خود نيز مانند ديگران دعاى خير نمى‏كنى؟ گفت :
-فرزندم همسايه مقدم است (١٣) . تسبيح‏هائى كه بنام تسبيحات فاطمه (ع) شهرت يافته و در كتاب‏هاى معتبر شيعه و سنى و ديگر اسناد روايت‏شده (١٤) نزد همه معروف است. و آنانكه خود را ملزم به سنت مى‏دانند، اين تسبيح‏ها را پس از هر نماز مى‏خوانند : «سى و چهار بار الله اكبر، سى و سه بار سبحان الله و سى و سه بار الحمد لله‏» (١٥) .
نيز سيد بن طاوس در اقبال دعاهائى از او روايت كرده است كه پس از نمازهاى ظهر، عصر، مغرب، عشا و نماز بامداد بطور مرتب مى‏خوانده است. همچنين دعاهاى ديگرى نيز از او نقل شده است كه در مورد پاره‏اى گرفتارى‏ها خوانده مى‏شود. كسانى كه خود را موظف به خواندن ادعيه و اداى مستحبات مى‏دانند، بدين دعاها آشنائى دارند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. بقره : ١٠.
٢. كان فى على على فاطمة شدة.
٣. طبقات ج ٣ ص ١٦.
٤. الاصابه ج ٨ ص ١٦٠. و رجوع شود به بحار ص ١٤٦.
٥. كشف الغمه ج ١ ص ٣٦٣. بحار ص ١٣٣-١٣٤ ج ٤٣.
٦. بحار ص ١٤٦-١٤٧.
٧. براى دخترانت‏به غضب نمى‏آيى (ترجمه تحت اللفظى) .
٨. صحيح بخارى ج ٥ باب ذكر اصهار النبى ص ٢٨ و نيز نگاه كنيد به نسب قريش ص ٣١٢ و الاصابه ص ٤٣ جزء هشتم و ص ٧٣ جزء ٥.
٩. الاستيعاب ص ٢٦١ ج ١.
١٠. الاصابه ص ٩٩ جزء ششم.
١١. حيات محمد. (ترجمه عربى) ص ١٩٩. الغدير ج ٣ ص ١٧.
١٢. و آنانكه براى پروردگارشان، در سجده و بر پا، شب زنده‏دارى مى‏كنند. (الفرقان : ٦٤) .
١٣. كشف الغمة ١ ص ٤٦٨.
١٤. بحار ص ٨٢ و رجوع به مسند احمد ج ٢ ص ٣٩ و ١٠٥ شود.
١٥. در بعض روايات، شمار اين تسبيحات بصورت ديگر آمده. آنچه نوشته شد فتواى مشهور است.

۵
فدك‏ در اختيار پيغمبر

فدك ‏در اختيار پيغمبر

«و آت ذا القربى حقه (١) »
جنگ احزاب آخرين تلاش مكه برابر مدينه و برابر دين خدا و حكومت اسلام بود. ابو سفيان با كوشش فراوان توانست قبيله‏هاى پراكنده و حتى يهوديان را با خود همراه سازد. ده هزار تن سپاهى گرد مدينه را فرا گرفت. شمار مسلمانان برابر نيروى دشمن اندك بوده است، اما آنجا كه قدرت ايمان بكار رود، لشكر شيطان خواهد گريخت. مهاجمان بدون آنكه اندك توفيقى يابند به سوى مكه عقب‏نشينى كردند.
تقريبا براى قريش مسلم شد كه نيروى اسلام نابود شدنى نيست، اما ابو سفيان و يك دو تن بازرگان ديگر كه خويش را در آستانه ورشكستگى مى‏ديدند بخود وعده مى‏دادند كه اين شكست را سال ديگر جبران كنند.
پس از آنكه مهاجمان مدينه را رها كردند پيغمبر به سر وقت عهدشكنان رفت-يهوديان بنى قريظه-آنان هم كيفر پيمان شكنى با مسلمانان و همكارى با قريش را ديدند (٢) . سال بعد پيغمبر (ص) با هزار و پانصد تن از مسلمانان عازم مكه گشت. قريش در سرزمينهاى نزديك به حرم سر راه را بر وى گرفتند و او را از رفتن به مكه باز داشتند. گفتگو در گرفت و سرانجام معاهده‏اى بين دو طرف بسته شد. كه پيغمبر (ص) اين سال بمكه نرود، ليكن سال ديگر شهر مكه را سه روز در اختيار او و پيروان او قرار دهند تا خانه را زيارت كند. تنى چند از ياران پيغمبر كه تنها ظاهر كار را مى‏ديدند، آزرده شدند و بر آشفتند، چون اهميت اين عهدنامه كه قرآن كريم آنرا فتح آشكارا خوانده است در آنروزها از نظر آنان پوشيده بود. اما سياستمداران قريش دانستند كه از اين پس مدينه سيادت عرب را بدست‏خواهد گرفت. و قريش باسلام و پيمبر آن زيانى نتوانند رساند، بدين جهت عمرو بن عاص و خالد بن وليد پيش از فتح مكه خود را به مدينه رساندند و مسلمان شدند. چون مشركان مكه در موضعى كه حديبيه نام داشت، سر راه را بر پيغمبر گرفتند و پيمان آشتى در آنجا بسته شد، اين آشتى بنام صلح حديبيه معروفست.
يكسال پس از پيمان صلح حديبيه، پيغمبر با گروهى از مسلمانان براى زيارت خانه كعبه رفتند در اين سفر مردم اين شهر، حشمت پيغمبر و حرمت او را در ديده مسلمانان از نزديك ديدند.
پس از اين پيمان بود كه سران قبيله‏ها دانستند قريش ديگر داراى چنان قدرت افسانه‏اى نيست. بخصوص كه شنيدند آخرين پايگاه مقاومت‏يهوديان (خيبر) هم پس از محاصره چند روزه تسليم شده‏اند و زمين‏هاى آنان طبق قانون اسلام ميان جنگ جويان تقسيم گرديده است. سال هفتم در تاريخ نظامى اسلام سالى سرنوشت‏ساز است. اثر پيروزى مسلمانان در نبرد خيبر بديده آنان كه مسلمان نبودند از خود پيروزى مهمتر مى‏نمود.
در نزديكى خيبر دهكده‏اى آبادان بود كه‏«فدك‏»نام داشت. مردم اين دهكده همينكه پايان كار قلعه‏هاى خيبر را ديدند، با پيغمبر آشتى كردند كه نيمى از اين دهكده از آن او باشد، و آنان در مزرعه‏هاى خود باقى بمانند. مصالحه بدين صورت انجام گرفت (٣) و چون سربازان مسلمان در فتح اين دهكده شركت نداشتند بحكم قرآن (٤) فدك خالصه پيغمبر گرديد. رسول خدا (ص) در آمد اين زمين را به مستمندان بنى هاشم مى‏داد سپس آنرا به دختر خود فاطمه (ع) بخشيد.
گروهى از محدثان و مفسران ذيل آيه «و آت ذا القربى حقه » (٥) نوشته‏اند چون اين آيه نازل شده پيغمبر فدك را به فاطمه بخشيد (٦)
بموجب پيمان آشتى كه ميان پيغمبر و قريش در حديبيه نوشته شد، هر يك از قبيله‏ها آزاد بودند با مدينه باشند يا با مكه. و طبعا هر دو طرف قرارداد و متعهد بودند از هم پيمان‏هاى خود حمايت كنند. قبيله بكر خود را به قريش و خزاعه خود را به پيغمبر ملحق ساخت. پس از جنگ موته پيغمبر ماه جمادى الاولى و رجب را در مدينه ماند. در اين هنگام خبر رسيد كه تيره‏اى از بنى بكر بر خزاعه حمله برده است، و قريش هم پيمانان خود را يارى كرده‏اند. اين پيش آمد عملا قرار داد حديبيه را نقض مى‏كرد. ابو سفيان دانست قريش با يارى بنو بكر اشتباه بزرگى را مرتكب شده است، بدين رو خود را به مدينه رساند، شايد بتواند پيمان را براى مدتى درازتر تجديد كند. چون به مدينه آمد نخست‏به خانه دختر خود ام حبيبه زن پيغمبر رفت و چون خواست‏بر روى فرش او بنشيند ام حبيبه فرش را بر چيد. ابو سفيان گفت :
-براى چه چنين كارى كردى؟
-تو كافر ناپاكى و نبايد روى فرش پيغمبر بنشينى؟
-دخترم در نبودن من بد خو شده‏اى!
سپس نزد ابو بكر و عمر، رفت تا آنان ميانجى وى شوند، ليكن از ايشان نيز پاسخ رد شنيد. سرانجام به خانه على (ع) رفت. فاطمه (ع) در خانه حضور داشت و حسن (ع) كودكى بود كه پيش او مى‏خراميد. نخست از على خواست تا نزد پيغمبر رود و درباره او سخن گويد. على گفت پيغمبر تصميمى را گرفته است و من نمى‏توانم بخلاف اراده او با وى سخنى بگويم.
ابو سفيان رو به فاطمه كرد و گفت :
-دختر محمد! مى‏توانى باين پسرت بگوئى كه ميان مردم ميانجى شود و تا پايان روزگار سيد عرب گردد. ؟
-زهرا پاسخ داد :
-بخدا پسر من بدان حد نرسيده است كه در چنين كارها، آنهم بر خلاف رضاى پيغمبر مداخله كند (٧) .
معنى اين سخن اين بود كه پدرم آنچه مى‏كند و مى‏گويد حكم خداست، نه بخواهش نفس و اراده خويش و آنجا كه حكم خدا در ميان آيد، عاطفه پدر و فرزندى نبايد دخالتى داشته باشد. ابو سفيان مايوس بمكه بازگشت.

فتح ‏مكه

«و قل جاء الحق و زهق الباطل‏» (٨)
يكسال از فتح خيبر گذشت. وقت آن رسيد كه قريش و مكه حشمت اسلام را به بينند. قريش مردانى كار ديده و با بصيرت بودند. اگر بى‏مقاومت تسليم مى‏شدند و مسلمانى را مى‏پذيرفتند براى آينده اسلام مايه و عدتى بودند. پيغمبر در ماه رمضان سال هشتم هجرت با سپاهى كه شمار آنرا ده هزار تن نوشته‏اند روانه مكه گرديد، اما براى آنكه جاسوسان به قريش خبر ندهند، مقصد خود را پوشيده داشت. در مر الظهران، عباس عموى پيغمبر دانست كه اين سپاه به سر وقت مكه مى‏رود. پيش خود پنداشت پيغمبر (ص) كه آنهمه از قريش آزار ديد، اكنون در پى انتقام است و با در آمدن چنين سپاه انبوه به مكه، اين شهر زير و زبر خواهد شد.
شب هنگام برون خيمه خود در جستجوى كسى بر آمد كه حال مردم شهر را از او بپرسند. ابو سفيان را كه براى خبرجوئى بيرون آمده بود مى‏بيند و حقيقت‏حال را بدو مى‏گويد. او را در پناه خود مى‏گيرد و نزد پيغمبر مى‏برد. فرداى آن روز لشكر اسلام وارد مكه مى‏شود. مسجد الحرام و خانه ابو سفيان پناه جا اعلام مى‏شود. مكه سر سخت پس از بيست‏سال جنگ افروزى و كينه توزى تسليم مى‏گردد.
سران قوم از بيم بر خود لرزانند كه كيفر آنهمه آزار و كشتار مسلمانان را چگونه خواهند ديد، ليكن از پيغمبر رحمت جز مرحمت چه انتظارى مى‏توان داشت؟
برويد! همه‏تان را آزاد كردم.
از آن روز آن خودخواهان خودبين طلقاء (آزاد شدگان) لقب گرفتند. قريش خوار شد، قدرت مالى و نيروى نظامى مكه كه سالها ديده قبيله‏ها را خيره كرده بود در هم شكست. از آن همه هيبت و شكوه جز افسانه و افسونى بر جاى نماند.
پس از اين فتح بود كه مهتر هر قبيله كوشيد زودتر خود را به مدينه رساند و فرمانبردارى خويش را به محمد (ص) اعلام دارد.
در تاريخ اسلام سال نهم هجرى را«سنة الوفود» (٩) ناميده‏اند، يعنى سالى كه نمايندگان قبيله‏ها براى پذيرفتن اسلام نزد پيغمبر آمدند. در اين مدت آن مقدار احكام جزائى، سياسى و اجتماعى و اقتصادى كه مردم بدان نيازمند بودند، تشريح شده بود. حال بايد يكبار ديگر قريش قدرت نيروى مسلمانان را به بيند، نيز بايد فريضه حج‏به مردم آموخته شود. و آخرين امتيازهائى كه قريش پيش از اسلام بخود داده است از ميان برود و مهمتر آنكه تكليف آينده اسلام روشن گردد.

حجة‏الوداع

«بلغ ما انزل اليك من ربك‏» (١٠)
سال دهم هجرت فرا مى‏رسد. پيغمبر (ص) با انبوهى از مسلمانان كه شمار آنان را بين نود تا يكصد و بيست هزار نوشته‏اند روانه مكه شد. در اين زيارت آداب حج را به مردم آموخت. آنچه را بت پرستان از طواف و قربانى و ديگر كارها انجام مى‏دادند نسخ فرمود. امتيازهائى را كه قريش در اين عبادت خاص خود ساخته بود برداشت. به مسلمانان تعليم داد در خانه خدا تنها بايد خدا را عبادت كنند و همه مردم برابر خدا يكسانند و كسى بر ديگرى برترى ندارد. ضمن خطبه معروف خود به مردم چنين گفت : مردم! جز خدا را مپرستيد! همگى فرزندان آدميد و آدم از خاك است. پس هيچيك بر ديگرى مزيتى ندارد قريش و جز قريش، مردم! خون و مال شما براى هميشه بر يكديگر حرامست تا روزى كه خداى خود را ملاقات كنيد.
هنگام بازگشت در منزل حجفه (١١) آنجا كه كاروانها از هم جدا مى‏شود، آخرين ماموريت‏خود را انجام داد :
-مردم! من دو چيز را ميان شما مى‏گذارم. اگر اين دو را از دست ندهيد، هيچگاه گمراه نخواهيد شد. اين دو چيز كتاب خدا و اهل بيت من است. مردم! من بر هر كس ولايت دارم على مولاى اوست. اين داستان را بيش از صد تن از صحابه پيغمبر و صدها ديگر از تابعين و محدثان و علماى بزرگ مذاهب مختلف اسلامى در روايات و در كتاب‏هاى خود آورده‏اند. اسناد آن به تفصيل در مجلد اول الغدير و جزء نخست از منهج دوم عبقات الانوار، نوشته مير حامد حسين، و ديگر كتاب‏ها موجود است. نيز در سلسله اين كتابها در جاى خود، از آن سخن خواهد رفت.
پيغمبر از سفر باز مى‏گردد. ديرى نمى‏گذرد كه خبرى ناگوار بدخترش مى‏دهد :
-دخترم! جبرئيل هر سال يكبار قرآن را بر من مى‏خواند و امسال آنرا دو بار بر من خواند.
-پدر! معنى اين چيست؟
-پندارم امسال آخرين سال زندگانى من است.
زهرا تكانى سخت مى‏خورد، افسرده مى‏شود، اشك در چشمانش حلقه مى‏بندد و پدرش گفتار خود را با اين جمله تمام مى‏كند :
-و تو دخترم! نخستين كس از خاندان من هستى كه به پدرت خواهى پيوست. و لبخندى بر لبان زهرا نقش مى‏بندد. حاضران سبب آن اشك و لبخند را مى‏پرسند ولى زهرا چندى پس از آنروز پاسخ آنرا مى‏دهد. (١٢)
زندگانى پس از مرگ پدر چه اندازه بر او دشوار بود كه از شنيدن خبر مرگ خود آن چنان شادمان گشت كه لبخند زد؟
آرى! زهرا طاقت جدائى پدر را ندارد.
گويا در همين روزهاست كه پيام خدائى بدو رسيده است : «تو مى‏ميرى ديگر مردمان هم مى‏ميرند» (١٣)
«مردم محمد نيز مانند ديگر پيمبرانست كه پيش از او آمدند و رفتند. »به گورستان بقيع مى‏رود براى مردگان از خدا آمرزش مى‏خواهد. همه اينها نشانه‏هائى است كه از حادثه‏اى ناگوار خبر مى‏دهد. سرانجام آن روز شوم فرا مى‏رسد، و فاجعه دردناك واقع مى‏شود. پيغمبر بخانه عايشه مى‏رود. از درد سر مى‏نالد! او مردى نيست كه تسليم بيمارى گردد. درياى پر تلاطمى كه بيست و سه سال آرام نداشته است چگونه از جنبش بايستد؟ هنوز درس‏هائى مانده است كه مردم آنرا نياموخته‏اند. در حاليكه دستى بگردن فضل بن عباس و دستى بگردن على بن-ابى طالب (ع) دارد، پاى كشان خود را به مسجد مى‏رساند. براى شهيدان احد از خدا آمرزش مى‏خواهد.
سپس چنين مى‏گويد :
خدا يكى از بندگان خويش را ميان دنيا و آخرت مخير كرد و او آخرت را بر گزيد.
لشكر اسامه بايد هر چه زودتر به ماموريتى كه دارد برود! مردم! اكنون وقتى است كه هر كس حقى بر من دارد بگيرد. اگر تازيانه‏اى بر پشت‏يكى از شما زده‏ام برخيزد و پشت مرا تازيانه بزند. من با دشمنى و كينه‏توزى خو نگرفته‏ام. بدانيد دوست‏ترين شما نزد من كسى است كه اگر حقى بر من دارد آنرا بگيرد يا مرا حلال كند، تا چون خدا را ديدار كنم خاطرم آسوده باشد.
مى‏بينم يكبار درخواست كردن كافى نيست. بايد چند بار درخواست كنم. از منبر فرود مى‏آيد نماز ظهر را با مردم مى‏گزارد دوباره به منبر مى‏رود. همان تقاضا را مكرر مى‏كند. مردى برمى‏خيزد : اى پيغمبر خدا من سه درهم از تو طلبكارم.
-فضل! سه درهم باين مرد بده.
-مردم اگر حق كسى پيش كسى است آنرا بدهد. نگويد اين براى من رسوائى است. رسوائى اين جهان آسان‏تر از رسوائى آن جهان است. مردى برخاست و گفت :
-اى پيغمبر خدا من سه درهم در مال خدا خيانت كرده‏ام.
-چرا چنين كردى.
-بآن نيازمند بودم.
-فضل! برخيز و سه درهم از او بگير! مردم! هر كس گمان دارد حقى بر گردن اوست‏برخيزد و بگويد.
-مردى برخاست و گفت :
-اى پيغمبر خدا. من دروغگو، بد زبان، بسيار خواب هستم.
-پروردگارا. راستگوئى و ايمان نصيب او كن و خواب او را باختيار او بگذار!
مردى ديگر برمى‏خيزد :
-اى پيغمبر خدا من مردى دروغگو و منافق هستم. كار زشتى نمانده كه نكرده‏ام.
عمر بدو مى‏گويد :
خود را رسوا كردى، و پيغمبر به عمر مى‏گويد :
-پسر خطاب رسوائى دنيا آسان‏تر از رسوائى آخرت است (١٤) .
از مسجد بخانه باز مى‏گردد در بستر مى‏افتد. چگونه چنين چيزى ممكن است؟ محمد (ص) و بستر خواب؟ . فاطمه پدرش را شب‏ها در حضور پروردگار بر پا ديده است. اين شب بيدارى و راز و نياز را خدا از او خواسته بود. قم الليل الا قليلا . (١٥) بايد كمتر بخوابد و بيشتر بايستد. شب براى مردم معمولى مايه آسايش است، نه براى او. مردان سرنوشت‏ساز بايد هميشه بر پا بايستند. خانه آسايش آنها اين جهان نيست :
«تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين. » (١٦)
مردى چون محمد (ص) شب و روز بايد همچون موج در حركت‏باشد.
اين رياضت را تا آنجا بر خود بار كرد كه ديگر بار كلام خدا به دلداريش شتافت. ما انزلنا عليك القرآن لتشقى . (١٧)
چرا اين مرد كه سرمشق كوشش و نمونه تحرك و جنبش است‏بايد چنين در بستر بيفتد؟ همه نگرانند. همه مى‏خواهند پيغمبر محبوب آنان مانند هميشه به مسجد آيد. با آنان نماز گزارد و آنها را تعليم دهد و پند بياموزد. مدينه و مردم آن دهسال است‏با اين پيغمبر خو گرفته‏اند. او بود كه ريشه خونريزى، دشمنى و كينه‏توزى را از اين شهر بر كند. او بود كه آنانرا با يكديگر برادر ساخت. او بود كه آنانرا در ديده عرب و مهمتر از همه در چشم قريش و ساكنان مكه ارجمند ساخت. او بايد برخيزد و همچنان دست مهربانى خود را بر سر پير و جوان و كودك اين شهر بكشد.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. حق خويشاوند را بدو ده. (الروم : ٣٨) .
٢. رجوع به تحليلى از تاريخ اسلام بخش يك ص ٧٣ به بعد شود.
٣. ياقوت. معجم البلدان. ذيل فدك.
٤. سوره حشر آيه ٥٩.
٥. سوره روم آيه ٣٨.
٦. در المنشور ج ٤ ص ١٧٧، تفسير تبيان ج ٨ ص ٢٢٨ و رجوع به مناقب ج ١ ص ٤٧٦ شود.
٧. ابن هشام ج ٤ ص ١٣. و رجوع شود به طبرى ج ٣ ص ٢٤-١٦٢٣ ٨. الاسراء : (٨) .
٩. سال آمدن نمايندگان. ١٠. آنچه از پروردگارت بتو فرو فرستاده شد بمردم برسان (المائده : ٦٧) .
١١. دهى بوده است‏بر چهار منزلى مدينه و ميقات گاه مردم مصر و شام بوده است. در اينجا كاروانها از يكديگر جدا مى‏شد و هر يك بسوئى مى‏رفت.
١٢. طبقات ج ٨ ص ١٧. طبرى ج ٣ ص ١١٤. بحار از كشف الغمه ص ٥١.
١٣. الزمر : ٣٠.
١٤. طبرى ج ٤ ص ١٨٠١-١٨٠٣.
١٥. (المزمل : ٢)
١٦. (القصص ٨٣) .
١٧. (طه : ٢) .


۶
مرگ پيغمبر

مرگ پيغمبر

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل‏» (١)
ناگهان از درون خانه عايشه شيونى برمى‏خيزد. پيغمبر خدا بديدار خدا رفت! اين خبر چون صاعقه بر سر مردم فرود مى‏آيد. پيغمبر مرده است. در آن لحظه‏هاى پر اضطراب و در ميان موج گريه و آه و افسوس ناگهان فريادى سهمگين بگوش مى‏رسد :
-نه! هرگز! دروغ است! دروغ مى‏گويند! محمد نمرده است! او نمى‏ميرد! آنكه چنين سخنى مى‏گويد منافق است! او بديدار خدا رفت! او چون عيسى مسيح است كه بآسمان عروج كرد! او چون موسى بن عمران است كه چهل شب در كوه طور بسر برد! بخدا هر كسى بگويد محمد مرده، دست و پاى او را مى‏برم (٢) .
-عمر چه مى‏گوئى؟ اين حرفها چيست؟
-ابو بكر! تو هم مى‏خواهى بگوئى محمد مرده؟
-آرى او مرده! مگر كلام پروردگار را فراموش كرده‏اى كه خطاب بدو مى‏فرمايد. «تو مى‏ميرى و ديگران هم مى‏ميرند» (٣) .
-مثل اينكه براى نخستين بارست اين آيه را مى‏شنوم. حالا چه بايد كرد؟
-معن بن عدى و عويم بن ساعده مى‏گويند سعد بن عباده با كسان خود به سقيفه رفته‏اند تا جانشين پيغمبر را بگزينند. ممكن است انصار با سعد بيعت كنند و از ما پيش بيفتند. معن مى‏گويد فتنه‏اى آغاز شده و شايد خدا آنرا بوسيله من بخواباند (٤) تا دير نشده بايد به سقيفه برويم.
مردم! هر كس محمد را مى‏پرستد بداند او مرد و ديگر زنده نخواهد شد! هر كس خداى محمد را مى‏پرستد بداند او زنده است و هيچگاه نخواهد مرد!
بطرف سقيفه بنى ساعده :
در سقيفه بنى ساعده چه گذشت؟ ، داستانى است كه در كتاب زندگانى على (ع) از آن سخن خواهد رفت. داستانى است كه فراوان خوانده‏ايد و يا شنيده‏ايد. داستانى شگفت انگيز! مردمى كه در زير آن سقف فراهم آمدند چه گفتند و چه شنيدند، همه آشنايان بتاريخ اسلام مى‏دانند. حادثه‏اى است كه پس از گذشت چهارده قرن هنوز آثار آن در جهان اسلام باقى است. چرا چنين كردند؟ بارها خوانده‏ايد و يا شنيده‏ايد : بيم تفرقه مسلمانان مى‏رفت. سخن قهرمان داستان اين بود كه فتنه‏اى آغاز شده و ممكن است‏خدا بدست او اين فتنه را بخواباند. اما اگر روزى يا ساعتى چند مى‏پائيدند و آنانرا هم كه در خانه عايشه مى‏گريستند، بدان جمع مى‏خواندند چه مى‏شد؟ آيا فتنه تا آن حد نزديك شده بود كه نمى‏بايست‏يك روز هم صبر كرد؟ خدا مى‏داند. ممكن است تاريخ هم بداند.

هجوم بخانه پيغمبر

«و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى‏» (على عليه السلام) خانه عايشه ماتم كده است. على (ع) ، فاطمه، عباس، زبير، فرزندان فاطمه حسن، حسين دختران او زينب و ام كلثوم اشك مى‏ريزند. على بهمكارى اسماء بنت عميس مشغول شست و شوى پيغمبر است. در آن لحظه‏هاى دردناك بر آن جمع كوچك چه گذشته است؟ خدا مى‏داند. كار شستشوى بدن پيغمبر تمام شده يا نشده، بانگى بگوش مى‏رسد : الله اكبر.
على به عباس :
-عمو. معنى اين تكبير چيست؟
-معنى آن اينست كه آنچه نبايد بشود شد (٥) . ديرى نمى‏گذرد كه بيرون حجره عايشه همهمه و فريادى بگوش مى‏رسد. فرياد هر لحظه رساتر مى‏شود :
-بيرون بيائيد! بيرون بيائيد! و گرنه همه‏تان را آتش مى‏زنيم! دختر پيغمبر بدر حجره مى‏رود. در آنجا با عمر روبرو مى‏شود كه آتشى در دست دارد. -عمر! چه شده؟ چه خبر است؟
-على، عباس و بنى هاشم بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند!
-كدام خليفه؟ امام مسلمانان هم اكنون درون خانه عايشه بالاى جسد پيغمبر نشسته است.
-از اين لحظه امام مسلمانان ابو بكر است. مردم در سقيفه بنى ساعده با او بيعت كردند. بنى هاشم هم بايد با او بيعت كنند.
-و اگر نيايند؟ .
خانه را با هر كه در او هست آتش خواهم زد مگر آنكه شما هم آنچه مسلمانان پذيرفته‏اند به پذيريد.
-عمر. مى‏خواهى خانه ما را آتش بزنى؟
-آرى (٦) .
-اين گفتگو بهمين صورت بين دختر پيغمبر و صحابى بزرگ و مهاجر و سابق در اسلام صورت گرفته است؟ يا نه خدا مى‏داند.
اكنون كه مشغول نوشتن اين داستان هستم، كتاب ابن عبد ربه اندلسى (عقد الفريد) و انساب الاشراف بلاذرى را پيش چشم دارم داستان را چنانكه نوشته شد از آن دو كتاب نقل مى‏كنم. بسيار بعيد و بلكه ناممكن مى‏نمايد چنين داستانى را بدين صورت هواخواهان شيعه يا دسته‏هاى سياسى موافق آنان ساخته باشند، چه دوستداران شيعه در سده‏هاى نخستين اسلام نيروئى نداشته و در اقليت‏بسر مى‏برده‏اند. چنانكه مى‏بينيم اين گزارش در سندهاى مغرب اسلامى هم منعكس شده است، بدين ترتيب احتمال جعل در آن نمى‏رود. در كتابهاى ديگر نيز مطالبى از همين دست، ملايم‏تر يا سخت‏تر، ديده مى‏شود. طبرى نويسد : انصار گفتند ما جز با على بيعت نمى‏كنيم. عمر بن خطاب به خانه على (ع) رفت، طلحه و زبير و گروهى از مهاجران در آنجا بودند. گفت‏بخدا قسم اگر براى بيعت‏با ابو بكر بيرون نياييد شما را آتش خواهم زد. زبير با شمشير كشيده بيرون آمد پايش لغزيد و برو در افتاد مردم بر سر او ريختند و او را گرفتند. (٧)
راستى در آن روز چرا چنين گفتگوهائى بين ياران پيغمبر در گرفت؟ اينان كسانى بودند كه در روزهاى سخت‏بيارى دين خدا آمدند. بارها جان خود را بر كف نهاده بكام دشمن رفتند. چه شد كه بزودى چنين بجان هم افتادند؟ .
على و خانواده پيغمبر چه گناهى كرده بودند كه بايد آنانرا آتش زد. بر فرض كه داستان غدير درست نباشد، بر فرض كه بگوئيم پيغمبر كسى را بجانشينى نگمارده است، بر فرض كه بر مقدمات انتخاب سقيفه ايرادى نگيرند، سر پيچى از بيعت در اسلام سابقه داشت-بيعت نكردن با خليفه گناه كبيره نيست. حكم فقهى سند مى‏خواهد. سند اين حكم چه بوده است؟ آيا اين حديث را كه از اسامه رسيده است مدرك اجتهاد خود قرار داده بودند. لينتهين رجال عن ترك الجماعة اولا حرفن بيوتهم (٨)
بر فرض درست‏بودن روايت از جهت متن و سند، آيا اين حديث‏بر آن جمع قابل انطباق است؟ اين حديث را محدثان در باب صلوة آورده‏اند.
پس مقصود تخلف از نماز جماعت است. از اينها گذشته آنهمه شتاب در برگزيدن خليفه براى چه بود؟ و از آن شگفت‏تر، آن گفتگو و ستيز كه ميان مهاجر و انصار در گرفت چرا؟
آيا انصار واقعه جحفه را نمى‏دانستند يا نمى‏پذيرفتند؟ آيا مى‏توان گفت از صد هزار تن مردم يا بيشتر كه در جحفه گرد آمدند و حديث غدير را شنيدند هيچيك از مردم مدينه نبود، و اين خبر به تيره اوس و خزرج نرسيد؟ .
از اجتماع جحفه سه ماه نمى‏گذشت. رئيس تيره خزرج كه خود و كسان او صميمانه اسلام و پيغمبر اسلام را يارى كردند، چرا در آن روز خواهان رياست‏شدند؟ و چرا به مصالحه با قريش تن در دادند و گفتند از ما اميرى و از شما اميرى؟ مگر امارت مسلمانان را چون رياست قبيله مى‏دانستند؟ .
چرا اين مسلمانان غمخوار امت و دين، نخست‏به شستشو و خاك سپردن پيغمبر نپرداختند؟ شايد چنانكه گفتيم مى‏ترسيدند فتنه برخيزد. ابو سفيان در كمين بود. ولى چرا از بنى هاشم كسى را در آن جمع نخواندند؟ آيا ابو سفيان و توطئه او براى اسلام آن اندازه خطرناك بود كه چند ساعت هم نبايد از آن غفلت كرد؟ ابو سفيان در آن روز كه بود؟ حاكم دهكده كوچك نجران؟ اگر اوس، خزرج مهاجران و تيره‏هاى هاشمى و بنى تميم و بنى عدى و دسته‏هاى ديگر با هم يكدست مى‏شدند، ابو سفيان و تيره اميه چكارى از پيش مى‏بردند؟ و چه مى‏توانستند بكنند؟ هيچ! آيا بيم آن مى‏رفت كه اگر امير مسلمانان بزودى انتخاب نشود پيش آمد ناگوارى رخ خواهد داد؟ در طول چهارده قرن يا اندكى كمتر صدها بار اين پرسش‏ها مطرح شده و بدان پاسخ‏ها داده‏اند چنانكه در جاى ديگر نوشته‏ام اين پاسخ‏ها بيشتر بر پايه مغلوب ساختن حريف در ميدان مناظره است، نه براى روشن ساختن حقيقت. بنظر مى‏رسد در آنروز كسانى بيشتر در اين انديشه بودند كه چگونه بايد هر چه زودتر حاكم را برگزينند و كمتر بدين مى‏انديشيدند كه حكومت چگونه بايد اداره شود (٩) و به تعبير ديگر از دو پايه‏اى كه اسلام بر آن استوار است (دين و حكومت) بيشتر به پايه حكومت تكيه داشتند. گويا آنان پيش خود چنين استدلال مى‏كردند : چون تكليف حكومت مركزى معين شد و حاكم قدرت را بدست گرفت ديگر كارها نيز درست‏خواهد شد. درست است و ما مى‏بينيم چون مدينه توانست وحدت خود را تامين كند، در مقابل مرتدان ايستاد. و آنانرا سر جاى خود نشاند. و پس از فرو نشاندن آشوب داخلى آماده كشور گشائى گرديد. ولى آيا اصل حكومت و انتخاب زمامدار را مى‏توان از دين جدا ساخت؟ بخصوص كه شارع اسلام خود اين اصل را تثبيت كرده باشد؟ بهر حال نزديك به چهارده قرن بر اين حادثه مى‏گذرد. آنان كه در آن روز چنان راهى را پيش پاى مسلمانان نهادند، غم دين داشتند يا بيم فرو ريختن حكومت را نمى‏دانم.
شايد غم هر دو را داشتند و شايد پيش خود چنين مى‏انديشيدند كه اگر شخصيتى برجسته، عالم پرهيزگار، و از خاندان پيغمبر، آن اندازه تمكن يابد كه گروهى را راضى نگاهدارد ممكن است، در قدرت حاكم تزلزلى پديد آيد. اين اشارت كوتاه كه در تاريخ طبرى آمده باز گوينده چنين حقيقتى است :
«پس از رحلت دختر پيغمبر چون على (ع) ديد مردم از او روى گرداندند، با ابو بكر بيعت كرد» (١٠) آرى چنانكه فرزند على گفته است‏«مردم بنده دنيايند. . . چون آزمايش شوند، دينداران اندك خواهند بود. »
چنانكه در جاى ديگر نوشته‏ام، من نمى‏خواهم عاطفه گروهى از مسلمانان جريحه‏دار شود، نمى‏خواهم خود را در كارى داخل كنم كه دسته‏اى از مسلمانان براى خاطر دين يا دنيا خود را در آن در آوردند. (١١) آنان نزد پروردگار خويش رفته‏اند، و حسابشان با اوست. اگر غم دين داشته‏اند و از آن كردارها و رفتارها خدا را مى‏خواسته‏اند، پروردگار بهترين داورست. اما سخن شهرستانى سخنى بسيار پر معنى است كه «در اسلام در هيچ زمان هيچ شمشيرى چون شمشيرى كه بخاطر امامت كشيده شد بر بنياد دين آهيخته نگرديد. » (١٢) باز در جاى ديگر نوشته‏ام كه اگر نسل بعد و نسل‏هاى ديگر، در اخلاص و فداكارى همپايه مهاجران و انصار بودند امروز تاريخ مسلمانان بگونه ديگرى نوشته مى‏شد.

تصرف ‏فدك ‏از جانب ‏حكومت

«بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء» (١٣)
روزى چند از اين ماجرا نگذشته بود كه حادثه ديگرى رخ داد. : دهكده فدك ملك شخصى نيست و نبايد در دست دختر پيغمبر بماند! حاكم مسلمانان بمقتضاى راى و اجتهاد خود نظر مى‏دهد : آنچه بعنوان (فى‏ء) در تصرف پيغمبر بود، جزء بيت المال مسلمانان است و اكنون بايد در دست‏خليفه باشد. بدين جهت عاملان فاطمه (ع) را از دهكده فدك بيرون رانده‏اند.
فدك چنانكه نوشتيم، چون با نيروى نظامى گرفته نشد، و مردم آن با پيغمبر آشتى كردند، خالصه او بحساب مى‏آمد. وى نخست در آمد اين مستغل را بمصرف مستمندان بنى هاشم، شوى دادن دختران، داماد كردن پسران آنان، و مصرف‏هاى ديگر مى‏رسانيد. سپس آنرا بدخترش فاطمه داد (١٤) اكنون خليفه چنين تشخيص داده است كه پيغمبر بعنوان رئيس مسلمانان در آن مال تصرف مى‏كرده است، نه بعنوان مالك. پس حالا هم حق تصرف در آن با حاكم است، نه با دختر پيغمبر. فاطمه (ع) ناچار نزد ابو بكر رفت و گفتگوئى چنين ميان آنان رخ داد :
-ابو بكر! وقتى تو بميرى ارث تو به چه كسى مى‏رسد؟
-زنان و فرزندانم!
-چه شده است كه حالا تو وارث پيغمبرى نه ما؟
-دختر پيغمبر! پدرت درهم و دينارى زر و سيم بجا نگذاشته!
-اما سهم ما از خيبر و صدقه ما از فدك چه مى‏شود؟
-از پدرت شنيدم كه‏«من تا زنده هستم در اين زمين تصرف خواهم كرد و چون مردم مال همه مسلمانان خواهد بود» (١٥) .
-ولى پيغمبر در زندگانى خود اين مزرعه را به من بخشيده است!
-گواهى دارى؟
-آرى. شوهرم على (ع) (١٦) و ام ايمن گواهى مى‏دهند.
-دختر پيغمبر مى‏دانى كه ام ايمن زن است و گواهى او كامل نيست. بايد زنى ديگر هم گواهى دهد.
يا مردى را گواه بياورى.
و بدين ترتيب فدك بتصرف حكومت در آمد.
آيا گفتگو بهمين صورت پايان يافته؟ آيا پيغمبر فدك را بدخترش نبخشيده است؟ آيا راويان عصر بنى اميه و عباسيان و گروههاى ديگر تا آنجا كه توانسته‏اند، داستان را شاخ و برگ نداده‏اند. حديث‏ها نساخته و عبارت‏هاى حديث را فزون و كم نكرده‏اند؟ چنانكه بارها نوشته‏ام روايت‏سازى و يا دگرگون ساختن متن روايت‏ها در آن دوره‏ها كارى رايج‏بوده است. نقادان حديث‏شمار روايت‏هاى ساخته شده را افزون از چهار صد هزار نوشته‏اند (١٧) اينجاست كه براى دريافت‏حقيقت‏بايد از قرينه‏هاى خارجى كمك گرفت.
ما مى‏دانيم در طول دويست‏سال پس از اين واقعه، فدك چند بار دست‏بدست گشته است. عثمان آنرا تيول مروان بن حكم كرد (١٨) و بقولى معاويه آنرا تيول مروان ساخت (١٩) و همچنان تا پايان حكومت امويان اين مزرعه در دست آنان مى‏بود.
چون عمر بن عبد العزيز به خلافت رسيد گفت : فدك از آن پيغمبر بود. خود به قدر نياز از آن برمى‏داشت و مانده را به مستمندان بنى هاشم مى‏بخشيد، و يا هزينه عروسى آنان مى‏كرد. پس از مرگ پيغمبر فاطمه از ابو بكر خواست فدك را بدو دهد وى نپذيرفت. عمر نيز چون ابو بكر رفتار كرد. گواه باشيد. من در آمد فدك را به مصرفى كه داشته است مى‏رسانم (٢٠) .
در سال دويست و ده هجرى مامون فدك را به فرزندان فاطمه (ع) برگرداند. فرمانى كه از جانب او به قثم بن جعفر عامل مدينه نوشته شده چنين است :
امير المؤمنين از روى ديانت، و بحكم منصب خلافت، و بخاطر خويشاوندى با رسول خدا صلى الله عليه و سلم، از ديگر مسلمانان به پيروى سنت پيغمبر، و اجراى امر او، و پرداخت عطايا، و صدقات جارى به مستحقان و گيرندگان آن سزاوارترست. خدا امير المؤمنين را توفيق دهد و از لغزش باز دارد. و او را بكارى كه موجب قربت اوست و دارد.
رسول خدا (ص) فدك را به فاطمه دختر خود صدقه داد. اين واگذارى در زمان پيغمبر امرى آشكار و شناخته بود، و خاندان پيغمبر در آن اختلافى نداشتند. فاطمه تا زنده بود حق خود را مطالبه مى‏كرد. امير المؤمنين لازم ديد فدك را به ورثه فاطمه برگرداند، و آنرا بايشان تسليم نمايد، و با اقامت‏حق و عدالت، و با تنفيذ امر رسول خدا و اجراى صدقه او به پيغمبر تقرب جويد. امير المؤمنين دستور داد اين فرمان را در ديوان‏ها ثبت كنند و به عاملان وى در شهرها بنويسند. هر گاه پس از آنكه رسول خدا از جهان رفت، رسم چنين بوده است كه در موسم (ايام حج) در جمع مسلمانان اعلام مى‏كرده‏اند :
هر كس صدقه‏اى يا بينه‏اى يا عده‏اى دارد سخن او را بشنويد و به پذيريد، فاطمه رضى الله عنها سزاوارتر است كه گفته او درباره آنچه پيغمبر براى او قرار داده است تصديق شود. امير المؤمنين به مولاى خود مبارك طبرى مى‏نويسد، فدك را هر چه هست و با همه حقوقى كه بدان منسوب است، و هر چند برده كه در آن كار مى‏كند، و هر مقدار غله كه درآمد آن مى‏باشد، و نيز ديگر متعلقات آن به ورثه فاطمه دختر پيغمبر برگرداند.
امير المؤمنين توليت فدك را به محمد بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب و محمد بن عبد الله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابى طالب مى‏دهد، تا در آمد آنرا به مستحقان آن برسانند. توقثم بن جعفر! از دستور امير المؤمنين و طاعتى كه خدا ويرا بدان ملزم ساخت، و توفيقى كه در تقرب خود و پيغمبر خود نصيب او فرمود، آگاه باش و كسان خود را نيز از آن آگاه ساز. و محمد بن يحيى و محمد بن عبد الله را بجاى مبارك طبرى بگمار. و آنانرا در كار افزون كردن محصول فدك و آبادانى نمودن آن يارى كن ان شاء الله. روز چهار شنبه دوم ذو القعده سال دويست و ده. (٢١) دعبل خزاعى شاعر شيعى مشهور قرن دوم و نيمه اول قرن سوم در اين باره گفته است :
اصبح وجه الزمان قد ضحكا×برد مامون هاشم فدكا (٢٢)
در فرمان مامون جمله‏اى مى‏بينيم كه اهميتى فراوان دارد :
«واگذارى فدك به فاطمه (ع) در زمان پيغمبر امرى آشكار و شناخته بوده است. و خاندان پيغمبر در آن اختلافى نداشته‏اند»
اين فرمان در آغاز قرن سوم هجرى يكصد سال پيش از مرگ طبرى و يكصد و سى سال پيش از مرگ بلاذرى نوشته شده. فرمان خليفه‏اى است‏به مامور خود، يعنى فرمانى رسمى و سندى دولتى است. از مضمون آن جمله كه در فرمان آمده است، چنين فهميده مى‏شود كه آنچه در روزهاى نخستين پس از مرگ رسول خدا رخ داد، مصلحت‏بينى‏هاى سياسى بوده. و اين مصلحت‏بينى سنت جارى را تغيير داده است. اگر غرض مامون تنها دلجوئى از خاندان على (ع) و جلب عواطف شيعيان آنان بود، مى‏بايست كارى نظير آنچه عمر بن عبد العزيز كرد انجام دهد. و تنها درآمد فدك را به فرزندان فاطمه (ع) واگذارد، و نيازى نمى‏بود كه خط بطلان بر كردار گذشتگان بكشد.
از اين گذشته اگر فدك صدقه‏اى بوده كه پيغمبر به موجب شئون امارت مسلمانان در آن دخالت مى‏كرده است، چگونه بفاصله ربع قرن پس از مرگ وى خليفه‏اى آنرا تيول خويشاوند خود مى‏كند. بر فرض كه به تشخيص عمر بن عبد العزيز (اگر آنچه بلاذرى نوشته است رست‏باشد) ملكيت دختر پيغمبر بر اين مزرعه مسلم نباشد، صدقه‏اى بوده است كه بايد باو و پس از او به فرزندان او برسد چنانكه خود وى هم در فرمانى كه در اين باره صادر كرد چنان نوشت. بارى چنانكه در آغاز كتاب نوشتيم گفتگوئى كه در طول تاريخ بر سر اين مساله در گرفته، و فصلى از كتاب‏هاى كلامى، تاريخ و سيره بدان اختصاص يافته، بخاطر اين نيست كه اين دهكده بايد در دست دختر پيغمبر و فرزندان او باشد يا در دست‏حكومت وقت. و اگر فاطمه (ع) نزد خليفه وقت رفت و از او حق خود را مطالبه كرد، نه از آنجهت‏بود كه نانخورش براى خود و فرزندانش مى‏خواست. مشكل او اين بود كه اين اجتهاد مقابل نص نخستين و آخرين اجتهاد نيست. فردا اجتهادى ديگر پيش مى‏آيد و همچنين. . . آنگاه چه كسى مانت‏خواهد كرد كه خليفه ديگرى با اجتهاد خود دگرگونى‏هاى اساسى در دين پديد نياورد؟ چنانكه مدعيان او نيز چنين تشخيص دادند، كه اگر بموجب ادعا و گذراندن گواه امروز مزرعه‏اى را كه مطالبه مى‏كند بدو برگردانند، فردا مطالبه ديگر حقوق خود را خواهد كرد. پيش بينى فاطمه (ع) درست درآمد. چهل سال پس از اين حادثه تغييراتى بنيادى در حكومت پديد آمد كه هم مخالف سنت پيغمبر و هم بر خلاف سيرت جارى عصر راشدين بود.
درباره نتيجه‏گيرى از رفتار مدعيان دختر پيغمبر (ص) ، ابن ابى الحديد معتزلى نكته‏اى را با ظرافت طنزآميز خود چنين مى‏نويسد :
از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم :
فاطمه راست مى‏گفت؟
-آرى!
اگر راست مى‏گفت چرا فدك را بدو برنگرداندند؟ وى با لبخندى پاسخ داد :
-اگر آنروز فدك را بدو مى‏داد فردا خلافت‏شوهر خود را ادعا مى‏كرد و او هم مى‏توانست‏سخن وى را نپذيرد. چه قبول كرده بود كه دختر پيغمبر هر چه مى‏گويد راست است.
بارى چون دختر پيغمبر دانست كه خليفه از راى و اجتهاد خود نمى‏گذرد، و آنرا بر سنت جارى مقدم مى‏دارد، مصمم شد كه شكايت‏خود را در مجمع عمومى مسلمانان مطرح كند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. و محمد جز پيغمبرى نيست كه پيش از او پيمبران بودند (آل عمران : ١٤٤)
٢. طبرى ج ٤ ص ١٨١٥-١٨١٦ و رجوع كنيد به ابن كثير ج ٥ ص ٣٤٢.
٣. الزمر : ٣٠.
٤. عقد الفريد ج ٥ ص ١٠. ٥. انساب الاشراف ص ٥٨٢.
٦. عقد الفريد ج ٥ ص ١٢ انساب الاشراف ص ٥٨٦.
٧. طبرى ج ٤ ص ١٨١٨.
٨. (كنز العمال. صلوة حديث ٢٦٧٢) .
٩. تحليلى از تاريخ اسلام. بخش يك ص ٩١.
١٠. طبرى ج ٤ ص ١٨٢٥.
١١. پس از پنجاه سال ص ٣٠ چاپ دوم.
١٢. «ما سل سيف فى الاسلام على قاعدة دينية مثل ما سل على الامامة فى كل زمان‏» (الملل و النحل ص ١٦ ج ١) .
١٣. آرى از همه آنچه آسمان بر آن سايه انداخت تنها، فدك در دست ما بود (از نامه امير المؤمنين على عليه السلام به عثمان بن حنيف) .
١٤. تفسير در المنشور ج ٤ ص ١٧٧. تفسير ابن كثير ج ٣ ص ٣٦ و رك ص ٩٧ همين كتاب.
١٥. فتوح البلدان ج ١ ص ٣٦. انساب الاشراف ص ٥١٩.
١٦. در روايتى رباح مولاى رسول الله.
١٧. الغدير ص ٢٩٠ ج ٥.
١٨. المعارف ص ٨٤. تاريخ ابو الفدا ج ١ ص ١٦٨. سنن بيهقى ج ٦ ص ٣٠١ العقد الفريد ج ٥ ص ٣٣. شرح نهج البلاغه ج ١ ص ١٩٨ بنقل از الغدير ج ٨ ص ٢٣٦-٢٣٨.
١٩. فتوح البلدان ج ١ ص ٣٧.
٢٠. فتوح البلدان ج ١ ص ٣٦.
٢١. بلاذرى فتوح البلدان ج ١ ص ٣٧-٣٨.
٢٢. از اينكه مامون فدك را به بنى هاشم برگرداند، روى روزگار خنديد. (ديوان دعبل ص ٢٤٧) .


۷
مركز دادخواهان

مركز دادخواهان

«اطلع الشيطان راسه من مغرزه صار خالكم فوجدكم لدعائه مستجيبين‏» (١) از خطبه دختر پيغمبر)
در عصر پيغمبر (ص) و صدر اسلام، مسجد تنها مركز دادخواهى بود. هر كس از صاحب قدرتى شكايتى داشت، هر كس حقى را از دست داده بود، هر كس از حاكم يا زمام‏دار، رفتارى دور از سنت پيغمبر مى‏ديد، شكوه خود را بر مسلمانان عرضه مى‏كرد، و آنان مكلف بودند تا آنجا كه مى‏توانند او را يارى كنند و حق او را بستانند. از دختر پيغمبر حقى را گرفته و با گرفتن اين حق سنتى را شكسته بودند. او مى‏ديد نزديك است‏حكومت در اسلام، رنگ نژاد و قبيله را بخود بگيرد. (كارى كه سى سال بعد صورت گرفت) مهاجران كه از تيره قريش‏اند انصار را از صحنه سياست‏بيرون راندند. انصار كه خود ياوران پيغمبر بودند، پس از وى خواهان زمامدارى گشتند. قريش در دوره پيش از اسلام خود را عنصرى ممتاز مى‏دانست و امتيازاتى براى خويش پديد آورد. با آمدن اسلام آن امتيازها از ميان رفت. اكنون اين مردم بار ديگر گردن افراشته‏اند و رياست مسلمانان را حق خود مى‏دانند، آنهم نه بر اساس امتيازات معنوى چون علم، تقوى و عدالت‏بلكه تنها بدين جهت كه از قريش‏اند. دختر پيغمبر (ع) مى‏توانست‏برابر اين اجتهادها يا بهتر بگوئيم نوآورى‏ها، آرام و يا خاموش بنشيند. بايد مسلمانانرا از اين سنت‏شكنى‏ها برحذر دارد، اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر نه نزد خدا معذور خواهد بود.
اين بود كه خود را براى طرح شكايت در مجمع عمومى آماده ساخت. در حاليكه جمعى از زنان خويشاوندش گرد وى را گرفته بودند، روانه مسجد شد. نوشته‏اند : چون بمسجد مى‏رفت راه رفتن او براه رفتن پدرش پيغمبر مى‏ماند. ابو بكر با گروهى از مهاجران و انصار در مسجد نشسته بود. ميان فاطمه (ع) و حاضران چادرى آويختند. دختر پيغمبر نخست ناله‏اى كرد كه مجلس را لرزاند و حاضران به گريه افتادند، سپس لختى خاموش ماند تا مردم آرام گرفتند و خروش‏ها خوابيد آنگاه سخنان خود را آغاز كرد (٢) .
اين سخنرانى، تاريخى، شيوا، بليغ، گله‏آميز، ترساننده و آتشين است. قديمترين سند كه نويسنده اين كتاب در دست دارد، و اين خطبه در آن ضبط شده كتاب بلاغات النساء گرد آورده ابو الفضل احمد بن ابى طاهر مروزى متولد ٢٠٤ و متوفاى ٢٨٠ هجرى قمرى است.
كتاب او چنانكه از نامش پيداست مجموعه‏اى از خطبه‏ها، گفته‏ها و شعرهاى زنان عرب در عهد اسلامى است. كتاب با خطبه‏اى نكوهش آميز از عايشه دختر ابى بكر آغاز مى‏شود، و دومين خطبه از آن گفتار زهرا (ع) است.
احمد بن ابى طاهر اين خطبه را بدو صورت و با دو روايت ضبط كرده است، اما در سندهاى متاخر از او هر دو فقره در هم آميخته است و خطبه بيك صورت كه شامل هر دو قسمت است ديده مى‏شود. نويسنده در رعايت كلمات او نوشته احمد بن ابى طاهر و در رعايت ترتيب متن، از كشف الغمه نوشته على بن عيسى اربلى متوفاى ٦٩٣ هجرى قمرى پيروى كرده است.
درباره سند و متن اين خطبه از دير باز (سالها پيش از احمد بن ابى طاهر) گفتگوها رفته است. احمد بن ابى طاهر گويد :
به ابو الحسن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب گفتم : مردم گمان دارند اين خطبه با چنين بلاغت از آن فاطمه نيست و بر ساخته ابو العيناء است.
وى در پاسخ گفت :
من پير مردان آل ابو طالب را ديدم كه اين خطبه را از پدران خود روايت مى‏كردند، و به فرزندان خويش تعليم مى‏دادند.
پدر من از جدم اين خطبه را از دختر پيغمبر روايت كرده است. بزرگان شيعه پيش از آنكه جد ابو العيناء متولد شود، آنرا روايت مى‏كردند و بيكديگر درس مى‏دادند. سپس گفت :
چگونه آنان خطبه فاطمه را انكار مى‏كنند و خطبه عايشه را بهنگام مرگ پدرش مى‏پذيرند. (٣)
ابن ابى الحديد نيز اين گفتگو را بهمين صورت از سيد مرتضى و او از مرزبانى و او باسناد خود از عبيد الله پسر احمد بن ابى طاهر آورده است (٤) .
چنانكه ديديم به نقل مؤلف بلاغات النساء (در هر سه نسخه كتاب كه در دست نويسنده است) اين گفتگو بين او و ابو الحسن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب رخ داده. (٥)
ليكن پذيرفتن اين روايت‏با اين سند، دشوار مى‏نمايد، بلكه غير قابل قبول است. زيد بن على بن الحسين به سال يكصد و بيست و دو شهيد شده و احمد بن ابى طاهر چنانكه نوشتم به سال ٢٠٤ هجرى قمرى بدنيا آمده پس نمى‏توان گفت او چنين پرسشى را از زيد بن على بن حسين (ع) كرده است.
مسلما نويسندگان حديث را در ضبط سند سهوى دست داده است. تا آنجا كه تتبع كرده‏ام تنها عالم رجالى معاصر آقاى شيخ محمد تقى شوشترى اين اشتباه را دريافته و نوشته است اين گفتگو بين احمد بن ابى طاهر و زيد بن على بن الحسين بن زيد است (٦) و مؤيد اين نظر اين است كه مؤلف بلاغات النساء در جاى ديگر كتاب خود حديثى از زيد بن على بن حسين بن زيد العلوى آورده و اين هر دو زيد يكى است (٧) .
و شگفت است كه چنين اشتباه در دو چاپ بلاغات النساء باقى مانده و شگفت‏تر اينكه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد نيز راه يافته است.
بهر حال اين خطبه گذشته از اين سند قديمى در كتاب‏هاى معتبر علماى شيعه و سنت و جماعت ضبط است.
گمان دارم بعض نويسندگان سيرت و محدثان سنت و جماعت (اگر خداى نخواسته دستخوش هواى نفس نشده‏اند) از آنجهت چنين خطبه‏اى را بر ساخته دانسته‏اند، كه فراوان از آرايش‏هاى لفظى و معنوى و مخصوصا صنعت‏سجع برخوردار است. اينان مى‏پندارند هر گاه سخنرانى در جمع مردم خطبه بخواند، گفتار او نثر مرسل خواهد بود. بخصوص كه گوينده در مقام طرح شكايت و دادخواهى باشد.
اگر موجب توهم همين است و خرده‏گيرى اينان نه از راه حسد و كين است، بايد گفت‏حقيقت نه چنين است. در خطبه دختر پيغمبر تشبيه، استعاره و كنايه بكار رفته است. نظير چنين صنعت‏هاى لفظى و معنوى را در گفتارهاى كوتاه صحابه و مردم حجاز در صدر اسلام، فراوان مى‏بينيم، چه رسد به خانواده پيغمبر. از صنعت‏هاى لفظى، موازنه، ترصيع، تضاد و بيشتر از همه سجع در اين سخنرانى موجود است.
هنر سجع گوئى در خاندان پيغمبر امرى طبيعى بوده است. ما مى‏دانيم پيش از اسلام سخن به سجع گفتن در مكه رواج داشت. نخستين دسته از آيات مكى قرآن كريم فراوان از اين صنعت‏برخودار است.
دختر پيغمبر و شوى او على بن ابى طالب و فرزندان او بحكم وراثت، و نيز تحت تاثير آيه‏هاى قرآن به سجع گوئى خو گرفته بودند.
در خطبه‏هاى على عليه السلام كمتر عبارتى را مى‏بينيم كه مسجع نباشد. فرزندان او نيز چنين بوده‏اند. هنگامى كه زينب (ع) در مجلس پسر زياد به زشت‏گوئى او پاسخ مى‏داد گفت :
-«مهتر ما را كشتى! از خويشانم كسى نهشتى! نهال ما را شكستى! ريشه ما را از هم گسستى! اگر درمان تو اين است آرى چنين است‏»! . (٨)
ابن زياد گفت‏سخن به سجع مى‏گويد پدرش نيز سخن‏هاى مسجع مى‏گفت گذشته از خاندان هاشم بيشتر مردان و زنان تيره عبد مناف نيز از اين هنر برخوردار بودند. روزى كه معاويه مى‏خواست فرزندش يزيد را نامزد خلافت كند از عبد الله پسر زبير پرسيد چه ميگوئى؟ پاسخ داد :
-فاش ميگويم نه در نهان. آنرا كه راست گويد برادرت بدان. پيش از آنكه پشيمان شوى بينديش! و نيك بنگر آنگاه قدم نه فرا پيش! چه پيش از قدم نهادن نگريستن بايد، و پيش از پشيمان شدن انديشيدن شايد. معاويه خنديد و گفت روباه مكارى در پيرى سجع گفتن آموخته‏اى نيازى بدين سجع دراز نيست (٩)
بارى نويسنده كوشيده است در برگردان اين خطبه به نثر فارسى تا آنجا كه ميتواند هنرهاى لفظى و معنوى را نگاهدارد. مخصوصا هنر سجع را تا حد ممكن رعايت كرده است و اگر در فقره‏هائى از ترجمه لفظ به لفظ منصرف شده بخاطر رعايت اين ظرافت‏ها بوده است :
ستايش خداى را بر آنچه ارزانى داشت. و سپاس او را بر انديشه نيكو كه در دل نگاشت. سپاس بر نعمت‏هاى فراگير كه از چشمه لطفش جوشيد. و عطاهاى فراوان كه بخشيد. و نثار احسان كه پياپى پاشيد. نعمت‏هايى كه از شمار افزون است. و پاداش آن از توان بيرون. و درك نهايتش نه در حد انديشه ناموزون.
سپاس را مايه فزونى نعمت نمود. و ستايش را سبب فراوانى پاداش فرمود. و بدرخواست پياپى بر عطاى خود بيفزود. گواهى مى‏دهم كه خداى جهان يكى است. و جز او خدائى نيست. ترجمان اين گواهى دوستى بى‏آلايش است. و پايندان اين اعتقاد، دلهاى با بينش. و راهنماى رسيدن بدان، چراغ دانش. خدايى كه ديدگان او را ديدن نتوانند، و گمانها چونى و چگونگى او را ندانند. (١٠) همه چيز را از هيچ پديد آورد. و بى نمونه‏اى انشا كرد. نه بآفرينش آنها نيازى داشت. و نه از آن خلقت‏سودى برداشت. جز آنكه خواست قدرتش را آشكار سازد. و آفريدگان را بنده‏وار بنوازد. و بانگ دعوتش را در جهان اندازد. پاداش را در گرو فرمانبردارى نهاد. و نافرمانان را به كيفر بيم داد. تا بندگان را از عقوبت‏برهاند، و به بهشت كشاند.
گواهى مى‏دهم كه پدرم محمد بنده او و فرستاده اوست. پيش از آنكه او را بيافريند برگزيد. و پيش از پيمبرى تشريف انتخاب بخشيد و به ناميش ناميد كه مى‏سزيد.
و اين هنگامى بود كه آفريدگان از ديده نهان بودند. و در پس پرده بيم نگران. و در پهنه بيابان عدم سرگردان. پروردگار بزرگ پايان همه كارها را دانا بود. و بر دگرگونى‏هاى روزگار محيط بينا. و به سرنوشت هر چيز آشنا. محمد (ص) را بر انگيخت تا كار خود را به اتمام و آنچه را مقدر ساخته بانجام رساند. پيغمبر كه درود خدا بر او باد ديد : هر فرقه‏اى دينى گزيده. و هر گروه در روشنائى شعله‏اى خزيده. و هر دسته‏اى به بتى نماز برده. و همگان ياد خدائى را كه مى‏شناسند از خاطر سترده‏اند (١١) .
پس خداى بزرگ تاريكى‏ها را به نور محمد روشن ساخت. و دل‏ها را از تيرگى كفر بپرداخت. و پرده‏هائى كه بر ديده‏ها افتاده بود بيكسو انداخت. سپس از روى گزينش و مهربانى جوار خويش را بدو ارزانى داشت. و رنج اين جهان كه خوش نمى‏داشت، از دل او برداشت. و او را در جهان فرشتگان مقرب گماشت. و چتر دولتش را در همسايگى خود افراشت. و طغراى مغفرت و رضوان را بنام او نگاشت.
درود خدا و بركات او بر محمد (ص) پيمبر رحمت، امين وحى و رسالت و گزيده از آفريدگان و امت‏باد. سپس به مجلسيان نگريست و چنين فرمود :
شما بندگان خدا! نگاهبانان حلال و حرام، و حاملان دين و احكام، و امانت‏داران حق و رسانندگان آن به خلقيد.
حقى را از خدا عهده داريد. و عهدى را كه با او بسته‏ايد پذرفتار. ما خاندان را در ميان شما بخلافت گماشت. و تاويل كتاب الله را بعهده ما گذاشت. حجت‏هاى آن آشكار است، و آنچه درباره ماست پديدار. و برهان آن روشن. و از تاريكى گمان بكنار. و آواى آن در گوش مايه آرام و قرار. و پيرويش راهگشاى روضه رحمت پروردگار. و شنونده آن در دو جهان رستگار. (١٢) دليل‏هاى روشن الهى را در پرتو آيت‏هاى آن توان ديد. و تفسير احكام واجب او را از مضمون آن بايد شنيد. حرامهاى خدا را بيان دارنده است. و حلال‏هاى او را رخصت دهنده. و مستحبات را نماينده. و شريعت را راهگشاينده. و اين همه را با رساترين تعبير گوينده. و با روشن‏ترين بيان رساننده. سپس ايمان را واجب فرمود. و بدان زنگ شرك را از دلهاتان زدود (١٣) .
و با نماز خودپرستى را از شما دور نمود. روزه را نشان دهنده دوستى بى آميغ ساخت. و زكات را مايه افزايش روزى بى دريغ. و حج را آزماينده درجت دين. و عدالت را نمودار مرتبه يقين. و پيروى ما را مايه وفاق. و امامت ما را مانع افتراق. و دوستى (١٤) ما را عزت مسلمانى. و بازداشتن نفس (١٥) را موجب نجات، و قصاص (١٦) را سبب بقاء زندگانى. (١٧) وفاء به نذر را موجب آمرزش كرد. و تمام پرداختن پيمانه و وزن را مانع وفاء به نذر را موجب آمرزش كرد. و تمام پرداختن پيمانه و وزن را مانع از كم فروشى و كاهش. فرمود مى‏خوارگى نكنند تا تن و جان از پليدى پاك سازند و زنان پارسا را تهمت نزنند، تا خويشتن را سزاوار لعنت (١٨) نسازند. دزدى را منع كرد تا راه عفت پويند. و شرك را حرام فرمود تا باخلاص طريق يكتاپرستى جويند«پس چنانكه بايد، ترس از خدا را پيشه گيريد و جز مسلمان مميريد! »آنچه فرموده است‏بجا آريد و خود را از آنچه نهى كرده بازداريد كه‏«تنها دانايان از خدا مى‏ترسند» (١٩) .
سپس گفت : مردم. چنانكه در آغاز سخن گفتم : من فاطمه‏ام و پدرم محمد (ص) است‏«همانا پيمبرى از ميان شما بسوى شما آمد كه رنج‏شما بر او دشوار بود، و بگرويدنتان اميدوار و بر مؤمنان مهربان و غمخوار».
اگر او را بشناسيد مى‏بينيد او پدر من است، نه پدر زنان شما. و برادر پسر عموى من است نه مردان شما. او رسالت‏خود را بگوش مردم رساند. و آنانرا از عذاب الهى ترساند. فرق و پشت مشركان را بتازيانه توحيد خست. و شوكت‏بت و بت‏پرستان را درهم شكست (٢٠) .
تا جمع كافران از هم گسيخت. صبح ايمان دميد. و نقاب از چهره حقيقت فرو كشيد. زبان پيشواى دين در مقام شد. و شياطين سخنور لال. در آن هنگام شما مردم بر كنار مغاكى از آتش بوديد خوار. و در ديده همگان بيمقدار. لقمه هر خورنده. و شكار هر درنده. و لگد كوب هر رونده. نوشيدنيتان آب گنديده و ناگوار. خوردنيتان پوست جانور و مردار. پست و ناچيز و ترسان از هجوم همسايه و همجوار. تا آنكه خدا با فرستادن پيغمبر خود، شما را از خاك ذلت‏برداشت. و سرتان را باوج رفعت افراشت.
پس از آنهمه رنجها كه ديد و سختى كه كشيد. رزم آوران ماجراجو، و سركشان درنده خو. و جهودان دين بدنيا فروش، و ترسايان حقيقت نانيوش، از هر سو بر وى تاختند. و با او نرد مخالفت‏باختند (٢١) . هر گاه آتش كينه افروختند، آنرا خاموش ساخت. و گاهى كه گمراهى سر برداشت، يا مشركى دهان به ژاژ انباشت، برادرش على را در كام آنان انداخت. على (ع) باز نايستاد تا بر سر و مغز مخالفان نواخت. و كار آنان با دم شمشير بساخت.
او اين رنج را براى خدا مى‏كشيد. و در آن خشنودى پروردگار و رضاى پيغمبر را مى‏ديد. و مهترى اولياى حق را مى‏خريد. اما در آن روزها، شما در زندگانى راحت آسوده و در بستر امن و آسايش غنوده بوديد (٢٢) .
چون خداى تعالى همسايگى پيمبران را براى رسول خويش گزيد، دو روئى آشكار شد، و كالاى دين بى خريدار. هر گمراهى دعويدار و هر گمنامى سالار. و هر ياوه گوئى در كوى و برزن در پى گرمى بازار. شيطان از كمينگاه خود سر بر آورد و شما را بخود دعوت كرد. و ديد چه زود سخنش را شنيديد و سبك در پى او دويديد و در دام فريبش خزيديد. و بآواز او رقصيديد.
هنوز دو روزى از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ما خاموش نگشته، آنچه نبايست، گرديد. و آنچه از آنتان نبود برديد. و بدعتى بزرگ پديد آورديد (٢٣) .
به گمان خود خواستيد فتنه بر نخيزد، و خونى نريزد، اما در آتش فتنه فتاديد. و آنچه كشتيد بباد داديد. كه دوزخ جاى كافرانست. و منزلگاه بدكاران. شما كجا؟ و فتنه خواباندن كجا؟ دروغ مى‏گوئيد! و راهى جز راه حق مى‏پوييد! و گرنه اين كتاب خداست ميان شما! نشانه‏هايش بى كم و كاست هويدا. و امر و نهى آن روشن و آشكارا. آيا داورى جز قرآن مى‏گيريد؟ يا ستمكارانه گفته شيطان را مى‏پذيريد؟ «كسيكه جز اسلام دينى پذيرد، روى رضاى پروردگار نبيند. و در آن جهان با زيانكاران نشيند» (٢٤)
چندان درنگ نكرديد كه اين ستور سركش رام و كار نخستين تمام گردد. نوائى ديگر ساز و سخنى جز آنچه در دل داريد آغاز گرديد! مى‏پنداريد ما ميراثى نداريم. در تحمل اين ستم نيز بردباريم. و بر سختى اين جراحت پايداريم.
مگر به روش جاهليت مى‏گراييد؟ و راه گمراهى مى‏پيماييد؟ «براى مردم با ايمان چه داورى بهتر از خداى جهان‏»؟
اى مهاجران! اين حكم خداست كه ميراث مرا بربايند و حرمتم را نپايند؟ پسر ابو قحافه! خدا گفته تو از پدر ارث برى و ميراث مرا از من ببرى. ؟ اين چه بدعتى است در دين مى‏گذاريد! مگر از داور روز رستاخيز خبر نداريد (٢٥) .
اكنون تا ديدار آن جهان اين ستور آماده و زين بر نهاده (٢٦) ترا ارزانى! وعده‏گاه، روز رستاخيز! خواهان محمد (ص) و داور خداى عزيز! آنروز ستمكار رسوا و زيانكار و حق ستمديده برقرار خواهد شد! بزودى خواهيد ديد كه هر خبرى را جايگاهى است و هر مظلومى را پناهى. پس به روضه پدر نگريست و گفت :
رفتى و پس از تو فتنه بر پا شد كين‏هاى نهفته آشكار شد اين باغ خزان گرفت و بى برگشت وين جمع بهم فتاد و تنها شد (٢٧)
اى گروه مؤمنين! اى ياوران دين! اى پشتيبانان اسلام! چرا حق مرا نمى‏گيريد؟ چرا ديده بهم نهاده و ستمى را كه بمن مى‏رود مى‏پذيريد؟ مگر نه پدرم فرمود احترام فرزند حرمت پدر است؟ چه زود رنگ پذيرفتيد. و بى درنگ در غفلت‏خفتيد. پيش خود مى‏گوئيد محمد (ص) مرد، آرى مرد و جان بخدا سپرد! مصيبتى است‏بزرگ و اندوهى است‏سترگ. شكافى است كه هر دم گشايد. و هرگز بهم نيايد. فقدان او زمين را لباس ظلمت پوشاندو گزيدگان خدا را به سوك نشاند. شاخ اميد بى‏بر و كوهها زير و زبر شد. حرمت‏ها تباه و حريم‏ها بى‏پناه ماند. اما نچنانست كه شما اين تقدير الهى را ندانيد و از آن بى‏خبر مانيد. قرآن در دسترس ماست‏شب و روز مى‏خوانيد. چرا و چگونه معنى آنرا نمى‏دانيد؟ كه پيمبران پيش از او نيز مردند و جان بخدا سپردند (٢٨) .
محمد جز پيغمبرى نبود. پيغمبرانى پيش از او آمدند و رفتند. اگر او كشته شود يا بميرد شما بگذشته خود باز مى‏گرديد؟ كسيكه چنين كند خدا را زيانى نمى‏رساند. و خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.
آوه! پسران قيله (٢٩) پيش چشم شما ميراث پدرم ببرند! و حرمتم را ننگرند! و شما همچون بيهوشان فرياد مرا نانيوشان؟ حاليكه سربازان داريد با ساز و برگ فراوان و اثاث و خانه‏هاى آبادان (٣٠) .
امروز شما گزيدگان خدا، پشتيبان دين، و ياوران پيغمبر و مؤمنين، و حاميان اهل بيت طاهرينيد! شمائيد كه با بت‏پرستان عرب در افتاديد! و برابر لشكرهاى گران ايستاديد! چند كه از ما فرمانبردار، و در راه حق پايدار بوديد، نام اسلام را بلند، و مسلمانان را ارجمند، و مشركان را تار و مار، و نظم را برقرار، و آتش جنگ را خاموش، و كافران را حلقه بندگى در گوش كرديد. اكنون پس از آنهمه زبان آورى دم فرو بستيد، و پس از پيش روى واپس نشستيد (٣١) آنهم برابر مردمى كه پيمان خود را گسستند. و حكم خدا را كار نبستند. «از اينان بيم مداريد، تا هستيد. از خدا بترسيد اگر حق پرستيد! »اما جز اين نيست كه به تن آسانى خو كرده‏ايد. و به سايه امن و خوشى رخت‏برده‏ايد. از دين خسته‏ايد و از جهاد در راه خدا نشسته‏ايد و آنچه را شنيده كار نبسته (٣٢) بدانيد كه :
گر جمله كاينات كافر گردند بر دامن كبرياش ننشيند گرد (٣٣)
من آنچه شرط بلاغ است‏با شما گفتم. اما مى‏دانم خواريد و در چنگال زبونى گرفتار. چكنم كه دلم خونست؟ و بازداشتن زبان شكايت، از طاقت‏برون! و نيز مى‏گويم براى اتمام حجت‏بر شما مردم دون! بگيريد! اين لقمه گلوگير به شما ارزانى، و ننگ و حق شكنى و حقيقت پوشى بر شما جاودانى باد. اما شما را آسوده نگذارد تا بآتش افروخته خدا بيازارد! آتشى كه هر دم فروزد و دل و جان را بسوزد. آنچه مى‏كنيد خدا مى‏بيند. و ستمكار بزودى داند كه در كجا نشيند. من پايان كار را نگرانم و چون پدرم شما را از عذاب خدا مى‏ترسانم. بانتظار به نشينيد تا ميوه درختى را كه كشتيد بچينيد و كيفر كارى را كه كرديد به بينيد (٣٤) .

پاسخ ابوبكر به دختر پيغمبر

«و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا» (٣٥) .
در آن اجتماع كه نيمى مجذوب و نيمى مرغوب بودند، اين سخنان آتشين كه از دلى داغدار بر خاسته چه اثرى نهاده است؟ خدا مى‏داند. تاريخ و سندهاى دست اول جز اشارت‏هاى مبهم چيزى ثبت نكرده است. اگر هم در ضبط داشته، در اثر دستكارى‏هاى فراوان بما نرسيده است. مسلما گفته‏هاى دختر پيغمبر، و همسر پسر عموى او در چنان مجمع بدون عكس العمل نبوده است. دخترى كه هر چه آن مردم در آنروز داشتند از بركت پدر او مادر او بود، پدرى كه ديروز مرده و امروز حق فرزندش را از وى گرفته‏اند. اگر در چنان جمع مهاجران صلحت‏خويش را در آن ديده‏اند كه خاموش باشند، انصار چنان نبوده‏اند. آنان ناخرسندى خود را در سقيفه نشان دادند، و اين خرده‏گيرى محرك خوبى بوده است.
اما آنان چه گفته‏اند، و چه شنيده‏اند، همزبان شده‏اند؟ باعتراض برخاسته‏اند؟ نمى‏دانيم. آيا تنها به افسوس و دريغ بسنده كرده‏اند، خدا مى‏داند. شايد گفته‏اند كارى است گذشته. حكومتى روى كارست و بايد او را تقويت كرد، و مصلحت مسلمانان در اين است كه اگر يكدل نيستند بارى يكزبان باشند، چه جز شهر مدينه از همه جا بوى سركشى به دماغ مى‏رسد.
اما چنانكه نوشته‏اند (٣٦) ابو بكر در آن جمع پاسخ دختر پيغمبر را چنين داد (٣٧) :
-دختر پيغمبر! پدرت غمخوار مؤمنان و بر آنان مهربان، و دشمن كافران و مظهر قهر يزدان بر ايشان بود. اگر نسب او را بجوئيم، او پدر تو است نه پدر ديگر زنان. برادر پسر عموى تو است نه ديگر مردان. در ديده او از همه خويشاوندان برتر، و در كارهاى بزرگ او را ياور بود. جز سعادتمند شما را دوست ندارد و جز پست نژاد تخم دشمنيتانرا در دل نكارد.
شما در آن جهان ما را پيشوا و به سوى بهشت رهگشاييد. من چه حق دارم كه پسر عمت را از خلافت‏باز دارم! اما فدك و آنچه پدرت به تو داده اگر حق تو است و من از تو گرفته‏ام ستمكارم.
اما ميراث، ميدانى پدرت گفته است : «ما پيمبران ميراث نمى‏گذاريم. آنچه از ما بماند صدقه است‏».
-اما خدا درباره دو تن از پيمبران گويد : «از من و از آل يعقوب ميراث مى‏برد» (٣٨) و نيز گويد : «سليمان از داود ارث برد» (٣٩) اين دو پيمبرند و ارث نهادند و ارث بردند. آنچه بارث نمى‏رسد پيمبرى است نه مال و منال. چرا ارث پدرم را از من مى‏گيرند. آيا در كتاب خدا فاطمه دختر محمد (ص) از اين حكم بيرون شده است؟ اگر چنين آيه‏اى است‏بگو تا به پذيرم.
-دختر پيغمبر گفتار تو بينت است و منطق تو زبان نبوت. كسى را چه رسد كه سخن تو را نپذيرد؟ و چون منى چگونه تواند بر تو خرده گيرد؟ شوهرت ميان من و تو داورى خواهد كرد (٤٠) .
اما ابن ابى الحديد عكس العمل خطبه را به صورتى ديگر نوشته است. وى نويسد ابو بكر در پاسخ سخنان زهرا (ع) گفت :
دختر پيغمبر! بخدا هيچيك از آفريدگان خدا را بيشتر از پدرت دوست نمى‏دارم! روزى كه پدرت مرد دوست داشتم آسمان بر زمين فرود آيد. بخدا دوست دارم عايشه بينوا شود و تو مستمند نباشى. چگونه ممكن است من حق همه را بدهم و درباره تو ستم كنم. تو دختر پيغمبرى! اين مال از آن پيغمبر نبود مال همه مسلمانان بود. پدرت آنرا در راه خدا مى‏داد! و نياز مردمان را بآن برطرف مى‏ساخت. پس از مرگ او من نيز مانند او رفتار خواهم كرد.
-بخدا سوگند هيچگاه با تو سخن نخواهم گفت.
-بخدا سوگند از تو دست‏بر نخواهم داشت.
-بخدا سوگند ترا نفرين مى‏كنم.
-بخدا سوگند در حق تو دعا نمى‏كنم (٤١) .
و نيز ابن ابى الحديد از محمد بن زكريا حديث كند كه چون ابو بكر خطبه دختر پيغمبر را شنيد بر او گران آمد. پس به منبر رفت و گفت :
مردم چرا بهر سخنى گوش مى‏دهيد؟ ! چرا در روزگار پيغمبر چنين خواست‏هائى نبود؟ ! هر كس از اين مقوله چيزى شنيده بگويد. هر كس ديده گواهى دهد. روباهى را ماند كه گواه او دم اوست مى‏خواهد فتنه خفته را بيدار كند. از درماندگان يارى مى‏خواهند. از زنان كمك مى‏گيرند. ام طحال (٤٢) را مانند كه بدكارى را از همه چيز بيشتر دوست داشت. من اگر بخواهم مى‏گويم و اگر بگويم آشكار مى‏گويم! ليكن چندانكه مرا واگذارند خاموش خواهم بود.
شما گروه انصار! سخن نابخردان شما را شنيدم! شما بيشتر از ديگران بايد رعايت فرموده پيغمبر را بكنيد! چه شما بوديد كه او را پناه داديد و يارى كرديد. من دست و زبانم را از كسى كه سزاوار مجازات نباشد كوتاه خواهم داشت.
پس از اين سخنان بود كه دختر پيغمبر بخانه بازگشت. ابن ابى الحديد گويد :
اين سخنان را بر نقيب ابو يحيى، بن ابو زيد بصرى خواندم و گفتم :
-ابو بكر به چه كسى كنايه مى‏زند؟
-كنايه نمى‏زند بصراحت مى‏گويد.
-اگر سخن او صريح بود از تو نمى‏پرسيدم. خنديد و گفت :
-مقصودش على است.
-روى همه اين سخنان تند به على است؟
-بله! پسركم! حكومت است!
-انصار چه گفتند؟
-از على طرفدارى كردند. اما او ترسيد فتنه برخيزد و آنانرا نهى كرد. (٤٣)
براستى در آنروز خليفه وقت چنين سخنانى گفته است؟ آيا فاطمه (ع) در مسجد حاضر بوده و شنيده است كه به شوهر وى، پسر عموى پيغمبر و نخستين مسلمان، چنين بى حرمتى روا داشته‏اند؟ آيا درايت، كاردانى و مصلحت انديشى رخصت مى‏داده است كه خليفه در مجمع مسلمانان چنان سخنانى بگويد؟ و اگر اين سخنان گفته شده عكس العمل آن در حاضران چه بوده است؟ پذيرفته‏اند؟ باعتراض برخاسته‏اند؟ خاموش نشسته‏اند؟ آيا مى‏توان گفت اين كلمات بر ساخته است. ابن ابى الحديد و نقيب بصرى شيعه نبودند، پس از اين گفتگوها تنها از طريق شيعه ضبط نشده. آيا نمى‏توان گفت معتزليان چنين داستانى را ساخته و به خليفه نسبت داده‏اند؟ البته نه. آنان در اين كار چه سودى داشته‏اند؟ اما اگر آنروز سخنانى باعتراض در ميان آمده، و هيچ بعيد نيست كه گفته شده باشد، بايد گفت ممانعت از پيدا شدن مخالفت‏هاى بعدى موجب بوده است كه قدرت مركزى مقابل هر كس باشد شدت عمل نشان دهد؟
اگر نتوان براى هر يك از اين پرسش‏ها پاسخى قطعى يافت‏يك نكته روشن است و آن اينكه مرگ پيغمبر براى مسلمانان آزمايشى بزرگ بود. قرآن از پيش، مسلمانان را بدين آزمايش متوجه ساخت كه : اگر محمد بميرد يا كشته شود مبادا شما بگذشته ديرين خود برگرديد.
دست‏دركاران سياست و همفكران آنان براى آنچه در آنروزها گفته و كرده‏اند دليل‏ها نوشته و مى‏نويسند. مى‏خواهند آنها را با مصلحت مسلمانان هماهنگ سازند : وحدت كلمه بايد حفظ شود. اگر گروههائى به مخالفت‏با حكومت تازه برخيزند، قدرت مركزى را ناتوان خواهند كرد. بهر صورت كه ممكن است‏بايد آنانرا به جمع مسلمانان برگرداند. ابو سفيان دشمن ديرين اسلام در كمين است و توطئه را آغاز كرده. گاهى بخانه عباس و گاهى بخانه على مى‏رود. مى‏خواهد اين دو خويشاوند پيغمبر را به مخالفت‏با خليفه بر انگيزد. اگر ابو سفيان موفق گردد و در داخل مدينه نيز دو دستگى پيش آيد و انصار مقابل مهاجران بايستند، آشوبى بزرگ برخواهد خاست. سعد بن عباده رئيس طائفه خزرج چشم بخلافت دوخته است. هنوز با خليفه بيعت نكرده. انصار خود را براى رهبرى مسلمانان سزاوارتر از مهاجران مى‏دانند. اگر در آغاز كار، حكومت‏سخت نگيرد هر روز از گوشه‏اى بانگى خواهد برخاست (٤٤) .
اين توجيه‏ها و مانند آن از همان روزهاى نخستين تا امروز صدها بار مكرر شده است. عبارت‏ها گوناگون، و معنى يكى است. آنچه مسلم است اينكه كمتر انسانى مى‏تواند با تغيير شرايط سياسى و اقتصادى منطق خود را تغيير ندهد، و آنرا با وضع حاضر منطبق نسازد. چنانكه در جاى ديگر نوشته‏ام (٤٥) مى‏توان گفت آنروز كه آن گروه چنين كارها را روا شمردند، بزعم خود صلاح مسلمانان را در آن ديدند. اما اين صلاح انديشى بصلاح مسلمانان بود يا نه؟ خود بحثى است.
بگمان خود مى‏خواستند، اختلاف پديد نشود و فتنه بر نخيزد و يا لا اقل كردار خود را چنين توجيه مى‏كردند. اما چنانكه نوشتيم، اگر در اجتماعى اصلى مسلم (بهر غرض و نيت كه باشد) دگرگون شد، دستاويزى براى آيندگان مى‏شود. و آن آيندگان متاسفانه از خود گذشتگى گذشتگان را ندارند. و اگر داشتند مسلما امروز تاريخ مسلمانى رنگ ديگرى داشت.
نوشته‏اند چون دختر پيغمبر آن گفتار را در پاسخ خود شنيد دل آزرده و خشمناك بخانه رفت و به شوهر خود چنين گفت :
پسر ابو طالب تا كى دست‏ها را بزانو بسته‏اى و چون تهمت زدگان در گوشه خانه نشسته‏اى؟ مگر تو نه همان سالار سر پنجه‏اى؟ چرا امروز در چنگ اينان رنجه‏اى؟ پسر ابو قحافه پرده حرمتم را دريد و نان خورش بچه‏هايم را بريد! آشكارا بدشمنى من برخاست و از لجاجت چيزى نكاست! چندانكه ديگر مهاجر و انصار در يارى من نكوشيدند، و ديده حمايت از من پوشيدند. نه يارى دارم نه مدد كارى! خشم خوار رفتم و خوار برگشتم. آنروز زبون شدى كه از مرتبه بالا به دون شدى! ديروز شيران را در هم شكستى چرا امروز در بروى خود بستى؟ من گفتم آنچه دانستم. ليكن چيره شدن بر آنان نتوانستم (٤٦) .
كاش لختى پيش از اين خوارى مى‏مردم، و بر خطائى كه رفت دريغ نمى‏خوردم. اگر سخن به تندى گفتم، يا از اينكه مرا يارى نمى‏كنى بر آشفتم خدا عذر خواه من باشد! واى بر من كه پشتم شكست و ياورم رفت از دست، بخدا شكايت مى‏برم، و از پدرم حمايت مى‏خواهم، خدايا دست تو بالاى دست‏هاست!
على (ع) در پاسخ او گفت :
-دختر صفوت عالميان! و يادگار مهتر پيمبران! غم مخور كه واى نه براى تو است، براى دشمن ژاژخاى تو است! من از روى سستى در خانه ننشستم، و آنچه توانستم بدرستى بكار بستم. اگر نانخورش مى‏خواهى روزى تو مضمون است و آنكس كه آنرا تعهد كرده مامون!
-بخدا واگذار!
-بخدا واگذاشتم! (٤٧)
اين گفتگو را ابن شهر آشوب بدون ذكر سند در مناقب آورده (٤٨) و با اختلافى مختصر در بحار (٤٩) ديده مى‏شود. آيا چنين گفتگوئى بين دختر پيغمبر و امير المؤمنين رخ داده است؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ شيعه براى اين دو بزرگوار مقام عصمت قائل است. مى‏توان پذيرفت دختر پيغمبر اين چنين شوهرش را سرزنش كند؟ آنهم براى نانخورش بچگانش؟ بديهى است كه مى‏توان براى اين پرسش پاسخى نوشت، و گفته‏ها را توجيه كرد. اما اگر كار توجيه و پاسخ پرسش به بحث‏هاى منطقى و استدلال‏هاى دور و دراز بكشد، نتيجه آن بدينجا منتهى مى‏شود كه قدرت منطق كدام يك از دو طرف بيشتر باشد. يا چگونه بتواند روايات را به سود منطق خويش معنى و يا تاويل نمايد. چنين روش از حدود وظيفه پژوهندگان تاريخ بيرونست.
آنچه مى‏بينم اينست كه گفتار منسوب به دختر پيغمبر پر از آرايش معنوى و لفظى است، از استعاره، تشبيه، كنايه، طباق، سجع. اگر خطبه از چنين آرايش‏ها برخوردار باشد زيور آنست، سخنى است كه براى جمع گفته مى‏شود. بايد در دل شنونده جا كند. در چنين گفتار خطيب در عين حال كه بمعنى توجه دارد به زيبائى آن، و نيز بآرايش لفظ بايد توجه داشته باشد. اما گفتگوى گله آميز زن و شوى چرا بايد چنين باشد؟ مگر دختر پيغمبر مى‏خواست قدرت خود را در سخنورى به شوى خويش نشان دهد؟ بهر حال بقول معروف در اين اگر مگرى مى‏رود و حقيقت را خدا مى‏داند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. شيطان سر از كمينگاه خويش بر آورد و شما را بخود دعوت كرد و ديد كه چه زود سخنش را شنيديد و سبك در پى او دويديد. ٢. بلاغات النساء چاپ بيروت ص ٢٣-٢٤.
٣. بلاغات النساء ص ٢٣.
٤. شرح نهج البلاغه ج ١٦ ص ٢٥٢.
٥. چاپ بيروت ص ٢٣ چاپ نجف ص ١٢. چاپ قم ص ١٢ (كه همان افست چاپ نجف است) .
٦. قاموس الرجال ج ٤ ص ٢٥٩.
٧. ص ١٧٥ چاپ قم.
٨. لقد قتلت كهلى. و ابرت اهلى. و قطعت فرعى و اجتثثت اصلى. فان يشفك هذا فقد اشتفيت (طبرى ج ٧ ص ٣٧٢) .
٩. انى اناديك و لا اناجيك. ان اخاك من صدقك. فانظر قبل ان تتقدم. و تفكر قبل ان تندم. فان النظر قبل التقدم و التفكر قبل التندم. (عقد الفريد ج ٥ ص ١١٠-١١١) .
١٠. الحمد لله على ما انعم. و له الشكر على ما الهم. و الثناء بما قدم من عموم نعمة ابتداها. و سبوغ آلاء اسداها. و احسان منن و الاها. جم عن الاحصاء عددها. و ناى عن المجازات امدها. و تفاوت عن الادراك ابدها.
-و استنن الشكر بفضائلها. و استحمد الى الخلائق باء جزالها. و ثنى بالندب الى امثالها. و اشهد ان لا اله الا الله. كلمة جعل الاخلاص تاويلها. و ضمن القلوب موصولها. و انار فى الفكرة معقولها. الممتنع من الابصار رؤيته. و من الاوهام الاحاطة به.
١١. ابتدع الاشياء لا من شى‏ء قبلها. و احتذاها بلا مثال. لغير فائدة زادته الا اظهارا لقدرته. و تعبدا لبريته. و اعزازا لدعوته. ثم جعل الثواب على طاعته. و العقاب على معصيته. زيادة لعبادة عن نقمته. و حياشا لهم الى جنته. و اشهد ان ابى محمدا عبده و رسوله. اختاره قبل ان يجتبله. و اصطفاه قبل ان ابعثه. و سماه قبل ان استنجبه.
-اذ الخلائق بالغيوب مكنونة. و بستر الاهاويل مصونة. و بنهاية العدم مقرونة. علما من الله عز و جل بمايل الامور. و احاطة بحوادث الدهور. و معرفة بمواضع المقدور. ابتعثه الله تعالى عز و جل اتماما لامره. و عزيمة على امضاء حكمه. فراى (ص) الامم فرقا فى اديانها. عكفا على نيرانها. عابدة لاوثانها منكرة لله مع عرفانها.
١٢. فانار الله عز و جل بمحمد صلى الله عليه ظلمها. و فرج عن القلوب بهمها. و جلى عن الابصار غممها. ثم قبض الله نبيه صلى الله عليه قبض رافة و اختيار. رغبة بابى صلى الله عليه عن هذه الدار. موضوعا عنه العب و الاوزار محتف بالملائكة الابرار و مجاورة الملك الجبار و رضوان الرب الغفار. صلى الله على محمد نبى الرحمة. و امينه على وحيه و صفيه من الخلائق. و رضيه صلى الله عليه و سلم و رحمة الله و بركاته. ثم انتم عباد الله (تريد اهل المجلس) نصب امر الله و نهيه. و حملة دينه و وحيه. و امناء الله على انفسكم و بلغاؤه الى الامم. -زعمتم حقا لكم لله فيكم عهد، قدمه اليكم. و نحن بقية استخلفنا عليكم. و معنا كتاب الله، بينة بصائره. و آى فينا منكشفة سرائره. و برهان منجليه ظواهره. مديم البرية اسماعه. قائد الى الرضوان اتباعه مؤد الى النجاة استماعه.
١٣. فيه بيان حجج الله المنورة. و عزائمه المفسرة و محارمه المحذرة و تبيانه الجالية. و جمله الكافية. و فضائله المندوبة و رخصه الموهوبة. و شرائعه المكتوبة. ففرض الله الايمان تطهيرا لكم من الشرك.
١٤. در بعض مصادر متاخر بجاى‏«حب دوستى) «جهاد»آمده و مناسب‏تر مى‏نمايد.
١٥. صبر را كه در لغت‏بمعنى شكيبائى است‏بمعنى ديگر آن (باز داشتن نفس از هوى و هوس) گرفته‏ام. (رجوع به تفسير التبيان ج ١ ص ٢٠١. ذيل‏«و استعينوا بالصبر و الصلاة‏»شود) .
١٦. اشارت است‏به آيه ١٧٩ سوره بقره.
١٧. و الصلاة تنزيها عن الكبر. و الصيام تثبيتا للاخلاص. و الزكاة تزييدا فى الرزق. و الحج تسلية للدين. و العدل تنسكا للقلوب. و طاعتنا نظاما. و امامتنا امنا من الفرقة. و حبنا عزا للاسلام. و الصبر منجاة. و القصاص حقنا للدماء.
١٨. اشارت است‏به آيه ٢٣ سوره نور«ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا فى الدنيا و الآخرة و لهم عذاب عظيم‏».
١٩. و الوفاء بالنذر تعرضا للمغفرة. و توفية المكاييل و الموازين تغييرا للبخسة. و النهى عن شرب الخمر تنزيها عن الرجس. و قذف المحصنات اجتنابا للعنة. و ترك السرق ايجابا للعفة. و حرم الله عز و جل الشرك اخلاصا له بالربوبية. «فاتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون- (از آيه ١٠١ آل عمران) و اطيعوه فيما امركم به و نهاكم عنه فانه‏«انما يخشى الله من عباده العلماء»-سوره فاطر : آيه ٢٨) .
٢٠. ثم قالت : ايها الناس. انا فاطمة و ابى محمد. اقولها عودا على بدء. «لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم‏». -توبه : ١٢٩-فان تعرفوه تجدوه ابى دون آباتكم. و اخابن عمى دون رجالكم. فبلغ النذارة. صادعا بالرسالة. مائلا عن مدرجة المشركين. ضاربا لثبجهم، آخذا بكظمهم. يهشم الاصنام و ينكث الهام.
٢١. حتى هزم الجمع و ولو الدبر. و تفرى الليل عن صبحه. و اسفر الحق عن محضه. و نطق زعيم الدين. و خرست‏شقاشق الشياطين. و كنتم على شفا حفرة من النار. مذقة الشارب. و نهرة الطامع و قبسة العجلان. و موطا الاقدام. تشربون الطرق. و تقتاتون الورق. اذلة خاسئين. تخافون ان يتخطفكم الناس من حولكم. فانقذكم الله برسوله (ص) بعد اللتيا و التى. و بعد ما منى ببهم الرجال، و ذؤبان العرب، و مردة اهل الكتاب.
٢٢. كلما حشوا نارا للحرب اطفاها. او نجم قرن الضلال و فغرت فاغرة من المشركين قذف باخيه فى لهواتها. فلا ينكفى حتى يطا صماخها باخمصه. و يخمد لهبها بحده. مكدودا فى ذات الله. قريبا من رسول الله. سيدا فى اولياء الله. و انتم فى بلهنية وادعون آمنون.
٢٣. حتى اذ اختار الله لنبيه دار انبيائه، ظهرت خلة النفاق. و سمل جلباب الدين. و نطق كاظم الغاوين. و نبغ حامل الآفلين. و هدر فنيق المبطلين. فخطر فى عرصاتكم و اطلع الشيطان راسه من مغرزه، صارخا بكم. فوجدكم لدعائه مستجيبين. و للغرة فيه ملاحظين. فاستنهضكم فوجدكم خفافا. و اجمشكم فالقاكم غضابا. فوسمتم غير ابلكم و اوردتموها غير شربكم. هذا و العهد قريب. و الكلم رحيب. و الجرح لما يندمل.
٢٤. زعمتم خوف الفتنة‏«الا فى الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين‏»-توبه : ٤٩-فهيهات منكم، و انى بكم، و انى تؤفكون. و هذا كتاب الله بين اظهركم. زواجره بينة. و شواهده لائحة. و اوامره واضحة. ارغبة عنه تريدون. ام بغيره تحكمون؟ بئس للظالمين بدلا. «و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الاخرة من الخاسرين‏». آل عمران : ٨٥.
٢٥. ثم لم تريثوا الاريث ان تسكن نغرتها. تشربون حسوا، و تسرون فى ارتغاء. و نصبر منكم على مثل حز المهدى. و انتم الان تزعمون ان لا ارث لنا. افحكم الجاهلية تبغون، «و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون- (المائدة : ٥٠) ويها معشر المهاجرين. ا ابتز ارث ابى؟ يا بن ابى قحافة! افى الكتاب ان ترث اباك و لا ارث ابى؟ لقد جئت‏شيئا فريا.
٢٦. خلافت و فدك.
٢٧. فدونكها مخطومة مرحولة. تلقاك يوم حشرك. فنعم الحكم. الله. و الزعيم محمد. و الموعد القيامة. و عند الساعة يخسر المبطلون. و«لكل نبا مستقر و سوف تعلمون‏» (انعام : ٦٧) ثم انحرفت الى قبر النبى (ص) و هى تقول :
قد كان بعدك انباء و هنبثة لو كنت‏شاهدها لم تكثر الخطب انا فقدناك فقد الارض و ابلها واختل قومك فاشهدهم و لا تغب
٢٨. معشر البقية. و اعضاد الملة. و حصون الاسلام. ما هذه الغميزة فى حقي؟ و السنة عن ظلامتى. اما قال رسول الله (ص) المرء يحفظ فى ولده؟ سرعان ما اجدبتم فاكديتم. و عجلان ذا اهالة. تقولون مات رسول الله (ص) . فخطب جليل. استوسع وهيه. و استنهز فتقه. و فقد راتقه. و اظلمت الارض لغيبته. و اكتابت‏خيرة الله لمصيبته. و خشعت الجبال. و اكدت الامال. و اضيع الحريم. و اذيلت الحرمة عند مماته. و تلك نازلة علينا. بها كتاب الله فى افنيتكم فى ممساكم و مصبحكم يهتف بها فى اسماعكم. و قبله حلت‏بانبياء الله عز و جل و رسله.
٢٩. در بعض فرهنگهاى عربى و كتاب‏هائى جز فرهنگ نامه‏ها نوشته‏اند قيله نام زنى است كه انصار از نژاد او هستند. ابو الفرج اصفهانى آنجا كه نسب اوس و خزرج را آورده نويسد : مادر آنان قيله دختر جفنة بن عتبة بن عمرو است. و قضاعه گويند او قيله دختر كاهل بن عذره بن سعد بوده است. (اغانى ج ٣ ص ٤٠) ليكن بايد توجه داشت كه : قيله واژه‏اى است جنوبى يعنى واژه‏اى بوده است در زبان مردم عربستان خوشبخت (يمن) . مردم يثرب (مدينه) از مهاجرانى هستند كه پس از ويرانى سد مارب و يا به سبب ديگر در اين شهر (يثرب) سكونت كردند. در دوره دوم حكومت‏سبائيان بر جنوب، پادشاهان اين منطقه مشاوران سياسى داشتند كه از ميان اشراف انتخاب مى‏شدند و آنانرا«قيل‏»مى‏گفتند بن ابر اين قيله مرادف بزرگان، اعيان، و مانند اينها است.
٣٠. «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين. (آل عمران : ١٤٤) ايها بنى قيلة. اهضم تراث ابيه. (هاء براى سكت است) و انتم بمراى و مسمع تلبسكم الدعوة و تمثلكم الحيرة و فيكم العدد و العدة. و لكم الدار. و عندكم الجنن.
٣١. و انتم الان نخبة الله التى انتخبت لدينه. و انصار رسوله و اهل الاسلام. و الخيرة التى اختيرت لنا اهل البيت. فباديتم العرب. و ناهضتم الامم. و كافحتم البهم. لا نبرح نامركم و تامرون. حتى دارت لكم بنارحى الاسلام. و در حلب الانام. و خضعت نعرة الشرك. و لا باخت نيران الحرب. و هدات دعوة الهرج. و استوسق نظام الدين. فانى حرتم بعد البيان. و تكصتم بعد الاقدام. و اسررتم بعد الاعلان.
٣٢. لقوم نكثوا ايمانهم‏«اتخشونهم. فالله احق ان تخشوه ان كنتم مؤمنين‏» (توبه : ١٣) الا قد ارى ان اخلدتم الى الخفض. و ركنتم الى الدعة. فعجتم عن الدين. و مججتم الذى و عيتم و دسعتم الذى سوغتم. «انتكفروا انتمومن فى الارض جميعا فان الله لغنى حميد». (آيه ٨ سوره ابراهيم) .
٣٣. سعدى.
٣٤. الا و قد قلت الذى قلته على معرفة منى بالخذلان الذى خامر صدوركم. و استشعرته قلوبكم. و لكن قلته فيضة النفس. و نفثة الغيظ. و بثة الصدر. و معذرة الحجة. فدونكموها. فاحتقبوها مدبرة الظهر. ناكبة الحق. باقية العار. موسومة بشنار الابد. موصولة بنار الله الموقدة. التى تطلع على الافئدة. فبعين الله ما تفعلون‏«و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون‏» (الشعراء : ٢٢٧) و انا ابنة نذير لكم بين يدى عذاب الله. فاعملوا انا عاملون و انتظروا انا منتظرون. ٣٥. و كسى كه بگذشته خود باز گردد زيانى بخدا نمى‏رساند (آل عمران : ١٤٤)
٣٦. بلاغات النساء.
٣٧. قسمتى از اين پاسخ مسجع است‏بدين جهت در ترجمه هم سجع رعايت‏شده است.
٣٨. يرثنى و يرث من آل يعقوب-مريم : ٧.
٣٩. و ورث سليمان داود-النحل : ١٧.
٤٠. بلاغات النساء. چاپ بيروت ص ٣١-٣٢.
٤١. شرح نهج البلاغة ص ٢١٤.
٤٢. زن روسپى كه در عصر جاهليت‏بوده است.
٤٣. شرح نهج البلاغه ج ١٦ ص ٢١٤-٢١٥.
٤٤. و نگاه كنيد به فاطمة الزهرا-عباس عقاد ص ٥٧.
٤٥. پس از پنجاه سال ص ٣١ چاپ دوم.
٤٦. يا بن ابى طالب اشتملت‏شملة الجنين. و قعدت حجرة الظنين. نقضت قادمة الاجدل. فخاتك ريش الاعزل. هذا ابن ابى قحافة يبتزنى نحلة ابى. و بليغة ابنى. لقد اجهر فى خصامى. و الفيته الدفى كلامى. حتى حبسنى قتيلة نصرها. و المهاجرة وصلها. و غضت الجماعة دونى طرفها فلا دافع و لا مانع-خرجت كاظمة. وعدت راغمة. اضرعت‏حدك يوم اضعت‏خدك. افترست الذئاب و استرشت التراب. ما كففت قائلا و لا اغنيت‏باطلا و لا خيار لى.
٤٧. ليتنى مت قبل هنيتى و دون ذلتى. عذيرى الله منك عاديا و منك حاميا. و يلاى فى كل شارق. ويلاى مات العمد. و وهنت العضد. و شكواى الى ابى و عدواى الى ربى. اللهم انت اشد قوة. فاجابها امير المؤمنين : لا ويل لك. بل الويل لشانئك. نهنهى عن وجدك يابنة الصفوة. و بقية النبوة. فما ونيت عن دينى و لا اخطات مقدورى فان كنت تريدين البلغة فرزقك مضمون. و كفيلك مامول و ما اعد لك خير مما قطع عنك. فاحتسبى الله! فقالت‏حسبى الله و نعم الوكيل.
٤٨. ج ٢ ص . ١٥
٤٩. ج ٤٣ ص ١٤٨.


۸
دختر پيغمبر در بستر بيمارى

دختر پيغمبر در بستر بيمارى

«صبت على مصائب لو انها صبت على الايام صرن لياليا» (١)
منصوب به فاطمه (ع)
مرگ پدر، مظلوم شدن شوهر، از دست رفتن حق، و بالاتر از همه دگرگونى‏هائى كه پس از رسول خدا-بفاصله‏اى اندك-در سنت مسلمانى پديد گرديد، روح و سپس جسم دختر پيغمبر را سخت آزرده ساخت. چنانكه تاريخ نشان مى‏دهد، او پيش از مرگ پدرش بيمارى جسمى نداشته است.
نوشته نمى‏گويد، زهرا (ع) در آنوقت‏بيمار بود (٢) ! بعض معاصران نوشته‏اند فاطمه اساسا تنى ضعيف داشته است (٣) .
نوشته مؤلف كتاب‏«فاطمة الزهراء»هر چند در بيمار بودن او در چنان روز صراحتى ندارد، لكن بى اشارت نيست. عقايد چنين نويسد :
«زهرا لاغر اندام، گندمگون و رنگ پريده بود. پدرش در بيمارى مرگ، او را ديد و گفت او زودتر از همه كسانم به من مى‏پيوندد (٤) هيچيك از اين دو نويسنده سند خود را نياورده‏اند.
ظاهر عبارت عقايد اين است، كه چون پيغمبر (ص) دخترش را نا تندرست و يا كم بنيه ديد بدو چنين خبرى داد. نمى‏خواهم چون بعض گويندگان قديم بگويم فاطمه (ع) در هر روزى بقدر يكماه و در هر ماهى بقدر يكسال ديگران رشد مى‏كرد (٥) اما تا آنجا كه مى‏دانم و اسناد نشان مى‏دهد نه ضعيف بنيه و نه رنگ پريده و نه مبتلا به بيمارى بوده است. بيمارى او پس از اين حادثه‏ها آغاز شد. وى روزهائى را كه پس از مرگ پدر زيست، رنجور، پژمرده و گريان بود. او هرگز رنج جدائى پدر را تحمل نمى‏كرد. و براى همين بود كه چون خبر مرگ خود را از پدر شنيد لبخند زد. او مردن را بر زيستن بدون پدر شادى خود مى‏دانست.
داستان آنانرا كه بدر خانه او آمدند و مى‏خواستند خانه را با هر كس كه درون آنست آتش زنند، نوشتيم. چنانكه ديديم سندهاى قديمى چنان واقعه‏اى را ضبط كرده است. خود اين پيش آمد به تنهائى براى آزردن او بس است تا چه رسد كه رويدادهاى ديگر هم بدان افزوده شود. آيا راست است كه بازوى دختر پيغمبر را با تازيانه آزرده‏اند؟ آيا مى‏خواسته‏اند با زور بدرون خانه راه يابند و او كه پشت در بوده است، صدمه ديده؟ در آن گير و دارها ممكن است چنين حادثه‏ها رخ داده باشد. اگر درست است راستى چرا و براى چه اين خشونت‏ها را روا داشته‏اند؟ چگونه مى‏توان چنين داستانرا پذيرفت و چسان آنرا تحليل كرد؟ .
مسلمانانى كه در راه خدا و براى رضاى او و حفظ عقيدت خود سخت‏ترين شكنجه‏ها را تحمل كردند، مسلمانانى كه از مال خود گذشتند، پيوند خويش را با عزيزترين كسان بريدند، خانمان را رها كردند، بخاطر خدا به كشور بيگانه و يا شهر دور دست هجرت نمودند، سپس در ميدان كارزار بارها خود را عرضه هلاك ساختند، چگونه چنين حادثه‏ها را ديدند و آرام نشستند. راستى گفتار فرزند فاطمه سخنى آموزنده است كه : «آنجا كه آزمايش پيش آيد دينداران اندك خواهند بود». (٦)
از نخستين روز دعوت پيغمبر تا اين تاريخ بيست و سه سال و از تاريخ هجرت تا اين روزها دهسال مى‏گذشت. در اين سالها گروهى دنياپرست كه چاره‏اى جز پذيرفتن مسلمانى نداشتند خود را در پناه اسلام جاى دادند. دسته‏اى از اينان مردمانى تن آسان و رياست جو و اشراف منش بودند. طبيعت آنان قيد و بند دين را نمى‏پذيرفت. اگر مسلمان شدند براى اين بود كه جز مسلمانى راهى پيش روى خود نمى‏ديدند.
قريش اين تيره سركش كه رياست مكه و عربستان را از آن خويش مى‏دانست پس از فتح مكه، در مقابل قدرتى بزرگ بنام اسلام قرار گرفت. و چون از بيم جان و يا باميد جاه مسلمان شد، مى‏كوشيد تا اين قدرت را در انحصار خود گيرد. بسيار حقيقت پوشى و يا خوش باورى مى‏خواهد كه بگوئيم اينان چون يك دو جلسه با پيغمبر نشسته و به اصطلاح محدثان لقب صحابى گرفته‏اند، در تقوى و پا بر سر هوى نهادن نيز مسلمانى درست‏بودند.
از همچشمى و بلكه دشمنى عرب‏هاى جنوبى و شمالى در سده‏هاى پيش از اسلام آگاهيم (٧) مردم حجاز بمقتضاى خوى بيابان نشينى، مردم يثرب را كه از تيره قحطانى بودند و بكار كشاورزى اشتغال داشتند خوار مى‏شمردند. قحطانيان يا عرب‏هاى جنوبى ساكن يثرب، پيغمبر اسلام را از مكه به شهر خود خواندند، بدو ايمان آوردند، با وى پيمان بستند. در نبردهاى بدر، احد، احزاب، و غزوه‏هاى ديگر با قريش در افتادند، و سرانجام شهر آنان را گشودند. قريش هرگز اين خوارى را نمى‏پذيرفت. از اين گذشته مردم مدينه در سقيفه چشم به خلافت دوختند. تنها با تذكرات ابو بكر كه پيغمبر گفته است‏«امامان بايد از قريش باشند»عقب نشستند. اگر انصار چنانكه گرد پيغمبر را گرفتند گرد خانواده او فراهم مى‏شدند و اگر حريم حرمت اين خانواده همچنان محفوظ مى‏ماند، چه كسى تضمين مى‏كرد كه قحطانيان بار ديگر دماغ عدنانيان را بخاك نمالند. اينها حقيقت‏هائى بود كه دست دركاران سياست آنروز آنرا بخوبى مى‏دانستند. ما اين واقعيت را بپذيريم يا خود را بخوش باورى بزنيم و بگوئيم همه ياران پيغمبر در يك درجه از پرهيزگارى و فداكارى بوده‏اند و چنين احتمالى درباره آنان نمى‏توان داد، حقيقت را دگرگون نمى‏سازد. دشمنى ميان شمال و جنوب پس از عقد پيمان برادرى بين مهاجر و انصار در مدينه موقتا فراموش شد و پس از مرگ پيغمبر نخستين نشانه آن ديده شد. و در سالهاى بعد آشكار گرديد. و چنانكه آشنايان به تاريخ اسلام مى‏دانند، اين درگيرى بين دو تيره در سراسر قلمرو اسلامى تا عصر معتصم عباسى بر جاى ماند.
من نمى‏گويم خداى نخواسته همه ياران پيغمبر اين چنين مى‏انديشيدند. در بين مضريان و يا قريشيان نيز كسانى بودند كه در گفتار و كردار خود خدا را در نظر داشتند نه دنيا را و گاه براى رعايت‏حكم الهى از برادر و فرزند خود هم مى‏گذشتند، اما شمار اينان اندك بود. آيا مى‏توان بآسانى پذيرفت كه سهيل بن عمرو، عمرو بن عاص، ابو سفيان و سعد بن عبد الله بن ابى سرح هم غم دين داشتند؟ بسيار ساده‏دلى مى‏خواهد كه ما بگوئيم آنكس كه يك روز يا چند مجلس يا يك ماه يا يكسال صحبت پيغمبر را دريافت، مشمول حديثى است كه از پيغمبر آورده‏اند«ياران من چون ستارگانند بدنبال هر يك كه رفتيد، راه را يافته‏ايد»من بدين كارى ندارم كه اين حديث از جهت متن و سند درست است‏يا نه، اين كار را بعهده محدثان مى‏گذارم، آنچه مسلم است اينكه در آنروزها يا لا اقل چند سال بعد، اصحاب پيغمبر رو بروى هم قرار گرفتند. چگونه مى‏توان گفت هم آنان كه بدنبال على رفتند و هم كسانى كه پى طلحه و زبير و معاويه را گرفتند راه راست را يافته‏اند.
خواهند گفت‏خليفه و ياران او از نخستين دسته مسلمانان و از طبقه اول مهاجرانند. درست است. اما از خليفه و يك دو تن ديگر كه بگذريم پايه حكومت را چه گروهى جز قريش استوار مى‏كرد؟ و مجريان حكومت كدام طايفه بودند؟ براى استقرار حكومت‏بايد قدرت يك پارچه شود. و براى تامين اين قدرت بايد هر گونه مخالفتى سركوب گردد و بسيار طبيعى است كه با دگرگونى شرايط، منطق هم دگرگون شود.

زنان انصار در خانه پيغمبر

«الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (٨) »
(الكهف : ١٠٤)
دختر پيغمبر نالان در بستر افتاد. در مدت بيمارى او، از آن مردان جان بر كف، از آن مسلمانان آماده در صف، از آنان كه هر چه داشتند از بركت پدر او بود، چند تن او را دلدارى دادند و يا بديدنش رفتند؟ هيچكس! جز يك دو تن از محرومان و ستمديدگان چون بلال و سلمان.
اما هر چه باشد زنان عاطفه و احساسى رقيق‏تر از مردان دارند، بخصوص كه در آن روزها، زنان بيرون صحنه سياست‏بودند و در آنچه مى‏گذشت دخالت مستقيم نداشتند.
صدوق باسناد خود كه به فاطمه دختر حسين بن على (ع) مى‏رسد نويسد (٩) :
زنان مهاجر و انصار نزد او گرد آمدند. اما در عبارت احمد بن ابى طاهر تنها (زنان) آمده است از مهاجر و انصار نامى نمى‏برد (١٠) .
اگر هم از زنان مهاجران كسى در اين ديدار شركت داشته، مسلما وابسته بگروه ممتاز و دست در كار سياست نبوده است. اما انصار موقعيت ديگرى داشته‏اند. آنان از آغاز يعنى از همان روزها كه پيغمبر را به شهر خود خواندند، پيوند خويش را با خويشاوندان او نيز برقرار و سپس استوار ساختند.
و چنانكه اشارت خواهم كرد، بيشتر آنان اين دوستى را با على و فرزندان او، و خاندان او به سر بردند. بهر حال پاسخى را كه دختر پيغمبر به پرسش آنان داده است، نشان دهنده روحيه رنگ پذير مردم آن زمان است، كه با ديگر زمانها يكسانست. دختر پيغمبر از رفتار مردان آنان گله‏مند است.
گفتار زهرا (ع) پاسخ احوال پرسى نيست. خطبه‏اى بليغ است كه اوضاع آن روز مدينه را روشن مى‏سازد، و از آنچه پس از يك ربع قرن پيش آمد خبر مى‏دهد. ديرينه‏ترين متن اين گفتار را كه نويسنده در دست دارد كتاب‏«بلاغات النساء»است. اما اين گفتار در كتاب‏هايى چون امالى شيخ طوسى كشف الغمه، احتجاج طبرسى و بحار الانوار مجلسى و ديگر كتاب‏ها آمده است. من عبارت احمد بن ابى طاهر را بفارسى برگردانده‏ام و چون اين گفتار نيز صنعت‏هاى لفظى و معنوى را در بر دارد كوشيده‏ام تا ترجمه نيز از آن زيورها عارى نباشد. لكن :
گر بريزى بحر را در كوزه‏اى چند گنجد قسمت‏يك روزه‏اى. (١١)
-دختر پيغمبر چگونه‏اى؟ با بيمارى چه مى‏كنى؟
-بخدا دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما بيزارم! درون و برونشان را آزمودم و از آنچه كردند ناخشنودم! چون تيغ زنگار خورده نابرا، و گاه پيش روى واپس گرا، و خداوندان انديشهاى تيره و نارسايند. خشم خدا را بخود خريدند و در آتش دوزخ جاويدند (١٢) .
ناچار كار را بدانها واگذار، و ننگ عدالت كشى را بر ايشان بار كردم نفرين بر اين مكاران و دور بوند از رحمت‏حق اين ستمكاران.
واى بر آنان. چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد؟ و خلافت‏بر پايه‏هاى نبوت استوار ماند؟
آنجا كه فرود آمد نگاه جبرئيل امين است. و بر عهده على كه عالم بامور دنيا و دين است. به يقين كارى كه كردند خسرانى مبين است. بخدا على را نه پسنديدند، چون سوزش تيغ او را چشيدند و پايدارى او را ديدند. ديدند كه چگونه بر آنان مى‏تازد و با دشمنان خدا نمى‏سازد (١٣) .
بخدا سوگند، اگر پاى در ميان مى‏نهادند، و على را بر كارى كه پيغمبر بعهده او نهاد مى‏گذاردند، آسان آسان ايشان را براه راست مى‏برد. و حق هر يك را بدو مى‏سپرد، چنانكه كسى زيانى نبيند و هر كس ميوه آنچه كشته است‏بچيند. تشنگان عدالت از چشمه معدلت او سير و زبونان در پناه صولت او دلير مى‏گشتند. اگر چنين مى‏كردند درهاى رحمت از زمين و آسمان بروى آنان مى‏گشود. اما نكردند و بزودى خدا به كيفر آنچه كردند آنانرا عذاب خواهد فرمود (١٤) . بياييد! و بشنويد! :
شگفتا! روزگار چه ابو العجب‏ها در پس پرده دارد و چه بازيچه‏ها يكى از پس ديگرى برون مى‏آرد. راستى مردان شما چرا چنين كردند؟ و چه عذرى آوردند؟ دوست نمايانى غدار. در حق دوستان ستمكار و سرانجام به كيفر ستمكارى خويش گرفتار. سر را گذاشته به دم چسبيدند. پى عامى رفتند و از عالم نپرسيدند. نفرين بر مردمى نادان كه تبهكارند. و تبه كارى خود را نيكوكارى مى‏پندارند (١٥) .
واى بر آنان. آيا آنكه مردم را براه راست مى‏خواند، سزاوار پيروى است، يا آنكه خود راه را نمى‏داند؟ در اين باره چگونه داورى مى‏كنيد؟ .
بخدايتان سوگند، آنچه نبايد بكنند كردند. نواها ساز و فتنه‏ها آغاز شد. حال لختى بپايند! تا بخود آيند، و ببينند چه آشوبى خيزد و چه خونها بريزد! شهد زندگى در كامها شرنگ و جهان پهناور بر همگان تنگ گردد. آنروز زيانكاران را باد در دست است و آيندگان بگناه رفتگان گرفتار و پاى بست (١٦) .
اكنون آماده باشيد! كه گرد بلا انگيخته شد و تيغ خشم خدا از نيام انتقام آهيخته. شما را نگذارد تا دمار از روزگارتان بر آرد، آنگاه دريغ سودى ندارد.
جمع شما را بپراكند و بيخ و بنتان را بر كند. دريغا كه ديده حقيقت‏بين نداريد. بر ما هم تاوانى نيست كه داشتن حق را ناخوش مى‏داريد. (١٧)
اين سخنان كه در آن روز درد دل و گله و شكوه بانوئى داغديده و ستمديده مى‏نمود، بحقيقت اعلام خطرى بود. خطرى كه نه تنها مهاجر و انصار، بلكه رژيم حكومت و آينده نظام اسلامى را تهديد مى‏كرد.
ديرى نگذشت كه آنچه دختر پيغمبر در بستر بيمارى و نيز روزهاى پيش در جمع مسلمانان از آن خبر داد، و مردم را از پايان آن ترساند تحقق يافت. آنروز گفتند پيمبرى و رهبرى نبايد در يك خاندان بماند. گفتند قريش، اين تيره خودخواه و برترى‏جو، بايد همچنان مهترى كند. آنروز پايان كار را نمى‏ديدند. ندانستند كه مهترى از قريش به خاندان اميه و سپس بفرزندان ابو سفيان و تيره حكم بن عاص و مروانيان مى‏رسد، ندانستند كه تند باد اين تصميم عجولانه گردى را كه بر روى اخگر سوزان دشمنى ديرينه عراقى و شامى انباشته است‏به يكسو خواهد زد. ندانستند كه همچشمى قحطانى و عدنانى از نو آغاز مى‏شود، دو گروه برابر هم خواهند ايستاد و خليفه‏هائى جان خود را در اين راه خواهند داد و سرانجام آتشى سر مى‏زند كه ١٨)
براى آگاهى بيشتر از اين دگرگونى‏ها و نتيجه‏هائى كه بر آن مترتب شد فصلى جداگانه با عنوان براى عبرت تاريخ خواهيم آورد.

در آستانه ‏ملكوت

«و ان للمتقين لحسن مآب جنات عدن مفتحة لهم الابواب‏» (١٩)
(ص ٤٩-٥٠)
دختر پيغمبر چند روز را در بستر بيمارى بسر برده؟ درست نمى‏دانيم، چند ماه پس از رحلت پدر زندگانى را بدرود گفته؟ ، روشن نيست. كمترين مدت را چهل شب (٢٠) و بيشترين مدت را هشت ماه نوشته‏اند (٢١) و ميان اين دو مدت روايت‏هاى مختلف از دو ماه (٢٢) تا هفتاد و پنج روز (٢٣) ، سه ماه (٢٤) ، و شش ماه (٢٥) است.
اين همه اختلاف، و اين همه روايت‏هاى گوناگون چرا؟ از اين پيش نوشتيم كه در چنان سالها، تاريخ حادثه‏ها از خاطر يكى بذهن ديگرى انتقال مى‏يافت. و چه كسى مى‏تواند ادعا كند كه همه اين ناقلان از اشتباه بر كنار بوده‏اند. و اين در صورتى است كه موجبات ديگر در كار نباشد. اما مى‏دانيم كه در آن روزهاى پرآشوب، از يكسو دسته‏بندى‏هاى سياسى هنوز قوت خود را از دست نداده بود، و از سوى ديگر مسلمانان سرگرم جنگ در داخل سرزمين اسلام بودند در چنين شرايط كدام كس پرواى ضبط تاريخ درست‏حوادث را داشت؟ بر فرض كه هيچيك از اين دو عامل دخالتى در اين روى داد نداشته باشد، بدون شك دسته‏هاى سياسى كه پس از اين تاريخ روى كار آمدند تا آنجا كه توانسته‏اند تاريخ حادثه‏ها را دستكارى كرده‏اند.
بارى به نقل مجلسى از دلائل الامامه در اين بيمارى بود كه دو تن صحابى پيغمبر ابو بكر و عمر خواستار ديدار او شدند. اما دختر پيغمبر رخصت اين ديدار را نمى‏داد. على (ع) گفت من پذيرفته‏ام كه تو بآنان اجازت ملاقات دهى. فاطمه گفت‏حال كه چنين است‏خانه خانه تو است (٢٦) هر چند ابن سعد نوشته است ابو بكر چندان با دختر پيغمبر سخن گفت كه او را خشنود ساخت (٢٧) اما ظاهرا از اين ملاقات نتيجه‏اى كه در نظر بود بدست نيامد. دختر پيغمبر بآنان گفت نشنيديد كه پدرم فرمود فاطمه پاره تن من است هر كه او را بيازارد مرا آزرده است؟ گفتند چنين است! فاطمه گفت‏شما مرا آزرديد و من از شما ناخشنودم (٢٨) و آنان از خانه او بيرون رفتند. بخارى در صحيح نويسد : پس از آنكه دختر پيغمبر ميراث خود را از خليفه خواست و او گفت از پيغمبر شنيدم كه ما ميراث نمى‏گذاريم زهرا ديگر با او سخن نگفت تا مرد (٢٩) .
در واپسين روزهاى زندگى، اسماء دختر عميس را كه از مهاجران حبشه و از نزديكان وى بود طلبيد. چنانكه نوشتيم اسماء نخست زن جعفر بن ابى طالب بود، چون جعفر در نبرد مؤته شهيد شد به ابو بكر بن ابى قحافه شوهر كرد. دختر پيغمبر به اسماء گفت :
-من خوش نمى‏دارم بر جسد زن جامه‏اى بيفكنند و اندام او از زير جامه نمايان باشد.
-من در حبشه چيزى ديدم، اكنون صورت آنرا به تو نشان مى‏دهم. سپس چند شاخه تر خواست. شاخه‏ها را خم كرد. پارچه‏اى بروى آن كشيد. دختر پيغمبر گفت :
-چه چيز خوبى است. نعش زن را از نعش مرد مشخص مى‏سازد. چون من مردم تو مرا بشوى! و نگذار كسى نزد جنازه من بيايد. (٣٠)
در آخرين روز زندگانى آبى خواست. بدن خود را نيكو شست و شو داد جامه‏هاى نو پوشيد و به غرفه خود رفت. خادمه خويش را گفت تا بستر او را در وسط غرفه بگستراند. سپس روى به قبله دراز كشيد دست‏ها را بر گونه‏هاى نهاد و گفت من همين ساعت‏خواهم مرد (٣١) بنقل علماى شيعه، شوهرش على (ع) او را شست و شو داد. ابن سعد نيز همين روايت را اختيار كرده است (٣٢) . ليكن چنانكه نوشتم ابن عبد البر گويد دختر پيغمبر اسماء را گفت تا متصدى شست و شوى او باشد. و گويا اسماء در شست و شوى فاطمه (ع) با على عليه السلام همكارى داشته است.
ابن عبد البر نوشته است چون دختر پيغمبر زندگانى را بدرود گفت، عايشه خواست‏به حجره او برود اسماء طبق وصيت او را راه نداد. عايشه شكايت‏به پدر برد كه :
-اين زن خثعميه (٣٣) ميان من و دختر پيغمبر در آمده است و نمى‏گذارد من نزد جسد او بروم. بعلاوه براى او حجله‏اى چون حجله عروسان ساخته است. ابو بكر در حجره دختر پيغمبر آمد و گفت :
-اسماء چرا نمى‏گذارى زنان پيغمبر نزد دختر او بروند؟ چرا براى دختر پيغمبر حجله ساخته‏اى؟
-زهرا بمن وصيت كرده است كسى بر او داخل نشود-چيزى را كه براى نعش او ساخته‏ام، وقتى زنده بود باو نشان دادم و بمن دستور داد مانند آنرا برايش بسازم.
-حال كه چنين است هر چه بتو گفته چنان كن (٣٤) .
ابن عبد البر نوشته است نخستين كس از زنان كه در اسلام براى او بدين سان نعش ساختند فاطمه (ع) دختر پيغمبر (ص) بود. سپس مانند آنرا براى زينب بنت جحش (زن پيغمبر) آماده كردند.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. در اين بلا بجاى من ار روزگار بود روز سپيد او شب تاريك مى‏نمود
٢. انساب الاشراف ص ٤٠٥.
٣. فاطمه فاطمه است ص ١١٧.
٤. فاطمة الزهراء ص ٦٦.
٥. روضة الواعظين ص ١٤٤.
٦. فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون (حسين بن على عليه السلام) .
٧. رجوع شود به پس از پنجاه سال ص ٦٩ چاپ دوم و نيز رجوع شود به فصل‏«براى عبرت تاريخ‏»در همين كتاب.
٨. آنانكه كوشش ايشان در زندگى دنيا تباه شد و مى‏پندارند كه كارى نيك مى‏كنند.
٩. بحار ج ٤٣ ص ١٥٨.
١٠. بلاغات النساء ص ٣٢.
١١. مثنوى : نيكلسن دفتر ٢١ ص ٤.
١٢. -كيف اصبحت من علتك يا بنت رسول الله؟
-اصبحت و الله عائفة لدنياكم. قالية لرجالكم. لفظتهم بعد ان عجمتهم و شناتهم بعد ان سبرتهم. فقبحا لفلول الحد. و خور القناة و خطل الراى‏«و بئسما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله عليهم و فى العذاب هم خالدون.
١٣. لا جرم لقد قلدتهم ربقتها. و شننت عليهم عارها. فجدعا و عقرا و بعدا للقوم الظالمين. ويحهم انى زحزحوها عن رواسى الرسالة. و قواعد النبوة. و مهبط الروح الامين. الطبين بامور الدنيا و الدين. الا ذلك هو الخسران المبين. و ما الذى نقموا من ابى الحسن؟ نقموا و الله نكير سيفه. و شدة وطاته. و نكال وقعته و تنمره فى ذات الله.
١٤. و بالله لو تكاقؤوا عن زمام نبذه اليه رسول الله (ص) لساربهم سيرا سجحا لا يكلم خشاشه. و لا يتعتع راكبه. و لاوردهم منهلا نميرا فضفاضا تطفح ضفتاه. و لاصدرهم بطانا قد تحير بهم الرى. غير متحلى بطائل. الا بغمر الناهل. وردعة سورة الساغب. و لفتحت عليهم بركات من السماء و الارض، و سياخذهم الله بما كانوا يكسبون.
١٥. الا هلمن فاسمعن. و ما عشتن اراكن الدهر عجبا. الى اى لجا استندوا. و باى عروة تمسكوا؟ «و لبئس المولى و لبئس العشير. و لبئس للظالمين بدلا». استبدلوا و الله الذنابى بالقوادم. و العجز بالكاهل. فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعا الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون.
١٦. ويحهم! فامن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون. اما لعمر الهكن لقد لقحت فنظرة، ريثما تنتج. ثم احتلبوا طلاع القعب دما عبطا و ذعافا ممقرا هنالك يخسر المبطلون و يعرف التالون غب ما اسس الاولون.
١٧. ثم طيبوا عن انفسكم نفسا. و طامنوا للفتنة جاشا و ابشروا بسيف صارم. و بقرح شامل و استبداد من الظالمين. يدع فيئكم زهيدا و جمعكم حصيدا فيا حسرة لكم و انى بكم و قد«عميت عليكم انلزمكموها و انتم لها كارهون- (از آيه ٢٨ سوره هود) »
١٨. خدا آنچه را كه مردمى دارند دگرگون نمى‏سازد مگر آنكه آنان خود دگرگون شوند. (الرعد : ١١) . ١٩. همانا پرهيزكاران را نيكو بازگشتگاهى است. بهشت جاويدان كه درهاى آن بروى آنان گشوده است.
٢٠. بحار ص ١٩١ ج ٤٣. روضة الواعظين ص ١٥١.
٢١. الاستيعاب ص ٧٤٩.
٢٢. بحار ص ٢١٣ ج ٤٣.
٢٣. عيون المعجزات بنقل مجلسى ص ٢١٢.
٢٤. طبقات ج ٨ ص ١٨.
٢٥. انساب الاشراف بلاذرى ص ٤٠٢.
٢٦. بحار ج ٤٣ ص ١٧٠ بنقل از دلائل الامامه و نيز رجوع شود به علل الشرائع ج ١ ص ١٧٨.
٢٧. طبقات ص ١٧ ج ٨.
٢٨. بحار ص ١٧١.
٢٩. صحيح ج ٥ ص ١٧٧.
٣٠. استيعاب ص ٧٥١ و رجوع به طبقات ابن سعد ج ٨ ص ١٨ و انساب الاشراف ص ٤٠٥ و بحار ج ٤٣ ص ١٨٩ شود.
٣١. بحار ج ٤٣ ص ١٧٢ به نقل از امالى شيخ طوسى و رجوع به انساب الاشراف ص ٤٠٢ و طبقات ج ٨ ص ١٧-١٨ شود.
٣٢. طبقات ج ٨ ص ١٨.
٣٣. خشعم از قحطانيان و از عرب‏هاى جنوبى بوده است. و اين سرزنشى است كه عدنانيان (و از جمله قريش) به قحطانيان مى‏كردند.
٣٤. استيعاب ص ٧٥١، چنانكه نوشتيم اسماء در اين تاريخ زن ابو بكر بوده است.


۹
بخاك‏سپردن‏زهرا

بخاك‏سپردن‏زهرا

«الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون‏» (١) .
(البقره : ٥٦)
دانشمندان و تذكره نويسان شيعه متفقند كه نعش دختر پيغمبر را شبانه بخاك سپردند.
ابن سعد نيز در روايت‏هاى خود كه از طريق ابن شهاب، عروه، عايشه، زهرى و ديگران است گويد فاطمه (ع) را شبانه دفن كردند و على (ع) او را بخاك سپرد (٢) .
بلاذرى نيز در دو روايت‏خود همين را نوشته است (٣) بخارى نيز چنين نويسد :
«شوى او شبانه او را بخاك سپرد و رخصت نداد تا ابو بكر بر جنازه او حاضر شود» (٤) .
كلينى كه از بزرگان علما و محدثان شيعى است و در آغاز قرن چهارم هجرى در گذشته و كتاب خود را در نيمه دوم قرن سوم نوشته و نوشته او از ديرينه‏ترين سندهاى شيعه بشمار مى‏رود، چنين نوشته است :
چون فاطمه (ع) در گذشت. امير المؤمنين او را پنهان بخاك سپرد و آثار قبر او را از ميان برد. سپس رو به مزار پيغمبر كرد و گفت :
-اى پيغمبر خدا از من و از دخترت كه بدين تو آمده و در كنار تو زير خاك خفته است، بر تو درود باد!
خدا چنين خواست كه او زودتر از ديگران بتو به پيوندد. پس از او شكيبائى من بپايان رسيده و خويشتن دارى من از دست رفته. اما آنچنان كه در جدائى تو صبر را پيشه كردم، در مرگ دخترت نيز جز صبر چاره ندارم كه شكيبائى بر مصيبت‏سنت است. اى پيغمبر خدا! تو بر روى سينه من جان دادى! ترا بدست‏خود در دل خاك سپردم! قرآن خبر داده است كه پايان زندگى همه بازگشت‏بسوى خداست.
اكنون امانت‏به صاحبش رسيد، زهرا از دست من رفت و نزد تو آرميد.
اى پيغمبر خدا پس از او آسمان و زمين زشت مى‏نمايد، و هيچگاه اندوه دلم نمى‏گشايد (٥) .
چشمانم بى‏خواب، و دل از سوز غم كباب است، تا خدا مرا در جوار تو ساكن گرداند.
مرگ زهرا ضربتى بود كه دل را خسته و غصه‏ام را پيوسته گردانيد. و چه زود جمع ما را به پريشانى كشانيد. شكايت‏خود را بخدا مى‏برم و دخترت را به تو مى‏سپارم! خواهد گفت كه امتت پس از تو با وى چه ستمها كردند. آنچه خواهى از او بجو و هر چه خواهى بدو بگو! تا سر دل بر تو گشايد، و خونى كه خورده است‏بيرون آيد و خدا كه بهترين داور است ميان او و ستمكاران داورى نمايد (٦) .
سلامى كه بتو مى‏دهم بدرود است نه از ملالت، و از روى شوق است، نه كسالت. اگر مى‏روم نه ملول و خسته جانم و اگر مى‏مانم نه بوعده خدا بد گمانم. و چون شكيبايان را وعده داده است در انتظار پاداش او مى‏مانم كه هر چه هست از اوست و شكيبائى نيكوست.
اگر بيم چيرگى ستمكاران نبود براى هميشه در كنار قبرت مى‏ماندم و در اين مصيبت‏بزرگ، چون فرزند مرده جوى اشك از ديدگانم مى‏راندم.
خدا گواهست كه دخترت پنهانى بخاك مى‏رود. هنوز روزى چند از مرگ تو نگذشته، و نام تو از زبانها نرفته، حق او را بردند و ميراث او را خوردند. درد دل را با تو در ميان مى‏گذارم و دل را به ياد تو خوش مى‏دارم كه درود خدا بر تو باد و سلام و رضوان خدا بر فاطمه (٧) .
در مقابل اين شهرت، ابن سعد روايت ديگرى دارد كه ابو بكر بر دختر پيغمبر نماز خواند و بر او چهار تكبير گفت (٨) . پيداست كه اين روايت و يك دو حديث ديگر، در مقابل آن شهرت ارزشى ندارد، و دور نيست كه آنرا براى مصلحت وقت‏ساخته باشند. فقدان دختر پيغمبر على (ع) را سخت آزرده ساخت. نمونه اين آزردگى را از سخنانى كه بر كنار قبر او خطاب به پيغمبر (ص) گفت ديديم. در سندهاى ديرين، دو بيت زير را نيز بدو نسبت داده‏اند كه نشان دهنده سوز درونى اوست. اما شمار اين بيت‏ها در ماخذهاى بعدى بيشتر است چنانكه در ديوان منسوب به آنحضرت نوزده بيت است (٩) .
زبير بن بكار در كتاب خود الاخبار الموفقيات كه آنرا در نيمه دوم قرن سوم نوشته و از مصادر قديمى بشمار مى‏رود چنين نويسد :
مداينى گويد چون امير المؤمنين على بن ابى طالب رضى الله عنه از دفن فاطمه راغت‏يافت‏بر سر قبر او ايستاد و اين دو بيت را انشاء كرد :
لكل اجتماع من خليلين فرقة و كل الذى دون الممات قليل (١٠) و ان افتقادى واحدا بعد واحد دليل على ان لا يدوم خليل (١١)
اين دو بيت در بعض مصادر بدين صورت ضبط شده :
لكل اجتماع من خليلين فرقة و كل الذى دون الفراق قليل و ان افتقادى فاطما بعد احمد دليل على ان لا يدوم خليل (١٢)
مصحح فاضل چاپ اخير بحار الانوار (طهران) در ذيل صفحه صد و هشتاد و هفت مجلد چهل و سوم عبارتى را دارد كه ترجمه آن اينست :
در بعض نسخه‏ها«و ان افتقادى واحدا بعد واحد»آمده و اين درست است چه على عليه السلام بدين دو بيت تمثل جسته نه آنرا انشاء كرده است.
ليكن عبارت زبير بن بكار چنين است : «و انشا يقول‏»بعلاوه اين دو بيت چنانكه نوشته شد در ديوان منسوب بآن حضرت ضبط شده است.
مجلسى نويسد : روايت‏شده است كه هاتفى شعر او را پاسخ داد. سپس چهار بيت را نوشته است (١٣) .

قبر دختر پيغمبر

«و لاى الامور تدفن ليلا بضعة المصطفى و يعفى ثراها»
متاسفانه مزار جاى دختر پيغمبر نيز روشن نيست. از آنچه درباره مرگ او نوشته شد، و كوششى كه در پنهان داشتن اين خبر بكار برده‏اند، معلومست كه خانواده پيغمبر در اين باره خالى از نگرانى نبوده‏اند. اين نگرانى براى چه بوده است؟ درست نمى‏دانم. يك قسمت آن ممكن است‏بخاطر اجراى وصيت زهرا (ع) باشد. نخواسته است كسانى را كه از آنان ناخشنود بود، در تشييع جنازه، نماز و مراسم دفن او حاضر شوند. اما آثار قبر را چرا از ميان برده‏اند؟ و يا چرا پس از بخاك سپردن او صورت هفت قبر، يا چهل قبر در گورستان بقيع و يا در خانه او ساخته‏اند؟ چرا اينهمه اصرار در پنهان داشتن مزار او بكار رفته است؟ اگر در سال چهلم هجرى فرزندان فاطمه قبر پدر خويش را از ديده مردم پنهان كردند، از بى حرمتى مخالفان مى‏ترسيدند. اما وضع مدينه را در چهل روز يا حداكثر هشت ماه پس از مرگ پيغمبر با وضع كوفه در سال چهلم از هجرت يكسان نمى‏توان گرفت. آنها كه بر سر مسائل سياسى و احراز مقام با على (ع) كشمكش داشتند، كسانى نيستند كه در سال يازدهم در مدينه حاضر بودند. و آنانكه در مدينه حاضر بودند، حساب على (ع) را از فاطمه (ع) جدا مى‏كردند. براى رعايت ظاهر هم كه بوده است‏بدختر پيغمبر حرمت مى‏نهادند. و مسلما به قبر او نيز تعرضى نمى‏كرده‏اند. نيز نمى‏توانيم بگوئيم مرور زمان و يا فراموشى راويان موجب معلوم نبودن موضع مزار زهراست. چه محل قبر دو صحابى پيغمبر در كنار قبر او معين است. قبر فرزندان زهرا را كه در بقيع آرميده است‏به تقريب مى‏توان روشن ساخت. پس موجب اين پوشيده كارى چيز ديگرى است. همان سببى است كه در فصل گذشته با جمال بدان اشارت شد. همان سببى است كه خود او در جمله‏هائى كه شايد آخرين گفتارهاى او بوده است‏بر زبان آورد. همان سخنان كه بزنان عيادت كننده گفت : «دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما بيزارم‏»او مى‏خواست دور از چشم ناسپاسان و حق ناشناسان بخاك رود و حتى نشان او هم دور از چشم آنان باشد.
ابن شهر آشوب نوشته است ابو بكر و عمر بر على (ع) خرده گرفتند كه چرا آنان را رخصت نداد تا بر دختر پيغمبر نماز بخوانند. وى سوگند خورد كه فاطمه چنين وصيت كرده بود و آنان پذيرفتند (١٤) بارى بر طبق روايتى كه كلينى از احمد بن ابى نصر از حضرت رضا (ع) آورده است :
امام در پاسخ احمد كه از محل قبر فاطمه (ع) پرسيد گفت : او را در خانه‏اش بخاك سپردند. و چون بنى اميه مسجد را وسعت دادند قبر در مسجد قرار گرفت (١٥) ابن شهر آشوب از گفته شيخ طوسى نويسد : آنچه درست‏تر مى‏نمايد اينكه او را در خانه‏اش يا در روضه پيغمبر بخاك سپردند (١٦) .
در مقابل اين روايت، ابن سعد كه در آغاز قرن سوم در گذشته است از عبد الله بن حسن روايت كند : مغيرة بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام را در نيم روز گرمى ديدم كه در بقيع ايستاده بود. بدو گفتم :
-ابو هاشم براى چه در اين وقت اينجا ايستاده‏اى؟
-در انتظار تو بودم! بمن گفته‏اند فاطمه (ع) را در اين خانه (خانه عقيل) كه پهلوى خانه جحشيين است‏بخاك سپرده‏اند. از تو مى‏خواهم اين خانه را بخرى تا مرا در آنجا بگور بسپارند!
-بخدا سوگند اين كار را خواهم كرد!
اما فرزندان عقيل آن خانه را نفروختند. عبد الله بن جعفر گفت هيچكس شك ندارد كه قبر فاطمه (ع) در آنجاست (١٧) .
اگر روايت احمد بن ابى نصر قرينه معارض نداشت پذيرفته مى‏شد. اما علماى شيعه روايت‏هائى آورده‏اند كه نشان مى‏دهد دختر پيغمبر را در بقيع بخاك سپرده‏اند. بعلاوه در ضمن اين روايات آمده است كه براى پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر صورت هفت قبر (١٨) و بروايتى چهل قبر ساختند. و اين قرينه‏اى است كه قبر در داخل خانه نبوده، زيرا خانه محقر دختر پيغمبر جاى ساختن اين همه صورت قبر را نداشته است. و نيز روايتى در بحار ديده مى‏شود كه مسلمانان بامداد شبى كه دختر پيغمبر بجوار حق رفت در بقيع فراهم آمدند و در آنجا صورت چهل قبر تازه ديدند (١٩) .
مجلسى از دلايل الامامه و او باسناد خود روايتى از امام صادق آورده است كه بامداد آنروز مى‏خواسته‏اند جنازه دختر پيغمبر را از قبر بيرون آورند و بر آن نماز بخوانند و چون با مخالفت و تهديد سخت على (ع) روبرو شده‏اند از اين كار چشم پوشيده‏اند (٢٠) .
بهر حال پنهان داشتن قبر دختر پيغمبر ناخشنود بودن او را از كسانى چند نشان مى‏دهد و پيداست كه او مى‏خواسته است‏با اين كار آن ناخشنودى را آشكار سازد.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. آنانكه چون مصيبتى بديشان رسد گويند : همانا ما از آن خدا و بسوى او باز گردنده‏ايم.
٢. طبقات ج ٨ ص ١٨-١٩.
٣. انساب الاشراف ص ٤٠٥.
٤. صحيح ج ٥ ص ١٧٧، و ر. ك بحار ص ١٨٣.
٥. السلام عليك يا رسول الله عنى. و السلام عليك عن ابنتك و زائرتك و البائنة فى الثرى ببقعتك و المختار الله لها سرعة اللحاق بك. قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى و عفا عن سيدة نساء العالمين تجلدى. الا ان فى التاسى لى بسنتك فى فرقتك موضع تعز فلقد و سدتك فى ملحودة قبرك و فاضت نفسك بين نحرى و صدرى. بلى و فى كتاب الله (لى) انعم القبول. انا لله و انا اليه راجعون. قد استرجعت الوديعة. و اخذت الرهينة و اختلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء. اما حزنى فسرمد.
٦. و اما ليلى فمسهد. و هم لا يبرح قلبى او يختار الله لى دارك التى انت فيها مقيم. كمد مقيح و هم مهيج‏سرعان ما فرق بيننا و الى الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها. فاحفها السؤال. و استخبرها الحال. فكم من غليل معتلج‏بصدرها لم تجد الى بثه سبيلا. و ستقول و يحكم الله و هو خير الحاكمين.
٧. سلام مودع لا قال و لا سئم. فان انصرف فلا عن ملالة. و ان اقم فلا عن سوء ظن بما وعد الله الصابرين. واها واها و الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبة المستولين لجعلت المقام و اللبث لزاما معكوفا و لاعولت اعوال الثكلى على جليل الرزية. فبعين الله تدفن ابنتك سرا و تهضم حقها و تمنع ارثها. و لم يتباعد العهد و لم يخلق منك الذكر. و الى الله يا رسول الله المشتكى و فيك يا رسول الله احسن العزاء. صلى الله عليك و عليها السلام و الرضوان (اصول كافى ج ١ ص ٤٥٨-٤٥٩) .
٨. طبقات ج ٨ ص ١٩.
٩. و ر. ك. بحار ص ٢١٦.
١٠. جمع هر دو دوست را پريشانى است و هر چيز جز مرگ ناچيز است.
١١. اينكه من يكى را پس از ديگرى از دست مى‏دهم نشان آن است كه هيچ دوست جاويد نمى‏ماند. الاخبار الموفقيات ص ١٩٤ و رجوع شود به عقد الفريد.
١٢. مناقب ج ١ ص ٥٠١.
١٣. ص ١٨٤ ج ٤٣. ١٤. مناقب ج ١ ص ٥٠٤.
١٥. اصول كافى ج ١ ص ٤٦١.
١٦. ج ٣ ص ٣٦٥.
١٧. طبقات ج ٨ ص ٢٠.
١٨. بحار ص ١٨٢.
١٩. بحار ص ١٧١.
٢٠. بحار ص ١٧١.


۱۰
براى عبرت تاريخ

براى عبرت تاريخ

بخدا سوگند! اگر پاى در ميان مى‏نهادند، و على را در كارى كه پيغمبر بعهده او نهاد مى‏گذاردند، آسان آسان آنانرا براه راست مى‏برد و حق هر يك را بدو مى‏سپرد. . .
اگر چنين مى‏كردند، درهاى رحمت از زمين و آسمان بر روى آنان مى‏گشود. اما نكردند. . .
و آنچه نبايد بكنند كردند. اكنون لختى بپايند! و ببينند چه آشوبى برخيزد و چه خونها بريزد. . . !
(از سخنان دختر پيغمبر در بستر مرگ) .

عربهاى ‏قحطانى ‏و عدنانى

از روزى كه دختر پيغمبر (ص) اين سخنان گله آميز را در بستر بيمارى بزنان انصار گفت، بيش از يك ربع قرن نگذشت كه عربستان آرام و متحد، به سرزمين آشوب و شورش مبدل گشت. دشمنى‏هاى روزگاران پيش از اسلام، كه مدت بيست‏سال و بيشتر فراموش شده بود، و يا مجالى براى خودنمايى نمى‏يافت آشكار شد. دوران امتيازهاى قبيله‏اى و نژادى تجديد گرديد. دو دستگى و بلكه چند دستگى چهره زشت‏خود را نمايان ساخت. ديگر بار قحطانى و عدنانى روى در روى هم ايستادند، و چنان بهم افتادند كه گوئى‏«ايام العرب‏» (١) از نو زنده گشته است. اما مردم جز نژاد عرب كه باميد رحمت و يا دريافت نعمت مسلمان شده، و از سرزمين‏هاى خارج از جزيره خود را به شهرهاى عراق چون كوفه و بصره و يا سرزمين‏هاى شمالى رسانده بودند، و هر دسته‏اى يا خانواده‏اى در تعهد قبيله‏اى بسر مى‏برد، چون بدانچه مى‏خواستند نرسيدند و يا آنچه را بدان گرويده بودند، نديدند، از بازار گرم و يا آشفته استفاده كرده بدسته بندى پرداختند، و يا در پى دسته‏هايى افتادند كه سود خود را در كنار آنان مى‏ديدند. در اين كتاب بارها از قحطانى و عدنانى نامى بميان آمده و در يك دو جا باختصار درباره آنان توضيحى داده شده است. براى آنانكه در تاريخ اسلام تتبعى دارند، معنى دو واژه، و مقصود از آن روشن است. اما ممكن است همه خوانندگان غرض نويسنده را ندانند يا در دانستن رابطه اين دو واژه با موضوع مورد بحث در مانند، پس بجاست كه از اين دو گروه با تفصيل بيشترى سخن گفته شود.
اگر به نقشه عربستان نگاهى بيفكنيد، در منتهى اليه جنوبى اين شبه جزيره، منطقه‏اى ثلث‏شكل را مى‏بينيد كه ضلع شرقى آنرا ساحل درياى عرب و ضلع غربى را ساحل درياى سرخ تشكيل مى‏دهد هر گاه خطى از ظهران (در غرب) به وادى حضر موت (در شرق) رسم كنيم كه ضلع سوم اين مثلث‏باشد در داخل اين محدوده قطعه‏اى قرار خواهد گرفت كه در قديم آنرا عربستان خوش بخت‏يا يمن مى‏ناميده‏اند و امروز دو يمن شمالى و جنوبى را در بر دارد.
قرن‏ها پيش از ظهور دين اسلام اين منطقه بخاطر موقعيت مناسب جغرافيائى و برخوردارى از بارانهاى فراوان موسمى، سبز و حاصلخيز بوده است. مردم آن در كار كشاورزى و بهره‏بردارى از زمين و محصول آن مهارتى بسزا داشته‏اند. مال التجاره معروف اين منطقه (كندر) پس از گذشتن از جاده معروف بخور، از راه بندر صور و صيدا و خليج عقبه به اروپا مى‏رفت، و در معبدهاى آن منطقه بمصرف مى‏رسيد، و از اين راه درآمد سرشارى نصيب مردم ساكن جنوب عربستان مى‏گرديد. پيداست كه در دسترس بودن مايه زندگى (آب) و مساعدت هوا و آمادگى داشتن زمين براى ببار آوردن محصول‏هاى متنوع مردم را جذب مى‏كند. جذب مردم موجب تراكم جمعيت مى‏گردد و تراكم جمعيت‏سبب ايجاد ساختمان و زندگانى مستقر از خانه گرفته تا دهكده و دهستان و شهرهاى بزرگ و كوچك. و لازمه اين چنين زندگى رفاه و آسايش و بوجود آمدن تمدن، و قانون و حكومت و دولت است كه از مظاهر اين چنين زندگانى است.
در نتيجه وجود اين عامل‏هاى گوناگون است كه مى‏بينيم از هزاره دوم پيش از ميلاد مسيح تا سده چهارم ميلادى دولت‏هائى چون معين، قتبان، سبا و حمير در اين منطقه تاسيس شده و گاه دامنه حكومت‏خود را تا منطقه‏هاى دور دست گسترده‏اند. و باز طبيعى است كه به بينيم مردمى كه اين چنين زندگانى مى‏كنند، صحرانشين خانه بدوش را نا متمدن بخوانند و بدو كم اعتنا و يا بى‏اعتنا باشند.
در مقابل جنوب يا عربستان خوشبخت، شمال يا صحراى خشك و سوزان قرار دارد، سرزمينى غير قابل زراعت، و با درياهاى شن پهناور، و وادى‏هاى بريده از يكديگر، مردم چنين منطقه چنانكه نوشتيم پى در پى در حركت‏اند و ناچار از تلاش براى زنده ماندن.
زندگانى در صحرا و حركت از نقطه‏اى به نقطه ديگر بيابانگرد را خود خواه و خودبين، بى اعتنا به شهر و مقررات شهرنشينى بار مى‏آورد. تا آنجا كه بكلى از شهر گريزان است و اگر روزى بحكم اجبار از صحرا به شهر بيايد و ناچار باشد خود را بآداب شهرنشينان مقيد سازد، شهرى و شهرنشينى را بباد مسخره مى‏گيرد.
نزديك بدو قرن قبل از ظهور اسلام، زندگانى اجتماعى مردم شبه جزيره تحولى بزرگ بخود ديد. در جنوب بخاطر ويرانى سدهاى آبيارى و هجوم بيگانگان، مردم دسته دسته اقامتگاههاى خود را ترك گفتند. دسته‏اى رو به شمال نهادند و در جاهائى كه براى زندگانى آنان مناسب بود ساكن گرديدند. از ميان اين مهاجران دسته‏اى هم شهر يثرب را بخاطر داشتن كاريزها و قنات‏ها پسنديدند.
زندگانى صحرانشينان نيز دستخوش تحول گرديد. بر اثر تغييرهائى كه در بندرها و راه كاروان رو پديد آمد، بازرگانان براى سلامت رساندن كالا ناچار به گرفتن بدرقه شدند. گروهى از صحرانشينان بخدمت اين بازرگانان در آمدند و رساندن مالهاى تجارتى را از نقطه‏اى به نقطه ديگر عهده‏دار گشتند. در نتيجه نقاطى كه براى باراندازى و بار افكنى مناسب مى‏نمود در سر راه كاروان رو پديد آمد. بر اثر اين تغيير اجتماعى دسته‏اى از شيوخ هم خود بكار بازرگانى و داد و ستد پرداختند. از نقاطى كه براى كار اين مردم مساعد مى‏نمود شهر مكه بود كه در شصت كيلومترى درياى سرخ قرار داشت.
مكه علاوه بر امتياز جغرافيائى موقعيت مذهبى را نيز دارا بود. و خانه كعبه هر سال يكبار مركز اجتماع زائران مى‏گرديد. اين دو موقعيت‏سبب شد كه بيابان نشين‏ها بدين شهر جذب شوند. بدين ترتيب مى‏بينيم كه سالها پيش از ظهور اسلام، ساكنان مكه را عربهاى شمالى تشكيل دادند، همان عرب‏هاى خودخواه و سركش و بى اعتنا به زندگانى پايدار، و بخصوص كشاورزى. هر دو دسته عرب شمالى و جنوبى خود را از نژاد اسماعيل پسر ابراهيم (ع) پيغمبر مى‏دانند و هر دسته براى خويش نسب نامه دارد يا بهتر بگوئيم نسب نامه‏اى ساخته است.
آنچنانكه اين نسب نامه‏ها نشان مى‏دهد اين دو دسته در نياى بزرگ-عدنان و قحطان-از يكديگر جدا مى‏شوند.
پس آنچنانكه اين دو دسته از نظر وضع اجتماعى در مقابل هم قرار داشت و هر يك زندگانى ديگرى را تحقير مى‏كرد، از جهت نژادى هم هر دسته خود را وارث بحق اسماعيل مى‏ديد و ديگرى را غاصب مى‏شمرد. با اينكه هر يك از اين دو دسته به قبيله‏ها و تيره‏ها و خاندان‏هاى متعدد تقسيم شده است، هيچگاه پيوند خويش را فراموش نكرده‏اند.
بسا كه تيره‏ها و قبيله‏هاى قحطانى و يا عدنانى درون خود درگيرى و جنگ داشته و بيكديگر حمله مى‏برده‏اند اما همينكه يكى از دو گروه بزرگ قحطانى يا عدنانى مورد حمله بيگانه قرار مى‏گرفته است، گروههاى كوچك دشمنى‏ها را فراموش كرده برابر گروه مهاجم متحد مى‏شده‏اند.
مثلا ممكن بوده است همدان و قضاعه سالها با يكديگر نبرد كنند، اما اگر ناگهان تيره ربيعه بيكى از اين دو قبيله حمله مى‏برد، آنان جنگ با يكديگر را ترك كرده و بهم مى‏پيوسته‏اند و با ربيعه مى‏جنگيده‏اند. در عرب مثلى است : «من روياروى برادرم و پسر عمويم ايستاده‏ام و من و پسر عمويم روياروى بيگانه‏».
چنانكه نوشتيم عرب‏هاى عدنانى يا عرب‏هاى منطقه شمال بحكم ضرورت و تلاش براى ادامه زندگى پيوسته در حركت‏بودند و در اين گردش ناگزير از درگيرى و غارت و كشتار. گفتيم كه صحرا بفرزند خود دو درس مى‏دهد : با آنكه روى در روى تو ايستاده است‏بجنگ. و از آنكه وابسته بتو است-خويشاوند يا پناه آورنده-دفاع كن. اين خوى همانست كه از آن به تعصب و يا عصبيت تعبير كرده‏اند و قرآن كريم آنرا «حميت جاهلى‏» (٣) مى‏خواند بر اثر اين تربيت، صحرانشين خود را از هر قيد و بندى آزاد مى‏داند. بزندگى روستائى و شهرى پوزخند مى‏زند. كار و كوشش را كه شهرنشينان و روستائيان شعار خود مى‏دانند ننگ مى‏شمارد. مردمى كه از آغاز قرن پنجم ميلادى بخاطر موقعيت‏شهر مكه در آنجا گرد آمدند از اين جنس مردم بودند، قصى بن كلاب رياست‏شهر را از دست مهاجران جنوبى (خزاعه) خارج كرد و تيره خود (قريش) را كه در بيابان‏ها و دره‏هاى خارج مكه مى‏زيستند به شهر در آورد و كار اداره مكه بدست عدنانيان (عرب‏هاى شمالى) افتاد. و آنان با آنكه بازرگانى را پيشه ساختند و يا حمايت كاروان‏ها را عهده‏دار شدند خوى و خصلت ديرين را فراموش نكردند. مخصوصا هم چشمى و رقابت و بلكه دشمنى با دسته قحطانيان يعنى عرب‏هاى جنوبى را پس، طبيعى است كه مردم مكه با مردم مدينه ميانه خوشى نداشته باشند.
چنانكه مى‏دانيد دعوت به دين اسلام نخست در مكه آغاز شد، شهرى كه اداره آن در ست‏شيوخ و رؤساى دسته عدنانى بود. رسول اكرم سيزده سال اين مردم را بخداپرستى خواند، اما گروهى كه بدو گرويدند ستمديدگان، محرومان و يا طبقات فرو دست‏بودند. از آن گردنكشان مال اندوز و از آن مهتران زير دست آزار نه تنها كسى روى موافق بوى نشان نداد، بلكه تا آنجا كه توانستند از آزار او و پيروانش دريغ نكردند. در مقابل، همينكه آوازه اين دين به يثرب رسيد، مردم اين شهر با پيغمبر پيمان بستند و او را به شهر خود خواندند. از اين تاريخ مردم اين شهر كه بعدا«مدينة الرسول‏»و سپس به تخفيف مدينه خوانده شد انصار لقب گرفتند و آنان كه در مكه مسلمان شدند و به يثرب آمدند مهاجر خوانده شدند.
البته فراموش نكرده‏ايم كه بيشتر اين مهاجران عدنانيان و يا در حمايت عدنانيان بودند.
همينكه مهاجران در يثرب اقامت جستند، پيغمبر در ماههاى نخستين هجرت ميان آنان و انصار عقد برادرى بست و بدين ترتيب قحطانيان و عدنانيان برادر اسلامى شدند. اين پيوند، و الفتى كه بدنبال داشت كينه‏توزى دو دسته را ظاهرا از ميان برد و ما در قرآن كريم مى‏خوانيم كه :
«و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا» (٤)
اما آيا براستى ممكن بود دشمنى‏هائى كه در طول چند صد سال از نسلى به نسل ديگر بارث رسيده است در فاصله دهسال بكلى از ميان برود؟ و اگر تنى چند آن قدر خود را به خوى اسلامى بيارايند كه خوى جاهلى را بكلى ريشه‏كن سازند، براى همگان ميسر است كه از چنين تربيتى برخوردار باشند؟ . متاسفانه پاسخ اين پرسش منفى است. تتبع در تاريخ اسلام نشان مى‏دهد كه حتى در دوران زندگانى پيغمبر با آنكه هر دو دسته مهاجر و انصار تحت تربيت مستقيم او بودند و موعظت‏هاى او را بگوش خويش مى‏شنيدند، گاهى كه براى آنان فرصت مناسب دست مى‏داد از نازش به تبار خويش و نكوهش خصم خود دريغ نمى‏كردند.
و گاه مى‏شد كه هر يك از دو عدنانى و يا دو قحطانى كه از دو تيره بودند هنگام مشاجره به سنت عصر پيش از اسلام، نسب يكديگر را خوار بشمارند.
نوشته‏اند روزى بين مغيرة بن شعبه و عمرو بن عاص گفتگوئى در گرفت مغيره عمرو را دشنام داد عمرو گفت‏«هصيص‏»كجاست؟ (نياى خود را بنام خواند) پسر او عبد الله گفت‏«انا لله و انا اليه راجعنون‏»پدر براه جاهليت رفتى! و گويند عمرو بخاطر اين كار سى بنده آزاد كرد (٥) در روز فتح مكه سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج كه پيشاپيش مردم خود مى‏رفت هنگام در آمدن به شهر، بانگ برداشت كه امروز خونها ريخته مى‏شود! امروز حرمت‏ها شكسته مى‏شود (٦) او بگمان خود مى‏خواست دوره رياست عدنانيان را پايان يافته اعلام كند و شكوه انصار يعنى طائفه قحطانى را برخ آنان بكشد. و انتقام چندين ساله را بگيرد. رسول اكرم تحمل اين مفاخره را بر نتافت و به على عليه السلام فرمود برو! و پرچم را از سعد بگير! و مگذار كه اين سخنان نادرست را بگويد كه‏«امروز روز مرحمت است‏».
اگر پس از جنگ حنين كه آخرين نبرد در داخل شبه جزيره عربستان در عهد پيغمبر بود، ساليانى چند سايه پيغمبر (ص) بر سر اين مردم گسترش مى‏يافت و همه آنان كه مسلمانانى را پذيرفتند كم و بيش از بركت تربيت او برخوردار مى‏شدند، و نسل حاضر، اين تربيت را به نسل بعد منتقل مى‏ساخت، مسلما در پناه تعليمات اسلامى و برادرى دينى و عدالت اجتماعى ريشه آن همچشمى‏ها و برترى فروشى‏ها خشك مى‏شد. و هر دو طائفه مى‏دانستند بايد براى پيش رفت‏يك كلمه (توحيد) بكوشند. اما متاسفانه هنگامى كه عموم قبيله‏هاى پراكنده متوجه شدند، دوره مهترى قبيله‏اى پايان يافته است و آنان بايد جنگ با يكديگر را كنار بگذارند و از حكومتى كه بنام خدا در مدينه تاسيس شده اطاعت كنند، رسول خدا بجوار پروردگار رفت.
مى‏دانيم كه حكومت اسلامى بر پايه دين تاسيس شد. رئيس حكومت را مردم انتخاب نكردند، بلكه خدا او را به پيغمبرى فرستاد. آنچه مى‏گفت وحى آسمانى و گفته خدا بود (جز در آنجا كه راى ياران خود را بخواهد و به پذيرد) پس از مرگ رسول اكرم كه دوره نبوت خاتمه يافت، اگر رياست مسلمانان بدست نژاد خاصى سپرده نمى‏شد، و اگر ملاك امتياز، تنها قريشى بودن معرفى نمى‏گرديد، و اگر وصيت پيغمبر را ناديده نمى‏گرفتند، مسلما يا مطمئنا مجالى نمى‏ماند كه انصار برترى فروشى كنند و سرانجام به مصالحه راضى شوند كه از ما اميرى و از عدنانيان هم اميرى.
چنانكه مى‏دانيم در اينجا هم باز عامل دينى (روايت منقول از پيغمبر) بود كه بدعوى انصار پايان داد و ابو بكر گفت از پيغمبر شنيدم كه رئيس بايد از تيره قريش باشد.
بهر حال اين نخستين مزيتى بود كه پس از پيغمبر نصيب گروه شمالى گرديد. قريش كه در حجة الوداع با خطبه كوتاه رسول اكرم همه امتيازهاى خود را از دست داده بود (٧) و با ديگر تيره‏ها در يك صف قرار گرفت، براى خويش جاى پايى يافت و انصار يعنى قحطانيان را زير دست‏خود در آورد، با اين همه در خلافت ابو بكر چون از يكسو مسلمانان مشغول سركوبى مرتدان بودند، و از سوى ديگر هنوز حكومت، سازمان منظمى نيافته بود، يا لااقل منصب‏هاى دولتى درآمد و يا امتيازى نداشت، نشانه درگيرى دو طائفه بروشنى ديده نمى‏شود.
در خلافت عمر كه فرمانداران او حكومت‏شهرهاى بزرگ را بدست گرفتند و رقم درآمد خزانه عمومى (بيت المال) از بركت غنيمت‏هاى جنگى و خراج و جزيه ايران و روم بالا رفت، ياست‏خشونت آميز خليفه تا حد ممكن توازن بين دو دسته را برقرار مى‏داشت. اگر كومت‏يك شهر را بدست عدنانيان مى‏سپرد، حكومت‏شهر ديگر به قحطانيان سپرده مى‏شد. اما هنوز يك ربع قرن از ماجراى سقيفه نگذشته بود كه نه تنها قريش و عدنانيان كارهاى بزرگ را عهده‏دار شدند، سيل درآمد عمومى هم بخانه آنان سرازير گرديد. مروان بن حكم، معاوية بن ابى سفيان، طلحة بن عبيد الله، زبير بن عوام، عبد الرحمان بن عوف و يعلى بن اميه هر يك به پول آنروز ميليونها درهم و دينار ذخيره كردند. قريش و فرزندان اميه بدين امتياز هم قناعت ننمودند، كوشيدند تا آنجا كه ممكن است دست جنوبيان را از كارهاى بزرگ كوتاه كنند.
نوشته‏اند مردى از بنى جفنه نزد عثمان آمد و گفت مگر در خاندان شما كودكى نيست كه او را به حكومت‏بگماريد، اين پير يمانى (ابو موسى) تا كى مى‏خواهد حاكم بصره باشد (٨) . و اين بهنگامى بود كه حكومت‏شام را معاويه، كوفه را وليد بن عقبة بن ابى معيط و مصر را عمرو بن العاص در دست داشت و چنانكه مى‏دانيم اينان هر سه مصرى و يا به تعبير ديگر عرب عدنانى و يا شمالى هستند و تنها (ابو موسى حاكم بصره) از قحطانيان بود. ديرى نكشيد كه فرزندان اميه از ديگر خاندان قريش پيش افتادند. و ما خوب مى‏دانيم كه بيشتر افراد اين خانواده هيچگاه از بن دندان مسلمان نشدند بلكه اسلام را روزى پذيرفتند كه راهى جز مسلمان شدن، پيش پاى خود نمى‏ديدند.
در نتيجه اين انحصار طلبى بود كه بار ديگر كينه‏هاى خفته بيدار شد. شورش در مرزها و سپس در داخل شهرها آغاز گرديد و سرانجام دامنه آن به مركز خلافت رسيد و خليفه مسلمانان جان خود را بر سر اين كار باخت.
از اين روزها شعرهائى در دست داريم كه روحيه تيره اموى را نشان مى‏دهد و معلوم مى‏دارد گوينده آن بيت‏ها بچيزى كه نمى‏نگريسته دين و اسلام و عدالت اسلامى است و بدانچه توجه داشته امتيازات خانوادگى و برترى قبيله‏اى است‏بر قبيله ديگر.
روزى كه عثمان بدست‏شورشيان كشته شد وليد بن عقبه برادر مادرى وى در سوگ او به بنى هاشم چنين گفت :
«بنى هاشم! از جان ما چه مى‏خواهيد؟ ! شمشير عثمان و ديگر مرده ريگ او نزد شماست! بنى هاشم! جنگ افزار خواهر زاده خود را برگردانيد! آنها را غارت مكنيد كه به شما روا نيست!
بنى هاشم چگونه ممكن است ما باهم نرم خو باشيم حاليكه زره و اسب‏هاى عثمان نزد على است! !
اگر كسى در سراسر زندگى آبى را كه نوشيده فراموش مى‏كند من عثمان و كشته شدن او را فراموش مى‏كنم‏». (٩) درست در اين بيت‏ها بنگريد! . گوينده آن برادر عثمان، خليفه وقت است. كسى است كه از جانب خليفه حكومت كوفه را عهده‏دار بوده است.
از روزى كه رسول خدا از جهان رفت تا روزى كه اين بيت‏ها سروده شده بيش از يك ربع قرن نگذشته است، و ما مى‏بينيم كه چگونه سنت مسلمانى در مدينه-مركز نشر دعوت و نشوء اسلام-بزبان اين مرد بظاهر مسلمان نابود مى‏گردد.
در اين بيت‏ها هيچگونه اشارتى نيست كه چرا عثمان كشته شد بحق كشته شد يا بنا حق؟ روزى كه او را كشتند بر سنت پيغمبر و سيرت خلفاى پيش از خود بود يا از رفتار آنان عدول كرده بود. هيچ نمى‏پرسد شورشيان چرا و براى چه بر خليفه هجوم بردند و او را كشتند. آنچه مى‏بينيم همچشمى فرزندان اميه با فرزندان هاشم است.
باز اگر هاشميان در كشته شدن عثمان دخالت مستقيم و يا غير مستقيم داشتند مى‏توانستيم گوينده را معذور بداريم. اما او آشكارا تهمت مى‏زند : مرده ريگ عثمان در خانه على است! و ما مى‏دانيم كه در روزهاى در بندان عثمان، على (ع) از وى حمايت كرد و اگر بگفته خويشاوندان عثمان على (ع) او را يارى نكرد، بارى بجنگ او برنخاست، و شورشيان را نيز يارى نداد و مرده ريگ عثمان را به غارت نبرد.
آيا جز اين است كه او از بنى هاشم آزرده است چون پيغمبر از ميان آنان برخاسته؟ آيا جز اين است كه چون پس از كشته شدن عثمان مسلمانان خليفه‏اى از تيره هاشم گزيدند اين انتخاب بر او گران افتاده است؟ آيا سخنى جز اين مى‏توانيم بگوئيم كه بعض سران قبيله و طائفه‏ها كينه‏توزى با قبيله‏هاى ديگر را هرگز فراموش نكردند؟ ، بلكه آنرا ناديده گرفتند چون سرگرمى‏هاى تازه‏اى براى آنان پيدا شد؟ و همينكه مجالى يافتند به سيرت نخستين خويش برگشتند. و اين همان چيزى است كه قرآن آنان را از آن بيم مى‏داد كه :
«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين. » (١٠)
از اواخر خلافت عثمان بود كه از نو، صف عدنانى و قحطانى مشخص گرديد. قحطانيان آنچنانكه پيغمبر را از شهر عدنانيان به شهر خود بردند پسر عموى وى را از مدينه به كوفه خواندند، يا بهتر بگوئيم آنروز كه على (ع) در پى جدائى طلبان، از حجاز به عراق رفت‏بدو وعده يارى دادند و در كنار او ايستادند. در مقابل مضريان يا عدنانيان در بصره گرد آمدند و با على و سپاهيان او در افتادند.
در پنج‏سال آخر خلافت عثمان و بيست‏سال حكومت معاويه و دوران يزيد و فرزند او، مضريان تا آنجا كه توانستند بر يمانيان سخت گرفتند. يمانيان نيز چون ديدند دوران حكومت اسلامى به سر آمده و از نو نوبت‏به برترى فروشى نژادى رسيده است، پيرامون دسته‏اى را گرفتند كه مردم را بحكم قرآن و عدالت مى‏خواندند. براى همين است كه مى‏بينيم در جنگ صفين انصار به معاويه و مردم شام مى‏گفتند : ديروز بحكم تنزيل قرآن با شما مى‏جنگيديم و امروز بحكم تاويل آن با شما مى‏جنگيم. اينان همان مردمند كه پس از كشته شدن على به فرزندش حسن گفتند دست‏خود را دراز كن تا با تو به كتاب خدا و سنت رسول و رزم با بدعت گذاران بيعت كنيم (١١) همانند كه به فرزند ديگر او نوشتند دشمن تو بيت المال را ميان توانگران و گردنكشان پخش مى‏كند (١٢) .
در سال شصت و يكم هجرى پس از آنكه مردم عراق ناجوانمردانه گرد فرزند پيغمبر را خالى كردند و او را بدست دشمن ديرين او سپردند بظاهر بار ديگر مضريان بآرزوى خود رسيدند، اما بيش از چهار سال بر اين حادثه نگذشت كه در مرج راهط برابر يمانيان قرار گرفتند. مضريان (قيسيان) طرفدار حكومت پسر زبير و يمانيان (كه در اين وقت‏بنام كلبى خوانده مى‏شدند) خواهان ادامه زمامدارى فرزندان اميه بودند. سرانجام اين جنگ با پيروزى كلبيان بر قيسيان و يا يمانيان بر مضريان پايان يافت و مروان بن حكم بخلافت رسيد.
در امثال عرب مى‏بينيم‏«اذل من قيسى بحمص‏» (١٣) اين مثل باحتمال قوى ساخته آن روزهاست كه كلبيان بپا خاسته بودند. از اين تاريخ ستيزه‏هاى اين دو تيره بكلى رنگ دينى خود را هم از دست داد و بصورت رويارويى دو تيره بزرگ عرب جنوبى و شمالى درآمد.
در حماسه‏نامه‏هائى كه شاعران دو تيره ساخته‏اند بويى از شرع و اسلام بمشام نمى‏رسد آنچه هست فخر به تبار و امتيازات قومى است.
شگفت است كه تعزيه گردان اين صحنه و خواهان خلافت پسر زبير (مخالف سرسخت تيره سفيانى) ضحاك بن قيس است، مردى كه در تمام دوران حكومت معاويه از جان و دل بدو خدمت كرد. و هم او بود كه در مجلس راى گيرى براى ولايت عهدى يزيد مراقبت‏بود تا كسى سخنى بر خلاف خواست معاويه بر زبان نيارد.
هم او بود كه يزيد را از حوارين به دمشق خواست و بر تخت‏حكومت نشاند. اما چون پس از مرگ يزيد خويشاوندان مادرى او كه از تيره كلبى-جنوبى-بودند خواهان خلافت فرزند يزيد (خالد) گشتند، كار آنان بر ضحاك كه از تيره مضرى بود گران افتاد و بر آن شد كه مردى مضرى (عبد الله بن زبير) را بخلافت‏بنشاند.
نگاهى به تاريخ اسلام نشان مى‏دهد كه از اين تاريخ تا قرن‏ها بعد هر جا شورشى پديد شده سبب آن شورش، اين دو دسته بوده‏اند، و يا اينكه اينان به نحوى در آن شورش دخالتى داشته‏اند. از دوره مروان بن حكم تا پايان حكومت مروان دوم هر خليفه و يا حاكمى بر وفق مصلحت‏خود جانب مضرى و يا يمانى را مى‏گرفت و البته بيشتر آنان از مضريان حمايت مى‏كردند. بدين داستان كه به لطيفه بيشتر شباهت دارد تا بحقيقت تاريخى، بنگريد :
زياد بن عبيد حارثى گويد : «در خلافت مروان بن محمد با گروهى بديدن او رفتيم. نخست ما را نزد ابن هبيره رئيس شرطه مروان بردند. او تك تك مهمانان را پذيرفت. هر يك از آنان درباره مروان و ابن هبيره بدرازا سخن مى‏گفتند. سپس ابن هبيره از نسب آنان پرسيدن گرفت. من خود را بكنارى كشيدم چه دانستم اين گفتگو پايان خوشى نخواهد داشت. اميد من اين بود كه مهمانان با پر حرفى او را خسته كنند و دنباله گفتگو بريده شود. ليكن چنين نشد. او از همه پرسيد تا جز من كسى باقى نماند. سپس مرا پيش خواند و گفت :
-از چه مردمى؟
-از يمن!
-از كدام تيره؟
-از مذحج!
-سخن را كوتاه كن!
-از بنى حارث بن كعب!
-برادر حارثى! مردم مى‏گويند پدر يمانيان ميمون است، تو چه مى‏گوئى؟
-تحقيق اين مطلب دشوار نيست!
-ابن هبيره راست نشست و گفت : -دليل تو چيست؟
به كنيه ميمون بنگر اگر آنرا ابو اليمن مى‏گويند پدر يمانيان ميمون است و اگر ابو قيس كنيه دارد ميمون پدر ديگران خواهد بود. ابن هبيره از گفته خود پشيمان شد (١٤)
اين دو گروه كه نخست نام قحطانى و عدنانى داشتند، در طول تاريخ درگيرى، نامهاى ديگرى بخود گرفتند چون :
يمانى و قبسى، مضرى و يمانى، قيسى و كلبى، ازدى و تميمى و صحنه مبارزه آنان از خراسان بزرگ گرفته تا خوزستان از سيستان تا غرب ايران، از عراق تا شام، و حجاز و مصر، سراسر افريقا، جزيره‏هاى سيسيل و رودس و تا جنوب اسپانيا بود.
در اين سرزمين‏هاى پهناور هر جا جنگى در گرفته رد پاى عربهاى جنوبى و شمالى را در آن مى‏توان يافت.
از سال چهلم هجرى كه معاويه خود را زمامدار مسلمانان خواند تا سال صد و سى و دو هجرى تنها دوره حكومت عبد الملك مروان را مى‏توان دوره آرامش نسبى خواند آنهم نه از آنجهت كه عدالتى در اين سرزمين‏هاى گسترده برقرار بود، بلكه از آنجهت كه حاكمانى چون حجاج بن يوسف نفس‏ها را در سينه مردم بسته بودند. هر كس در نكوهش دوده ابو سفيان يا حاكم دست نشانده آنان سخنى مى‏گفت، كشته مى‏شد يا بزندان مى‏افتاد. در نيمه دوم حكومت مروانيان بود كه دورانديشان و عاقبت‏بينان دانستند موجب اصلى بدعت‏هائى كه يكى پس از ديگرى در دين پديد آمد چه بوده است. دانستند آنروز كه گفتند خلافت و نبوت نبايد در يك خاندان باشد، نمى‏دانستند كه زمامدارى از تيره تيم و عدى به تيره ابو سفيان و مروان مى‏رسد و سرسخت‏ترين دشمنان اسلام حكومت مسلمانان را بدست مى‏گيرند. از اواخر دوره حكومت عبد الملك به بعد اندك اندك اين فكر قوت گرفت كه اگر در نخستين سالها حق را از صاحب آن نگرفته بودند. امويان هرگز مجال اين گستاخى را نمى‏يافتند و كار مسلمانان اين چنين سخت نمى‏شد. و درين روزگار بود كه پيش بينى دختر پيغمبر تحقق يافت كه اگر پس از مرگ پيغمبر (ص) كار را بدست كاردان عادل مى‏سپردند، همه را از چشمه معدلت‏سيراب مى‏كرد.
از اين روزهاست كه مى‏بينيم ديگر بار مردم ستمديده گرد علويان را گرفتند و هر چند قيامهاى آنان يكى پس از ديگرى سركوب مى‏شد اما سرانجام دلبستگان به سنت پيغمبر معتقد شدند كه چاره همه نابسامانيها اينست كه حكومت از خاندان اميه بخاندان هاشم انتقال يابد. و بجاى نواده ابو سفيان نواده‏هاى على (ع) رهبر مسلمانان گردند.
هنوز قرن نخستين هجرت بپايان نرسيده بود، كه دسته‏هاى مقاومت نخست در نقاط دور افتاده-شرق ايران-و سپس در ايران مركزى و بالاخره در شهرهاى كوفه و بصره بنام حمايت از خاندان پيغمبر و فرزندان فاطمه (دختر رسول خدا) تشكيل گرديد. نا خشنودان از حكومت نيز خود را بدين دسته‏ها بستند، اندك اندك سودجويان و حكومت طلبان هم بدانها پيوستند. اينان كسانى بودند كه براى رسيدن بهدف بهره‏گيرى از هر وسيله را روا مى‏شمردند. شعار اينان اين بود كه حكومت امويان را سرنگون كنند و آل على را بجاى آنان بنشانند. اما آنانكه بهره كشتارها، رنج‏ها، شكنجه‏ها، بزندان افتادن‏ها را گرفتند نه فرزندان فاطمه (ع) بودند نه نواده‏هاى على. مردى زيرك، حادثه‏جو، و موقع شناس پاى پيش گذاشت. و بجاى الرضا من آل محمد (١٥) الرضا من آل عباس بر كرسى خلافت تكيه زد. روزى كه مجلس ابو العباس سفاح در حيره از بزرگان بنى اميه آكنده بود طبق قرار قبلى شاعر آنان ستمهاى بنى اميه را بر آل هاشم و خاندان عباسى بر شمرد و سپاهيان خراسان كافر كوب‏ها (١٦) را كشيده بر سر و مغز امويان كوفتند، سپس گستردنى‏ها بر روى تن‏هاى نيم جان آنان افكندند و خليفه رسول خدا! و نزديكان او بخوان نشستند. ناله نيم جانان از زير گستردنى‏ها بگوش مى‏رسيد و خليفه مى‏گفت هيچ خوردنى را چون غذاى امروز گوارا نديده‏ام (١٧) ديرى نگذشت كه تشنگان عدالت اسلامى ديدند كسانى كه بنام الرضا من آل محمد كار را بدست گرفتند دست كمى از الرضا من آل ابو سفيان ندارند. خاندان عباسى نخست‏با آنان در افتادند كه راه رياست ايشانرا هموار ساخته بودند. سپس به سر وقت آل على رفتند.
علويان يا از دم تيغ گذشتند و يا در سياه چال‏ها پوسيدند و يا از ترس جان گمنام در دهكده‏ها و بيغوله‏ها بسر مى‏بردند.
از اين تاريخ بود كه شيعيان و دلبستگان رسول الله دردهاى درونى را در قالب قصيده‏ها و حكايت‏ها ريختند و با شيواترين لفظ و دلخراش‏ترين معنى بگوش اين و آن رساندند. نوحه‏گرى در مجلس‏هاى سرى و سپس بر سر بازارها بر دختر پيغمبر و ستمهائى كه بر او و فرزندان او رفته است آغاز شد، و از آن سالهاست كه مى‏بينيم رمز مظلوميت آل محمد دختر پيغمبر زهراى اطهر است.
ياقوت از خالع (حسين بن محمد بن جعفر، شاعر معروف قرن چهارم) روايت كند : كه بسال ٣٤٦ من كودكى بودم با پدرم به مجلس كبودى كه در مسجد بين بازار وراقان و زرگران بود رفتم مجلس او از مردم انبوه بود. ناگاه مردى گرد آلود عصا بدست مرقع پوش كه توشه و دلوچه‏اى همراه داشت در آمد و بآواز بلند بر حاضران سلام كرد و گفت : من فرستاده زهرا (ع) هستم. حاضران گفتند خوش آمدى و او را به صدر مجلس بردند. پس پرسيد؟
-مى‏توانيد احمد مزوق (١٨) نوحه خوان را به من بشناسانيد.
-همين جا نشسته است! .
-من سيده خودمان را در خواب ديدم گفت‏به بغداد برو و احمد را بگو شعر ناشى را كه در آن گفته است :
بنى احمد قلبى لكم يتقطع بمثل مصابى فيكم ليس يسمع (١٩)
بر فرزندم نوحه‏سرائى كند.
ناشى در آن مجلس حاضر بود چون اين گفته را شنيد تپانچه‏اى سخت‏بر چهره خود زد و احمد مزوق و ديگران نيز چنان كردند. و ناشى و سپس مزوق بيشتر از همه خود را مى‏زدند. سپس تا نماز ظهر با اين قصيده نوحه‏سرايى كردند و مجلس بهم خورد و هر چه خواستند بدان مرد چيزى بدهند نپذيرفت و گفت‏بخدا اگر دنيا را بمن بدهيد نمى‏پذيرم كه فرستاده سيده‏ام باشم و براى اين رسالت چيزى قبول كنم. (٢٠)
مناسب مى‏نمايد كه در پايان اين بحث فصلى را به نمونه‏هائى از اين مرثيه‏ها و يا مديحه‏ها اختصاص دهم از شعرهاى عربى نمونه‏هائى را نوشته‏ام كه پيش از قرن هشتم هجرى سروده شده و از شعرهاى فارسى به نمونه‏هائى تا پايان قرن نهم بسنده كردم. چه از قرن دهم چنانكه مى‏دانيم مذهب شيعه گسترش يافت و در شعرهاى عصر صفوى (كه رسميت مذهب اعلام شد) مديحه‏هاى فراوان درباره اهل بيت مى‏توان ديد.

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. جنگ‏هاى پيش از اسلام كه در داخل شبه جزيره ميان قبيله‏هاى گوناگون در مى‏گرفت، و هر روز را بنامى ناميده‏اند. رجوع به مجمع الامثال ميدانى. ذيل كلمه (يوم) شود.
٢. انا و اخى على ابن عمى و انا و ابن عمى على الغريب (تاريخ تمدن اسلامى. جرجى زيدان. ج ٤ ص ١٣) .
٣. فى قلوبهم الحمية حمية الجاهلية (الفتح : ٢٦) .
٤. آل عمران : ١٠٣.
٥. كنز العمال ج ١ ص ٣٦٢ چاپ دوم.
٦. ابن هشام. ص ٢٦ ج ٤.
٧. پيش از آموزش مراسم حج‏بوسيله پيغمبر، قريش براى خود امتيازاتى نهاده بود، چنانكه بهنگام كوچ كردن از عرفات به منى، از ديگر حاجيان جدا مى‏شد، و نيز امتيازهاى ديگر (رجوع به كتاب در راه خانه خدا-از نويسنده اين كتاب شود) ٨. انقلاب بزرگ طه حسين. ترجمه نگارنده ص ١٢٠.
٩. بنى هاشم ايه فما كان بيننا و سيف اين اروى (×) عندكم و خزائنه بنى هاشم ردوا سلاح ابن اختكم و لا تنهبوه لا تحل منا هبه بنى هاشم كيف الهوادة بيننا و عند على درعه و نجائبه لعمرك لا انسى ابن اروى و قتله و هل ينسئن الماء ما عاش شاربه؟
×. اروى نام مادر عثمان است.
١٠. آل عمران : ١٤٤.
١١. ر ك : تحليلى از تاريخ اسلام ج ٢ ص ٨.
١٢. پس از پنجاه سال ص ١١٤.
١٣. خوارتر از قيسى در شهر حمص (از بلاد سوريه) .
١٤. الهفوات النادره ص ١٣١-١٣٢. بايد توجه داشت كه يكى از كنيه‏هاى بوزينه ابو قيس است.
١٥. محمد بن على بن عبد الله بن عباس نخستين امام عباسى در آغاز به داعيان خود مى‏گفت نام شخص خاصى را براى خلافت مبريد، بلكه مردم را به الرضا من آل محمد بخوانيد. و بدانها سپرده بود كه عرب‏هاى عدنانى را نابود كنيد و قحطانيان را با خود داشته باشيد.
١٦. نوعى گرز كه بدين نام ناميده شده.
١٧. اغانى ج ٤ ص ٣٤٦-٣٤٧.
١٨. نقاش. و سخن آرا هر دو معنى مى‏دهد.
١٩. اى فرزندان احمد دلم براى شما خونست و آنچه بر شما رفت از طاقت‏شنيدن بيرون!
٢٠. معجم الادباء، -٢٩٣، ج ١٣.


۱۱
گزيده هائى از شعرهاى شاعران شيعى عربى زبان

گزيده هائى از شعرهاى شاعران شيعى عربى زبان

شعر عربى ‏در استخدام ‏ستايش ‏و نكوهش

از دهها سال پيش از ظهور اسلام، شعر عربى در سرزمين‏هاى عرب نشين، يكى از مؤثرترين وسيله‏ها براى جلب عاطفه و يا تحريك دشمنى بوده است. چه بسيار قصيده‏ها و يا قطعه‏ها كه سروده شده و سرودن و بر زبان افتادن آن، شخصى يا مردمى را در ذهن همگان بزرگ كرده و يا از قدر آنان كاسته است. آنچنانكه بارها شعرى در جمعى خوانده شده و شنيدن آن حاضران را بجان هم انداخته است.
تاثير شعر در عاطفه، اختصاص به شعر عربى ندارد، اما كاربرد آن در چنان زمينه و عكس العمل آن در روحيه مردم آن منطقه، شايد بيش از نقاط ديگر است. براى همين خصوصيت‏بود كه در دوران جاهليت و صدر اسلام قبيله‏ها، در جلب شاعران مديحه‏سرا و يا راضى نگاهداشتن ناسزاگويان از اين طبقه بر يكديگر پيش مى‏گرفتند، و با پرداختن صلت‏هاى گران براى خويش فخرى مى‏اندوختند و يا عرض خود را مى‏خريدند.
همينكه حكومت اسلامى در مدينه تاسيس گرديد، و تربيت‏هاى قرآن و دستورهاى پيغمبر (ص) شاعران و جز شاعران را از تجاوز به حريم حرمت ديگران منع كرد، قسمتى از شعر در خدمت دين بكار گرفته شد. نگاهى به كتاب‏هاى سيره و تاريخ نشان مى‏دهد كه در نبردهاى بزرگ، چون بدر، احد، احزاب و ديگر درگيرى‏ها، شاعران دو طرف متخاصم مى‏كوشيده‏اند در سروده‏ها، پيروزى‏هاى مردم خود را بزرگ جلوه دهند و يا زيانى را كه ديده‏اند اندك بشمار آورند.
در اردوى پيغمبر (ص) شاعرانى مى‏زيستند كه همگام با رزمندگان بر مخالفان حمله مى‏بردند، و رسول خدا بآنان مى‏فرمود«شعر شما همچون تير بر دشمنان كارگر است‏» (١) .
در نبرد جمل هنگامى كه صف علوى و عثمانى مشخص گرديد و از نو، عرب روى در روى هم ايستادند شاعران حوزه خلافت على و اردوى گروه بيعت‏شكن، به سنت ديرين به مفاخره برخاستند و اين روش در سراسر جنگ‏هاى صفين، نهروان و درگيرى‏هاى موضعى ادامه داشت.
دوره بيست‏ساله حكومت معاويه و فشار سختى كه در اين دوره بر شيعيان وارد شد، مجالى نداد تا شاعران علوى انديشه‏هاى خود را در قالب كلمات موزون بريزند، اما فاجعه محرم سال شصت و يكم هجرى و قتل عام مدينه در سال بعد و استخفافى كه خاندان ابو سفيان و آل مروان به دين و خاندان پيغمبر نمودند، موجب شد كه پس از مرگ يزيد، زبان مديحه‏سرايان آل رسول گشوده شود. از دوره حكومت مروانيان اين نمونه از شعرها بر زبانها افتاد. قصيده ميميه فرزدق در ستايش على بن الحسين و نكوهش هشام پسر عبد الملك، و سلسله قصيده‏هاى كميت كه بنام هاشميات معروف است، طليعه منقبت گوئى و يا نوحه‏سرائى بر اهل بيت‏بود. پس از اينان سيد اسماعيل حميرى، دعبل خزاعى، منصور نمرى، عبدى كوفى و ده‏ها تن شاعر ديگر كوشيدند تا اين مشعل را فروزان‏تر كنند و مظلوميت آل على و ستم آل ابو سفيان را هر چه بيشتر نشان دهند و با آنكه سرودن چنان شعرها در آن روزگار بيم جان در پى داشت نه اميد نان، شاعران شيعى براى رضاى خدا از مرگ نهراسيدند.
از ميان خاندان رسول-در ديده اين دسته از شاعران-دو چهره بيش از ديگران رمز مظلوميت‏اند، دختر پيغمبر و دختر زاده او. شاعران شيعى براى تحريك احساس مردم از بازگو كردن ستمهائى كه بر اين دو بزرگوار رفت دريغ نكردند. نمونه اين شعرها فراوان است و چون كتاب درباره دختر پيغمبر نوشته شده، تنها بشعرهائى كه در ستايش و يا سوگ او سروده‏اند توجه شده است.
نمونه‏هاى گرد آمده از سده نخست تا سده هشتم هجرى است چه از اين تاريخ به بعد، چنانكه مى‏دانيم با گسترش نفوذ تشيع و روى كار آمدن حاكمان شيعى در ايران مجال اين گونه شعرها (عربى يا فارسى) گسترش بيشترى يافت و نمونه‏ها افزوده شد.
ابو المستهل، كميت‏بن زياد اسدى
متولد بسال شصتم و متوفى بسال يكصد و بيست و شش هجرى قمرى. از شاعران شيعى كه در روزگار سخت و تيره حكومت مروانيان زبان به ستايش بنى هاشم گشود و با آنكه بيم جان بود نه اميد نان، بخاطر رضاى حق نه طمع به صله خلق، قصيده‏ها و قطعه‏هاى غرا در مدح اهل بيت‏سرود. و هر چند هاشميان كوشش كردند چيزى بعنوان صلت‏بدو دهند نپذيرفت.
سلسله قصيده‏هاى او كه بنام‏«هاشميات‏»معروف است‏بارها بچاپ رسيده و بزبانهاى جز عربى ترجمه شده، سزاوار است در سرزمين ايران كه گاهواره تشيع است عربى‏دان غيرتمندى آن قصيده‏ها را بفارسى ترجمه كند.
اهوى عليا امير المؤمنين و لا الوم يوما ابا بكر و لا عمرا (٢) و لا اقول و ان لم يعطيا فدكا بنت النبى و لا ميراثه كفرا (٣) الله يعلم ما ذا ياتيان به يوم القيامة من عذر اذا اعتذارا (٤)
هاشميات. ص ٨٤. تصحيح محمد محمود رافعى. چاپ دوم مطبعه شركة التمدن‏اصنانعيه. مصر
و از جمله بيت‏هاى اوست كه در حمايت عباسيان سروده و خراسانيان را به شورش عليه اسد بن عبد الله قسرى برادر خالد خوانده است. اسد از جانب برادرش بحكومت‏خراسان رفته بود :
الا ابلغ جماعة اهل مرو على ما كان من ناى و بعد (٥) رسالة ناصح يهدى سلاما و يامر فى الذى ركبوا بجد (٦) فلا تهنوا و لا ترضوا بخسف و لا يغرركم اسد بعهد (٧) و الا فارفعوا الرايات سودا على اهل الضلالة و التعدى (٨)
شوقى ضعيف تاريخ الادب العربى. العصر الاسلامى ص ٣١٧
سيد اسماعيل حميرى
متولد بسال يكصد و پنج و متوفى بسال يكصد و هفتاد و سه هجرى. نخست‏بر مذهب كيسانى و معتقد بامامت محمد حنفيه و رجعت او بود. سپس بمذهب اماميه برگشت. ديوان او بارها بچاپ رسيده و چاپ اخير آن باهتمام و تصحيح شاكر هادى شاكر در بيروت انجام يافته است.
و فاطم قد اوصت‏بان لا يصليا عليها و ان لا يدنوا من رجا القبر (٩) عليا و مقدادا و ان يخرجوا بها رويدا بليل فى سكوت و فى ستر (٩) -١٠
مناقب ج ٣ ص ٣٦٣. ديوان ص ٢٤٣-٢٤٤
انها اسرع اهلى ميتة و لحاقا بى، فلا تكثر جزع (١١) فمضى و اتبعته والها بعد غيض جرعته و وجع (١٢)
ديوان ص ٢٨٩. مناقب ٣ ص ٣٦٢
منصور نمرى
منصور بن زبرقان بن مسلم و يا مسلمة بن زبرقان از شاعران قرن دوم هجرى و مادحان خاندان برمك. وى قصيده‏هائى در وصف عباسيان سروده است كه در بعض آنها توهينى به بنى هاشم است. ليكن شوقى ضيف نويسد :
وى شيعى بود و اين ستايش‏ها را سپر عقيدت خويش ساخت. در قصيده‏اى كه چند بيت از آنرا آورده‏ام از ستمكاران بر آل محمد (ص) چندان نكوهش كرده است كه هارون دستور كشتن او را داد. ليكن پيش از آنكه امر او اجرا شود، منصور درگذشت. مرگ او در پايان سده دوم هجرى است.
تقتل ذرية النبى وير جون جنان الخلود للقاتل (١٣) ويلك يا قاتل الحسين لقد نؤت بحمل ينوء بالحامل. . . (١٤) دينكم جفوة النبى و ما الجافى لآل النبى كالواصل (١٥) مظلومة و النبى والدها قرير ارجاء مقلة حافل (١٦) الا مصاليت‏يغضبون لها بسلة البيض و القنا الذابل؟ (١٧)
الشعر و الشعراء ص ٨٣٦-٨٣٧ و تاريخ الادب العربى. شوقى ضيف ج ٣ ص ٣١٧. الاغانى ج ١٣ ص ١٤٠ تاريخ بغداد ج ١٣ ص ٦٥ و مقاتل الطالبيين ص ٥٢٢
ضبط بيت‏ها از روى نسخه مصحح الشعر و الشعراء به تصحيح احمد محمد شاكر است. و در مصادر ذكر شده اختلاف فراوان در ضبط كلمات ديده مى‏شود. و در بيت چهارم خلاف قاعده دستورى است. از دوست دانشمند آقاى دكتر مهدوى دامغانى سپاسگزارم كه فتوكپى اين صفحات را در اختيارم گذاشتند.
دعبل
ابو على ملقب به (دعبل) ابن رزين بن عثمان بن عبد الله بن بديل از تيره خزاعه متولد به سال يكصد و چهل و هشت و مقتول به سال دويست و چهل و شش هجرى قمرى. شاعرى كه به تندى زبان و صراحت لهجه و نداشتن بيم از مرگ شناخته شده و قصيده تاتيه او از نمونه‏هاى جاويدان شعر عربى و دفاع از حريم حرمت اهل بيت پيغمبر است.
اين قصيده چنانكه مشهور است‏بر امام على بن موسى الرضا (ع) خوانده شده. منتخباتى از آن قصيده نوشته مى‏شود كه مؤيد استنتاج تاريخى در فصل گذشته است.
الم تر للايام ماجر جورها على الناس من نقص و طول شتات (١٨) فكيف و من انى يطالب زلفة الى الله بعد الصوم و الصلوات (١٩) سوى حب ابناء النبى و رهطه و بغض بنى الزرقاء و العبلات (٢٠) و هند و ما ادت سمية و ابنها اولو الكفر فى الاسلام، و الفجرات (٢١) هم نقضوا عهد الكتاب و فرضه و محكمه بالزور و الشبهات (٢٢) تراث بلا قربى و ملك بلا هدى و حكم بلا شورى بغير هداة (٢٣) و لو قلدوا الموصى اليه زمامها لزمت‏بمامون من العثرات (٢٤) سقى الله قبرا بالمدينة غيثه فقد حل فيه الامن بالبركات (٢٥) نبى الهدى صلى عليه مليكه و بلغ عنا روحه التحفات (٢٦) افاطم لو خلت الحسين مجدلا و قد مات عطشانا بشط فرات. . . (٢٧) اذن للطمت الخد فاطم عنده و اجريت دمع العين فى الوجنات (٢٨) افاطم قومى يابنة الخير و اندبى نجوم سماوات بارض فلاة. . . (٢٩) ارى فياهم فى غيرهم متقسما و ايديهم من فيئهم صفرات. . . (٣٠) ديار رسول الله اصبحن بلقعا و آل زياد تسكن الحجرات (٣١) و آل رسول الله تدمى نحورهم و آل زياد آمنوا السربات. . . (٣٢) خروج امام لا محالة خارج يقوم على اسم الله و البركات (٣٣) يميز فينا كل حق و باطل و يجزى على النعماء و النقمات (٣٤) فيا نفس طيبى ثم يا نفس ابشرى فغير بعيد كل ما هوآت (٣٥)
ديوان. به تصحيح عبد الصاحب عمران الدجيلى. ص ١٢٦-١٤٤
سلامة الموصلى
لما قضت فاطم الزهراء غسلها عن امرها بعلها الهادى و سبطاها (٣٦) و قام حتى اتى بطن البقيع بها ليلا فصلى عليها ثم واراها (٣٧) و لم يصل عليها منهم احد حاشا لها من صلاة القوم حاشاها (٣٨)
مناقب ج ٣ ص ٣٦٣ يا نفس ان تلتقى ظلما فقد ظلمت بنت النبى رسول الله و ابناها (٣٩) تلك التى احمد المختار والدها و جبرئيل امين الله رباها (٤٠) الله طهرها من كل فاحشة و كل ريب و صفاها و زكاها (٤١)
(مناقب ج ٣ ص ٣٥٨)
صنوبرى
احمد بن محمد بن حسن. به نقل زركلى به سال ٣٣٤ درگذشته و ابن كثير درگذشت او را حدود سال سيصد نوشته و اشتباه است. ثعالبى در يتيمه. و ابن نديم در الفهرست و گروهى ديگر شعر او را ستوده‏اند.
من ذا لفاطمة اللهفاء ينبئها عن بعلها و ابنها انباء لهفان (٤٢) من قابض النفس فى المحراب منتصبا و قابض النفس فى الهيجاء عطشان (٤٣) نجمان فى الارض بل بدران قد افلا نعم و شمسان اما قلت‏شمسان (٤٤)
الغدير : ج ٣ ص ٣٧١
ناشى‏ء صغير
على بن عبد الله بن وصيف مكنى به ابو الحسن متولد به سال دويست و هفتاد و يك و متوفى به سال سيصد و شصت و پنج. وى همانست كه در فصل گذشته از او نام برده شد.
و بنقل مؤلف معجم الادباء مردى در مجلس كبودى خود را رسول فاطمه زهرا شناساند. و از احمد مزروق خواست تا شعر ناشى را كه چند بيت آن در اينجا نقل مى‏شود بخواند و نوحه كند.
بنى احمد قلبى لكم يتقطع بمثل مصابى فيكم ليس يسمع (٤٥) فما بقعة فى الارض شرقا و مغربا و ليس لكم فيها قتيل و مصرع (٤٦) ظلمتم و قتلتم و قسم فيئكم و ضاقت‏بكم ارض فلم يحم موضع (٤٧) عجبت لكم تفنون قتلا بسيفكم و يسطو عليكم من لكم كان يخضع (٤٨) جسوم على البوغاء ترمى و ارؤس على ارؤس اللدن الذوابل ترفع (٤٩) كان رسول الله اوصى بقتلكم و اجسامكم فى كل ارض توزع (٥٠)
معجم الادباء ج ١٣ ص ٢٩٣. وفيات الاعيان ج ٣ ص ٥١-٥٣ الغدير ج ٤ ص ٢٨.
ابن حماد
على بن حماد بن عبيد الله بن حماد بصرى. شاعر شيعى متولد و متوفاى قرن چهارم هجرى. ابياتى از او در مناقب ابن شهر آشوب بمناسبت نقل شده و ترجمه وى در كتابهاى تذكره و رجال ديده مى‏شود. مفصل‏ترين ترجمه او در مجلد چهارم الغدير است كه قصيده‏هائى طولانى از وى آورده است.
و روى لى عبد العزيز الجلودى و قد كان صادقا مبرورا (٥١) عن ثقاة الحديث اعنى العلائى هو اكرم بذا و ذا مذكورا (٥٢) يسندوه عن ابن عباس يوما قال كنا عند النبى حضورا (٥٣) اذاتته البتول فاطم تبكى و توالى شهيقها و الزفيرا (٥٤) قال مالى اراك تبكين يا فاطم قالت و اخفت التعبيرا (٥٥) اجتمعن النساء نحوى و اقبلن يطلن التقريع و التعييرا (٥٦) قلن ان النبى زوجك اليوم عليا بعلا عديما فقيرا (٥٧) قال يا فاطم اسمعى و اشكرى الله فقد نلت منه فضلا كبيرا (٥٨) لم ازوجك دون اذن من الله و ما زال يحسن التدبيرا. . . (٥٩) يا بنى احمد عليكم عمادى و اتكالى اذا اردت النشورا (٦٠) و بكم يسعد الموالى و يشقى من يعاديكم و يصلى سعيرا (٦١)
الغدير ج ٤ ص ١٦٧-١٦٨
مهيار ديلمى
ابو الحسن مهيار بن مرزويه. نخست‏بر كيش زرتشتى بود. سپس بر دست‏شريف رضى (گرد آورنده نهج البلاغه) مسلمان شد. فن شاعرى را از رضى آموخت چنانكه در آن شهره آفاق گشت. بسال چهار صد و بيست و هشت درگذشت.
(مقدمه ديوان. چاپ دار الكتب. از وفيات الاعيان و مصادر ديگر) .
الاسل قريشا و لم منهم من استوجب اللوم او فند (٦٢) و قل : ما لكم بعد طول الضلا ل لم تشكروا نعمة المرشد؟ (٦٣) اتاكم على فترة فاستقام بكم جائرين عن المقصد (٦٤) و ولى حميدا الى ربه و من سن ما سنه يحمد (٦٥) و قد جعل الامر من بعده لحيدر بالخبر المسند (٦٦) و سماه مولى باقرار من لو اتبع الحق لم يجحد (٦٧) فملتم بها حسد الفضل عنه و من يك خير الورى يحسد (٦٨) و قلتم بذاك قضى الاجتماع الا انما الحق للمفرد (٦٩) سيعلم من فاطم خصمه باى نكال غدا يرتدى (٧٠)
ديوان مهيار. چاپ دار الكتب ج ١ ص ٢٩٨-٣٠٠
ابن العودى
متولد چهار صد و هفتاد و هشت. متوفاى پانصد و پنجاه هشت.
منعتم تراثى ابنتى لا ابا لكم فلم انتم آباءكم قد ورثتم (٧١) و قلتم نبى لا تراث لولده اللاجنبى الارث فيما زعمتم (٧٢) فهذا سليمان لداود وارث و يحيى لزكريا فلم ذا منعتم (٧٣)
علاء الدين حلى
ابو الحسن علاء الدين على بن حسين حلى. از علما و شاعران سده هشتم هجرى معاصر شهيد اول كه قصيده‏هاى هفتگانه او معروف است. و شهيد اول يكى از آن قصيده‏ها را شرح كرده است.
و اجمعوا الامر فيما بينهم و غوت لهم امانيهم و الجهل و الامل (٧٤) ان يحرقوا منزل الزهراء فاطمة فياله حادث مستصعب جلل (٧٥) بيت‏به خمسة جبريل سادسهم من غير ما سبب بالنار يشتعل (٧٦)
الغدير ج ٦ ص ٣٩١ قصيده پنجم
و دار على و البتول و احمد و شبرها مولى الورى و شبيرها (٧٧) معالمها تبكى على علمائها و زائرها يبكى لفقد مزورها (٧٨) منازل وحى اقفرت فصدورها بوحشتها تبكى لفقد صدورها (٧٩)
الغدير ج ٦ ص ٣٧٦ قصيده دوم

دختر پيغمبر در شعر فارسى

ستايشگران بنى‏هاشم و حدود آزادى آنان در دوره خلفا

چنانكه در فصل گذشته خوانديد، از نيمه دوم سده نخستين هجرت، برغم تمايل حكومت دمشق، در شعر عربى نشانه‏هائى از گرايش به خاندان پيغمبر پديد گشت. (١) بحق دانستن آنان، سوگوارى در مصيبت اين خاندان، ناخشنودى نمودن از ستمهائى كه بر ايشان رفت. و گاه نكوهشى از آن مردم كه موجب چنين ستم شدند. از ميان آن شعرها نمونه‏هائى انتخاب گرديد كه با زندگانى دختر پيغمبر (ص) ارتباطى داشت. اما آنچه درباره امير المؤمنين على عليه السلام و فاجعه كربلا سروده شده فراوانست، چندانكه در چند مجلد بزرگ جاى خواهد گرفت.
با بر افتادن امويان بسال يكصد و سى و دو هجرى اين دسته از شاعران مجال فراخ‏ترى يافتند. و با آنكه عباسيان از آل على دلى خوش نداشتند، براى ريشه‏كن ساختن مانده خاندان اموى ستايندگان بنى هاشم را آزاد مى‏گذاشتند، و اگر ضمن ستايش آل پيغمبر از آل عباس هم مدحى مى‏كردند، ستاينده بى‏جايزه وصلت نمى‏ماند. اما بهر حال آزادى آنان تا آنجا بود كه مدح علويان با نكوهش عباسيان توام نباشد و گرنه شاعر بجان خود امان نمى‏يافت-چنانكه درباره منصور نمرى خوانديد-گاهى هم زمامدارانى چون متوكل و معتصم كم‏ترين گرايشى را بآل على (ع) بر نمى‏تافتند و از آزار شاعران ثناگوى آنان دريغ نمى‏كردند.
با گسترش تسلط ديلميان بر بغداد، در اين شهر كه از سالها پيش مركز اجتماعى شاعران شيعى شده بود، انجمن‏ها تشكيل گرديد كه در آن فضيلت‏هاى اهل بيت را مى‏خواندند و بر مظلوميت آنان اشك مى‏ريختند. نمونه‏اى از آن مجلس‏ها در فصلى كه با عنوان‏«براى عبرت تاريخ‏»گشوديم از نظر خواننده گذشت.
اما در شعر فارسى چنانكه در اين فصل خواهيد ديد، ستايش آل پيغمبر و گرايش به على (ع) و خاندان او از سده چهارم هجرى آغاز شده، و شمار اين شعرها (آنچه در دست ماست) در سراسر حكومت‏سامانيان غزنويان، سلجوقيان و خوارزمشاهيان بسيار اندك است.
در آن دسته از شعرها كه بعنوان نخستين شعرهاى درى معرفى شده جز وصف طبيعت و ستايش حكومت چيزى نمى‏بينيم.
آيا مى‏توان گفت همه شعرهاى فارسى ايران اسلامى كه تا سده چهارم هجرى بزبان درى يا ديگر لهجه‏هاى ايرانى سروده شده از اين نوع بوده است؟ هر چند نمى‏توان بدين پرسش پاسخ مثبت داد، اما گمان نمى‏رود شعرهاى در موضوع مورد بحث ما سروده شده باشد. در اينصورت علت آن چيست؟ فشار سخت‏حكومت؟ جاى چنين احتمالى هست. و ما مى‏دانيم از سال چهل و سوم هجرى تا پايان حكومت وليد بن عبد الملك بن مروان، ايران و منطقه شرقى زير فشار حاكمانى چون زياد، عبيد الله، حجاج بن يوسف، پسر اشعث. و كسانى از اين دست مردم، روزگار مى‏گذرانده است. اما چرا در مدينه كه مستقيما زير نظر خاندان اموى بود، كميت‏به ستايش هاشميان بر مى‏خيزد ولى در نيشابور، طوس، غزنه و هرات نظير چنين شاعرى را نمى‏بينيم؟ . آيا مى‏توان گفت در سده نخستين هجرت مردم ايران از خاندان پيغمبر (ص) و آنچه بر سر آنان رفت اطلاعى نداشتند؟ هرگز جاى چنين احتمالى نيست. از اين گذشته در فاصله تقريبا نيم قرن از حكومت وليد بن عبد الملك تا پايان كار مروان بن محمد كه گروههاى مقاومت در شرق ايران مخفيانه سرگرم كار بودند و بنام حكومت‏خاندان پيغمبر«الرضا من آل محمد»شعار مى‏دادند، مى‏توان گفت هيچگونه شعرى كه بازگوينده اين تمايل باشد سروده نشده؟ مى‏دانيم شعر عامل مهمى براى تحريك عاطفه و احساس عمومى است. آيا مى‏توان گفت‏حكومت‏ها و يا عاملان آنان چنين شعرها را از ميان برده‏اند؟ اگر چنين است چرا با شعر عربى چنين معامله‏اى نشده است؟ مضمون شعرهاى عربى مذمت مستقيم از خلفاى اموى و عباسى بود، در صورتيكه اگر در زبان فارسى چنين شعرهايى سروده شده باشد، تعريض به حاكمان صفارى، سامانى و يا غزنوى نبوده، چه آنان دخالتى در آن ستمكارى‏ها نداشته‏اند.
درست است كه بحث ما درباره شعر درى است و اين لهجه از سده سوم رسميت‏يافت، اما در شعر تازى هم كه ايرانيان عربى‏گو سروده‏اند چنان نمونه‏هائى ديده نمى‏شود. از سده چهارم هجرى يعنى همزمان با تاسيس دولت‏هاى شيعى در ايران مركزى است كه گاهگاه نظير اين مضمون‏ها در شعر فارسى ديده مى‏شود :
مدحت كن و بستاى كسى را كه پيمبر بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار (٢)
و يا اين نمونه :
چنين زادم و هم بدين بگذرم همين دان كه خاك ره حيدرم (٣)
و يا اين بيت‏ها :
مرا شفاعت اين پنج تن بسنده بود كه روز حشر بدين پنج تن رسانم تن بهين خلق و برادرش و دختر و دو پسر محمد و على و فاطمه حسين و حسن (٤)
در اواخر سده چهارم كه فاطميان بر مصر دست‏يافتند و حكومتى مقتدر را پى افكندند وصيت‏شهرت آنان بديگر كشورهاى اسلامى رسيد و در شرق ايران طرفدارانى پيدا كردند، شاعران فارسى گوى آن سامان بمدح اهل بيت زبان گشودند و نمونه برجسته آنان ناصر خسرو علوى است. ليكن باز هم در سراسر قرن پنجم و ششم. شمار شعرهائى كه در مدح آل پيغمبر بفارسى سروده‏اند، فراوان نيست. شگفت اينكه در سده پنجم شيعيان در بغداد و مركز خلافت عباسى انجمن‏ها تشكيل مى‏دادند و بر مصيبت اهل بيت مى‏گريستند و نمونه‏اى از اين مجلس‏ها در فصلى كه با عنوان‏«براى عبرت تاريخ‏»گشوديم از نظر خواننده گذشت، اما در شرق ايران دور افتاده‏ترين نقطه بمركز خلافت، ناصر خسرو بايد از بيم جان از بيغوله‏اى به بيغوله ديگر پناه برد. اين چنين سختگيرى را بايد بحساب عباسيان گذاشت و يا بحساب خوش خدمتى حكومت‏هاى محلى كه براى پايدارى خود، خشنودى خاطر آنان را از هر راهى مى‏جستند، و يا بحساب پاى‏بندى سخت مردم اين منطقه بمذهب سنت و جماعت و يا پذيرش وضع (پس از مقاومتى اندك) ، بحثى است كه پس از گذشت هزار سال آنچه پيرامون آن نوشته شود حدس و گمانى است كه منشا آن نيز تمايل و عاطفه و يا طرز تفكر بحث كننده است. بهر حال چنانكه نوشتيم از نشات زبان درى در شرق ايران تا دهه نخستين سده هفتم، از شعر فارسى آنچه در ستايش خاندان پيغمبر سروده شده نمونه‏هائى اندك است. و نام دختر پيغمبر به تلويح يا ضمنى در بعض اين بيت‏ها ديده مى‏شود. با هجوم مغولان بايران براى مدتى بيش از يكصد سال همه چيز درهم ريخت و در سده هشتم هجرى است كه شاعران شيعى در نقاط مختلف كشور ايران بمدح اهل بيت زبان مى‏گشايند.
در پايان اين فصل اين نمونه شعرهاى از نظر خواننده مى‏گذرد و چنانكه مى‏بينيم طولانى‏ترين مديحه از خواجوى كرمانى و ابن حسام خوسفى است.
آنچه در اين فصل فراهم آمده، به پايان قرن نهم خاتمه مى‏يابد. چه قرن دهم آغاز سميت‏يافتن مذهب شيعه در ايران است و در اين دوره است كه قسمت مهمى از شعر فارسى را مديحه‏ها و مرثيه‏هاى اهل بيت تشكيل مى‏دهد.
ناصر خسرو
ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث قباديانى بلخى متولد به سال ٣٩٤ و متوفى بسال ٤٨١ هجرى قمرى از شيعيان اسماعيلى و مداح خلفاى فاطمى مصر و حجت از سوى ايشان، در جزيره خراسان.
آنروز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پيش شهدا دست من و دامن زهرا تا داد من از دشمن اولاد پيمبر بدهد بتمام ايزد داد ارتعالى
ديوان. تقوى ص ٤
شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولايتست ز اطوارش دخت ظهور غيب احد احمد ناموس حق و صندق اسرارش هم مطلع جمال خداوندى هم مشرق طليعه انوارش صد چون مسيح زنده ز انفاسش روح الامين تجلى پندارش هم از دمش مسيح شود پران هم مريم دسيه ز گفتارش هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ريزد از كف مهيارش اين گوهر از جناب رسول الله پاكست و داور است‏خريدارش كفوى نداشت‏حضرت صديقه گرمى نبود حيدر كرارش جنات عدن خاك در زهرا رضوان ز هشت‏خلد بود عارش رضوان بهشت‏خلد نيارد سر صديقه گر بحشر بود يارش باكش ز هفت دوزخ سوزان نى زهرا چو هست‏يار و مدد كارش
ديوان ص ٢٠٩
گفتا كه منم امام و ميراث بستد ز نبيرگان و دختر صعبى تو و منكرى گر اين كار نزديك تو صعب نيست و منكر ورمى بر وى تو با امامى كاين فعل شده است زو مشهر من با تو نيم كه شرم دارم از فاطمه و شبير و شبر
(ناصر خسرو. ديوان. مينوى و محقق ص ٩٤)
سنائى
ابو المجد مجدود بن آدم. از شاعران قرن پنجم و ششم هجرى. متوفاى اوائل قرن ششم (٥١٨ هجرى) .
نشوى غافل از بنى هاشم وز يد الله فوق ايديهم داد حق شير اين جهان همه را جز فطامش نداد فاطمه را
(حديقه. مدرس رضوى ص ٢٦١)
در صفت كربلا و نسيم مشهد معظم
آل ياسين بداده يكسر جان عاجز و خوار و بى كس و عطشان كرده آل زياد و شمر لعين ابتداى چنين تبه در دين مصطفى جامه جمله بدريده على از ديده خون بباريده فاطمه روى را خراشيده خون بباريده بى حد از ديده
(حديقه. ص ٢٧٠)
قوامى رازى
بدر الدين قوامى از شاعران معروف نيمه اول قرن ششم. متوفى در نيمه دوم قرن ششم هجرى.
در مرثيه سيد الشهداء
زهرا و مصطفى و على سوخته ز درد ماتم سراى ساخته بر سدره منتها در پيش مصطفى شده زهراى تنگدل گريان كه چيست درد حسين مرا دوا ايشان درين كه كرد حسين على سلام جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا زهرا ز جاى جست و به رويش در اوفتاد گفت اى عزيز ما تو كجائى و ما كجا چون رستى از مصاف و چه كردند با تو قوم مادر در انتظار تو دير آمدى چرا حب ياران پيمبر فرض باشد بى خلاف ليكن از بهر قرابت هست‏حيدر مقتدا بود با زهرا و حيدر حجت پيغمبرى لاجرم بنشاند پيغمبر سزائى با سزا
(ديوان. ص ١٢٠٦-١٢٧)
اثير اخسيكتى
از شاعران سده ششم هجرى و متوفى بسال ٥٧٧ يا ٥٧٩ هجرى قمرى.
سبزه فكنده بساط بر طرف آبگير لاله حقه نماى شعبده بو العجب پيش نسيم ارغوان قرطه خونين بكف خون حسينيان باغ كرده چو زهرا طلب
(ديوان ركن الدين همايون فرخ ص ٢٧)
خواجوى كرمانى
ابو العطا كمال الدين محمود مرشدى متولد به سال ٦٨٩ و متوفى بسال ٧٥٣ هجرى قمرى.
روشنان قصر كحلى گرد خاك پاى او سرمه چشم جهان بين ثريا كرده‏اند با وجود شمسه گردون عصمت فاطمه زهره را اين تيره روزان نام زهرا كرده‏اند خون او را تحفه سوى باغ رضوان برده‏اند تا از آن گلگونه رخسار حورا كرده‏اند باز ديگر بر عروس چرخ زيور بسته‏اند پرده زر بفت‏بر ايوان اخضر بسته‏اند چرخ كحلى پوش را بند قبا بگشوده‏اند كوه آهن چنگ را زرين كمر در بسته‏اند اطلس گلريز اين سيما بگون خرگاه را نقش پردازان چينى نقش ششتر بسته‏اند مهد خاتون قيامت مى‏برند از بهر آن ديده بانان فلك را ديده‏ها بر بسته‏اند دانه ريزان كبوتر خانه روحانيان نام اهل بيت‏بر بال كبوتر بسته‏اند دل در آن تازى غازى بند كاندر غزو روم تازيانش شيهه اندر قصر قيصر بسته‏اند
(ديوان. ص ١٣٣-١٣٤)
منظومه محبت زهر او آل او بر خاطر كواكب از هر نوشته‏اند دوشيزگان پرده‏نشين حريم قدس نام بتول بر سر معجز نوشته‏اند.
(ديوان. ص ٥٨٤)
از آن بوصلت او زهره شد بدلالى كه از شرف قمرش در سراچه دربان بود چون شمع مشرقى از چشم ساير انجم ز بس اشعه انوار خويش پنهان بود نگشت عمر وى از حى (٦) فزون ز روى حساب چرا كه زندگى او بحى حنان بود وراى ذروه افلاك آستانه اوست زمرغزار فردايس آب و دانه اوست بدسته بند رياحين باغ پيغمبر كه بود نيره برج قدس را خاور عروس نه تتق (٧) لاله برگ هفت چمن (٨) تذرو هشت گلستان (٩) و شمع شش منظر ز نام او شده نامى سه فرع (١٠) و چار اصول (١١) بيمن او شده سامى دو كاخ و پنج قمر (١٢) كهينه سورى (١٣) بيت العروس او ساره (١٤) كمينه جاريه خانه دار او هاجر (١٥) بمطبخش فلك دود خورده را در پيش زمه طبقچه سيم و ز مهر هاون زر ز سفره انا املح (١٦) طعام او نمكين ز شكر انا افصح (١٧) كلام او شيرين
(ديوان ص ٦١٥)
ابن يمين
محمود بن يمين الدين فريومدى. از شاعران سده هشتم هجرى و از ستايشگران خاندان سربدارى و وابسته بدين خاندان. بسال هفتصد و شصت و نه هجرى درگذشته است.
شنيدم ز گفتار كارآگهان بزرگان گيتى كهان و مهان كه پيغمبر پاك والا نسب محمد سر سروران عرب چنين گفت روزى باصحاب خود بخاصان درگاه و احباب خود كه چون روز محشر در آيد همى خلايق سوى محشر آيد همى منادى بر آيد بهفت آسمان كه اى اهل محشر كران تا كران زن و مرد چشمان بهم بر نهيد دل از رنج گيتى بهم بر نهيد كه خاتون محشر گذر مى‏كند ز آب مژه خاك تر مى‏كند يكى گفت كاى پاك بى كين و خشم زنان از كه پوشند بارى دو چشم جوابش چنين داد داراى دين كه بر جان پاكش هزار آفرين ندارد كسى طاقت ديدنش ز بس گريه و سوز و ناليدنش بيك دوش او بر، يكى پيرهن بزهر آب آلوده بهر حسن ز خون حسينش بدوش دگر فرو هشته آغشته دستار سر بدينسان رود خسته تا پاى عرش بنالد بدرگاه داراى عرش بگويد كه خون دو والا گهر از ين ظالمان هم تو خواهى مگر ستم كس نديدست از اين بيشتر بده داد من چون توئى دادگر كند ياد سوگند يزدان چنان بدوزخ كنم بندشان جاودان چه بد طالع آنظالم زشتخوى كه خصمان شوندش شفيعان او
(ديوان. حسينعلى باستانى راد ص ٥٨٩-٥٩٠)
ابن حسام
محمد بن حسام الدين خوسفى از شاعران مشهور قرن نهم. شاعر مقتدر طبع و عالم بلند همت كه عمر خود را به مدح خانواده پيغمبر گذراند، و مردمان را براى نواله ستايش نگفت چنانكه گويد :
شكم چون به يك نان توان كرد
سير مكش منت‏سفره اردشير
سراينده خاوران نامه و ديوان او مركب از قصيده‏ها و ترجيع‏بندها و مخمس‏ها و ديگر انواع شعر است. متوفى بسال هشتصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى.
قصيده در مدح فاطمه زهرا
چنين گفت آدم عليه السلام كه شد باغ رضوان مقيمش مقام كه با روى صافى و با راى صاف زهر جانبى مى‏نمودم طواف يكى خانه در چشمم آمد ز دور برونش منور ز خوبى و نور زتابش گرفته رخ مه نقاب ز نورش منور رخ آفتاب كسى خواستم تا بپرسم بسى بسى بنگريدم نديدم كسى سوى آسمان كردم آنگه نگاه كه اى آفريننده مهر و ماه ضمير صفى از تو دارد صفا صفا بخشم از صفوت مصطفى! دلم صافى از صفوت ماه كن ز اسرار اين خانه آگاه كن ز بالا صدائى رسيدم بگوش كه يا اى صفى آنچه بتوان بگوش! دعايى ز دانش بياموزمت چراغى ز صفوت برافروزمت بگو اى صفى با صفاى تمام بحق محمد عليه السلام بحق على صاحب ذوالفقار سپهدار دين شاه دلدل سوار بحق حسين و بحق حسن كه هستند شايسته ذو المنن بخاتون صحراى روز قيام سلام عليهم عليهم سلام كز اسرار اين نكته دلگشاى صفى را ز صفوت صفايى نماى صفى چون بكرد اين دعا از صفا درودى فرستاد بر مصطفى در خانه هم در زمان باز شد صفى از صفايش سر انداز شد يكى تخت در چشمش آمد ز دور سرا پاى آن تخت روشن ز نور نشسته بر آن تخت مر دخترى چو خورشيد تابان بلند اخترى يكى تاج بر سر منور ز نور ز انوار او حوريان را سرور يكى طوق ديگر بگردن درش بخوبى چنان چون بود در خورش دو گوهر بگوش اندر آويخته ز هر گوهرى نورى انگيخته صفى گفت‏يا رب نمى‏دانمش عنايت‏بخطى كه بر خوانمش خطاب آمد او را كه از وى سؤال بكن تا بدانى تو بر حسب و حال بدو گفت من دخت پيغمبرم باين فر فرخندگى در خورم همان تاج بر فرق من باب من دو دانه جواهر حسين و حسن همان طوق در گردن من على است ولى خدا و خدايش ولى است چنين گفت آدم كه اى كردگار درين بار گه بنده راهست‏بار مرا هيچ از اينها نصيبى دهند ازين خستگيها طبيبى دهند خطابى بگوش آمدش كاى صفى دلت در وفاهاى عالم و فى ‏كه اينها به پاكى چو ظاهر شوند بعالم به پشت تو ظاهر شوند صفى گفت‏با حرمت اين احترام مرا تا قيام قيامت تمام
مهمانى كردن فاطمه جناب پيغمبر را
باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار مجمره پر عود كرد بوى خوش نو بهار مقنعه بر بود باد از سر خاتون گل برقع خضرا گشود از رخ گل پرده‏دار مريم دوشيزه بود غنچه ز آبستنى در پس پرده ز دلتنگى خود شرمسار سر و سهى ناز كرد سركشى آغاز كرد سنبل تر باز كرد نافه مشك تتار گل چه رخ نيكوان تازه و تر و جوان مرغ بزارى نوان بر طرف مرغزار بر صفت‏حسب حال گشته قوافى سگال بلبل وامق عذار بر گل عذرا عذار ناله كنان فاخته تيغ زبان آخته سرو سرافراخته چون قد دلجوى يار باد رياحين فروش خاك زمين حله پوش لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار برق ثواقب فروغ تيغ كشان از سحاب ز آتش دل ميغ را چشم سيه اشكبار از پى زينت گرى لعبت ايام را لاله شده سرمه‏دان گل شده آيينه دار از دل خاراى سنگ آمده بيرون عقيق لاله رخ افروخته بر كمر كوهسار بوى بنفشه بباغ كرده معطر دماغ لاله خور زين چراغ در دل شبهاى تار يا قلم من فشاند بر ورق گل عبير يا در جنت گشاد خازن دار القرار يا مگر از تربت دختر خير البشر باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار مطلعة الكوكبين نيرة النيرين سيدة العالمين بضعه صدر الكبار ماه مشاعل فروز شمع شبستان او ترك فلك پيش او جاريه پيش كار ريشه كش معجرش مفتخرات الخيام رايحه چادرش نفحه عود و قمار كسوت استبرقش اطلس نه توى چرخ سندس والاى او شعرى شعرى شعار بردگى عصمتش پرده نشينان قدس كرده بخاك درش خلد برين افتخار رفته بجاروب زلف خاك درش حور عين طره خوشبوى را كرده از آن مشكبار آنچه ز گرد رهش داده برضوان نسيم روشنى چشم را برده حوارى بكار در حرم لايزال از پى كسب كمال خدمت او خالدات كرده بجان اختيار مطبخيان سپهر هر سحرى مى‏نهند بر فلك از خان او قرصه گاور سه دار با شرف شرفه طارم تعظيم او كنگره نه فلك كم ز يكى كو كنار در حرم عرش او از پى زينتگرى هندوى شب و سمه كوب صبح سپيداب كار زهره جادو فريب از سر دست آمده پيش كش آورد پيش هديه او را سوار معجر سر فرقدين تحفه فرستاده پيش مشترى انگشترى داده و مه گوشوار زهره بسوى او رفت‏بدار السرور بست‏بمشاطگى در كف حوران نگار در شب تزويج او چرخ جواهر فروش كرد بساط فلك پر درر آبدار پرده نشينان غيب پرده بياراستند گلشن فردوس شد طارم نيلى حصار بس كه جواهر فشاند كوكبه در موكبش پرده گلريز گشت پر گهر شاهوار مشعله داران شام بر سر بام آمدند مشعله افروز شد هندوى شب زنده‏دار گشت مزين فلك سدره نشين شد ملك تا همه روحانيان يافت‏بيكجا قرار جل تعالى بخواند خطبه تزويج او با ولى الله على بر سر جمع آشكار روح مقدس گواه با همه روحانيان مجمع كروبيان صف زده بر هر كنار خازن دار الخلود خلد جنان در گشود تا بتوانند كرد زمره حوران نظار همچو نسيم بهشت‏خواست نسيمى ز عرش كز اثر عطر او گشت هوا مشكبار باد چو در سدره زد بر سر حوراى عين لؤلؤ و مرجان بريخت از سر هر شاخسار خيمه نشينان خلد بسكه بچيدند در مر همه را گشت پر معجر و جيب و كنار اينت عروسى و سور اينت‏سراى سرور اينت‏خطيب و گواه اينت طبق با نثار اى بطهارت بتول لاله باغ رسول كوكب تو بى فضول عصمت تو بى عوار بابك بدر الدجا زوجك خير التقى انك فخر النسا چشم و چراغ تبار مقصد عالم توئى زينت آدم توئى عفت مريم توئى اخير خير الخيار مام حسين و حسن فخر زمين و زمن همسر تو بو الحسن تازى دلدار سوار اى كه ندارى خبر از شرف و قدر او يك ورق از فضل او فهم كن و گوش دار بر ورقى يافتم از خط باباى خويش راست چو بر برگ گل ريخته مشك تتار بود كه روزى رسول بعد نماز صباح روى بسوى على كرد كه اى شهسوار هيچ ط‏عاميت هست تا بضيافت رويم نام تكلف مبر عذر توقف ميار گفت كه فرماى تا جانب خانه رويم خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشكبار زانكه بخانه طعام هيچ نبودش گمان تا بدر خانه رفت جان و دل از غم فكار پيش درون شد على رفت‏بر فاطمه گفت پدر بر در است تا كند اينجا نهار فاطمه دلتنگ شد زانكه طعامى نبود كرد اشارت بشاه گفت پدر را درار با حسن و با حسين هر دو به پيش پدر باش كه من بنگرم تا چه گشايد ز كار خواند انس را و داد چادر عصمت‏بدو گفت‏ببازار بر بى جهت انتظار تا بفروشم بزرو ز ثمن آن برم طرفه طعامى لطيف پيش خداوندگار شد پدرم ميهمان چادر من بيع كن از ثمن آن برم زود طعامى بيار چادر پشم شتر بافته و تافته از عمل دست‏خود رشته و را پود و تار چادر زهرا انس برد و بدلال داد بر سر بازار شهر تا كه شود خواستار مرد فروشنده چون جامه ز هم باز كرد يافت از و شعله نور چو رخشنده نار جمله بازار از آن گشت پر از مشغله زرد شد از تاب او بالش خور برمدار يكدو خريدار خواست و آن سه درم خواستند وان سه درهم را نكرد هيچكس آنجا چهار بود جهودى مگر بر در دكان خويش مهتر بعضى يهود محتشم و مالدار چادر و دلال را بر در دكان بديد نور گرفته از و شهر يمين و يسار خواجه بدو بنگريست گفت كه اين جامكك راست‏بگو آن كيست راست‏بود رستگار گفت كه چادر انس داده بمن زو بپرس واقف اين چادر اوست من نيم آگه ز كار گفت انس را جهود قصه چادر بگوى گفت تو گر ميخرى دست ز پرسش بدار گفت‏بجان رسول آنكه تو يارويى كين خبر از من مپوش راز نهفته مدار سر بسوى گوش او برد بآهستگى گفت‏بگويم ترا گر تو شوى راز دار چادر زهراست اين دختر خير الورى فاطمه خير النساء دختر خير الخيار شد پدرش ميهمان هيچ نبودش طعام داد بمن چادرش از جهة اضطرار تا بفروشم بزر و ز ثمن آن برم طرفه طعامى لطيف پيش خداوندگار خواجه دكان نشين عالم تورية بود ديد بسوى كتاب ديده چو ابر بهار از صحف موسوى چند ورق باز كرد تا كه بمقصد رسيد مرد صحايف شمار رو بسوى انس كرد كه اين جامه من از تو خريدم بچار پاره درم يكهزار قصه اين چادر پرده نشين رسول گفته بموسى بطور حضرت پروردگار گفته كه پيغمبر دور پسين را بود پرده نشين دخترى فاطمه با وقار روزى از آنجا كه هست مقدم مهمان عزيز مر پدرش را فتد بر در حجره گذار فاطمه را در سرا هيچ نباشد طعام تا بنهد پيش باب خواجه روز شمار چادر عصمت‏برند تا كه طعامى خرند وز سه درم بيش و كم كس نبود خواستار مخلص من دوستى چار هزارش درم بدهد و در وجه آن نقره بوزن عيار ذكر قسم ميكنم من بخدائى خويش از قسمى كان بود ثابت و سخت استوار عزت آن چادر از طاعت كروبيان پيش من افزون بود از جهت اقتدار خاصه ترا يكهزار درهم ديگر دهم ليك مرا حاجتيست گر بتوانى برآر من چو نبى را بسى كرده‏ام ايذا كنون هست‏سياه از حيا روى من خاكسار روى بدو كردنم، روى ندارد و ليك در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار گر بغلامى خويش فاطمه بپذيردم عمر بمولائيش صرف كنم بنده وار رفت انس باز پس تا بحريم حرم بر عقب او جهود با دل اميدوار گفت انس را يهود چون برسى در حرم خدمت او عرضه كن تا كه مرا هست‏بار؟ رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت گفت كه تا من پدر را كنم آگه زكار فاطمه پيش پدر حال يهودى بگفت گفت پذيرفتمش گو انس او را درآر شد انس آواز داد تا كه در آيد يهود يافته اندر دلش نور محمد قرار سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا كرد ز خاك درش فرق سرش تا جدار لفظ شهادت بگفت‏باز برون شد ز كو طوف كنان بر زبان نام خداوندگار چون بغلامى تو معتقد و مخلصم در حرمت زان يهود حرمت من كم مدار تا كه بود نور و نار روشن و سوزنده باد قسم محب تو نور قسط عدوى تو نار مى‏شد و ميگفت كيست همچو من اندر جهان از عرب و از عجم دولتى و بختيار فاطمه مولاى من دختر خير البشر من بغلامى او يافته اين اعتبار بر سر بازار و كوى بود در اين گفت و گوى تا كه بگسترده شد ظله نصف النهار چار هزار از يهود هشتصد و افزون برو مؤمن و دين ور شدند عابد و پرهيزگار روح قدس در رسيد پيش رسول خدا گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود چند هزار از يهود چند هزار از نصار بركت مهمانى دختر تو فاطمه داد زنار سموم اين همه را زينهار اى كه بعصمت توئى مطلع انوار قدس از زلل و معصيت دامن تو بى غبار ورد زبان ساخته نعمت تو ابن حسام تا بودش در بدن مرغ روان را قرار

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. مسند احمد. بنقل از معجم الفهرس ذيل كلمه شعر.
٢. امير المؤمنين على را دوست مى‏دارم×ليكن ابو بكر و عمر را سرزنش نمى‏كنم
٣. اگر آنان فدك را به دختر پيغمبر ندادند×و ميراث او را از وى باز گرفتند، نمى‏گويم كافر شدند
٤. خدا مى‏داند آن دو، در روز رستاخيز چه عذرى خواهند آورد.
٥. بمردم مرو، بآنانكه در سرزمين‏هاى دوردست‏بسر مى‏برند پيام رسان!
٦. پيام خيرخواهى كه درود مى‏فرستد و مى‏گويد در پى آنچه برخاسته‏ايد بجد بايستيد.
٧. سستى و عقب نشينى مكنيد و فريب وعده اسد را مخوريد.
٨. و گرنه پرچمهاى سياه را بر افرازيد و بر گمراهان و ستمكاران بتازيد.
٩. فاطمه، على و مقداد را وصيت كرد كه شب هنگام با آرامى، در خاموشى و پوشيده از ديده‏ها، او را بخاك سپارند.
١٠. و آن دو تن (كه از آنان ناخشنود بود) بر وى نماز نخوانند و به قبر او نزديك نشوند. پيغمبر گفت :
١١. فاطمه از ديگر خاندان من زودتر مى‏ميرد، و به من مى‏پيوندد در مرگ او بسيار ناله مكن!
١٢. پيغمبر رفت و فاطمه از آن پس كه خشم و درد را جرعه جرعه نوشيده بود، مشتاقانه بدنبال او شتافت.
١٣. فرزندان پيمبر از دم تيغ مى‏گذرند و براى كشنده، بهشت جاويدان اميد دارند.
١٤. واى بر تو اى كشنده حسين! بارى گران بر دوش دارى كه بر كشنده آن سنگينى مى‏كند.
١٥. دين شما ستم بر رسول است-ستمكار و دوستدار آل پيمبر نه در يك درجه از قبول است.
١٦. ستم رسيده‏اى كه دختر پيغمبر است و چشم او در دانه‏هاى اشك غوطه‏ور است.
١٧. شمشير زنان دلاور كجايند؟ و چرا بخاطر او بخشم نمى‏آيند و دست‏به شمشير و نيزه نمى‏گشايند؟
١٨. نمى‏بينى روزگار چگونه ستم خود را بر مردمان مى‏گستراند. از آنان مى‏كاهد و جمعشان را به پراكندگى مى‏كشاند.
١٩. پس از روزه و نماز از كجا و چگونه مى‏توان به خداى بى نياز نزديك شد؟
٢٠. مگر با دوستى فرزندان پيغمبر، و خويشاوندان او و دشمنى مروان حكم و ياران او.
٢١. و هند و آنچه سميه (مادر زياد) و فرزندانش-خداوندان كفر و زشتكارى-كردند.
٢٢. كه بدروغ و تلبيس كتاب خدا را پس پشت افكندند و واجب او را ترك گفتند.
٢٣. ميراثى را كه سزاوار آن نبودند ربودند، و بى بصيرت و بينائى حكومت نمودند.
٢٤. اگر زمام كار را به وصى پيغمبر مى‏سپردند آنانرا بى خطر براه راست مى‏برد.
٢٥. باران رحمت پروردگار قبرى را كه در مدينه است‏سيراب سازد. كه جاى امن و بركت است.
٢٦. پيغمبر راهنما كه درود فرشتگان خدا بر وى و سلام ما ره آورد روح او باد.
٢٧. اى فاطمه اگر بخاطرت مى‏گذشت كه حسين تشنه كام در كنار فرات بر روى خاك جان داده است.
٢٨. بر كنار او مى‏ايستادى و بر چهره مى‏زدى و سرشك بر گونه‏ها روان مى‏ساختى.
٢٩. فاطمه! اى دختر بهترين آدميان برخيز و بر ستارگان آسمان كه بر پهنه بيابان افتادند نوحه كن!
٣٠. مى‏بينم كه حق آنان ميان ديگران قسمت مى‏شود، و دست ايشان از مالشان تهى است.
٣١. خانه‏هاى پيغمبر خدا ويران است و فرزندان زياد ساكن منزلگاههاى آبادان.
٣٢. گلوگاه فرزندان پيغمبر را مى‏برند و فرزندان زياد در آرامش بسر مى‏برند.
٣٣. بناچار اما مى‏بايد برخيزد و بنام خدا و بركات او با ستمكاران بستيزد.
٣٤. حق را از باطل جدا سازد. ستمكار را كيفر دهد و فرمان بردار را بنوازد.
٣٥. اى دل! خوش باش و اى دل ترا بشارت باد! كه آنچه بايد شود دير نخواهد كشيد.
٣٦. چون فاطمه (ع) از رنج اين جهان آسود، به وصيت او شوى او و دو فرزندش او را شستند. (سبط، در معنى فرزند زاده مشهور شده است. اما معنى ديگر آن فرزندى است كه مورد اختصاص و خالص نسب باشد. (لسان العرب) .
٣٧. و در دل شب هنگامى كه ديده‏هاى همه در خواب بود او را به بقيع برد پس بر او نماز خواند و قبر او را از مردم پوشاند.
٣٨. و هيچكس از آنان (كه زهرا دوست نمى‏داشت) ، در اين نماز شركت نداشت. چه او را به نماز آنان نيازى نبود.
٣٩. اى نفس اگر ستمى مى‏بينى دختر پيغمبر خدا و فرزندان او ستم ديدند.
٤٠. دخترى كه پدر او احمد مختار است و پرورنده او جبرئيل، امين پروردگار.
٤١. خدايش از هر زشتى و عيب پاك نمود و او را پاكيزه ساخت و از غل و غش بپالود.
٤٢. چه كسى خبر مى‏دهد به فاطمه ستمديده كه بر شوى و فرزند او چه رسيده؟
٤٣. يكى در محراب عبادت (از ضرب شمشير) مرد و يكى در رزمگاه تشنه كام جان سپرد.
٤٤. دو تن دو ستاره كه در زمين غروب كردند، نه كه چون دو ماه تمام، ماه كجا؟ كه خورشيد از آنان روشنى مى‏ستد بوام.
٤٥. اى فرزندان احمد دلم در مصيبت‏شما خونست و آنچه بر شما رفت از طاقت‏شنيدن بيرون.
٤٦. در مشرق و مغرب زمين جائى نيست، جز كه از شما در آنجا كشته‏اى و يا در خاك و خون آغشته‏اى است.
٤٧. بر شما ستم كردند، شما را كشتند، و آنچه از آنتان بود بردند، و برايتان نهشتند، تا آنكه زمين بر شما تنگ شد و مردم آن با شما در جنگ.
٤٨. از كار شما در شگفتم : به شمشيرى كه از آن شماست‏شما را مى‏ميرانند و آنانكه زير ست‏شما بودند بر شما فرمان مى‏رانند.
٤٩. پيكرها بر خاك نرم تيره واگذاشته و سرها بر نوك نيزه‏هاى گزان برافراشته.
٥٠. پندارى سفارش رسول خداست كه شما را از دم تيغ بگذرانند و هيچ سرزمينى را از پيكرهاى شما بى نصيب ندارند.
٥١. عبد العزيز جلودى كه راستگو بود و مبرور.
٥٢. از علائى كه امين بود و بامانت و بزرگوارى مذكور.
٥٣. و او از ابن عباس روايت كند با سند معتبر كه روزى بوديم در محضر پيغمبر.
٥٤. فاطمه نزد او آمد گريان و از سوز سينه نالان و نفس زنان.
٥٥. پدرش پرسيد : گريه‏ات از چيست؟ گفت :
٥٦. از زخم زبان و سرزنش زنان.
٥٧. كه گفتند امروز پيغمبر. ترا به على داد شوهر. كه شوئى است درويش و نادار.
٥٨. پيغمبر فرمود : اى فاطمه! بشنو. و خدا را سپاس دار! كه فضيلتى بتو داد از همه بيشتر.
٥٩. اين زناشوئى با رخصت‏خداست و آنچه از براى بندگان مى‏خواهد بجاست.
٦٠. اى فرزندان رسول! آنروز كه روز جزاست اعتماد من به شماست.
٦١. دوستان شما نيك بختند و شادان و دشمنانتان بدبخت و در آتش دوزخ سوزان. «مناقب اين بيت‏ها را بنام عبدى الكوفى نوشته است ولى چنانكه مؤلف الغدير نويسد : قصيده مفصلى كه اين بيت‏ها جزء آنست از آن ابن حماد است.
٦٢. هان از قريش بازجو! و بدان سزاواران ملامت‏بگو.
٦٣. بگو! چرا پس از آنكه مدتى دراز در گمراهى بسر برديد نعمت راهنما را سپاس نگفتيد.
٦٤. هنگامى كه جهان در آتش گمراهى مى‏سوخت چراغ هدايت را براى شما از راه بدرشدگان بيفروخت.
٦٥. و ستوده نزد پروردگار شد و هر كه براه او رفت‏ستوده و رستگار شد.
٦٦. و پس از خود كار را به حيدر«على‏»واگذاشت كه امامت، و اين حديث درست و تمامست.
٦٧. او را مولى ناميد، و آنكس هم كه پذيرفت و شنيد، اگر براه حق مى‏رفت‏بانكار نمى‏گراييد.
٦٨. و شما خلافت را بديگرى سپرديد، چه به برترى على رشك برديد و آنانكه برترانند، محسود جهانيانند.
٦٩. گفتيد آن راى شورى است و نگفتيد داورى از آن خداست.
٧٠. آنرا كه خصم فاطمه زهراست فردا داند كه چه كيفرى براى او مهياست.
٧١. حالى كه خود از پدرانتان ميراث مى‏بريد چرا ميراث مرا از دخترم مى‏بريد.
٧٢. گفتيد پيمبر براى فرزندان خود ارث نمى‏گذارد. بگمان شما بيگانه حق بردن ارث دارد؟
٧٣. يحيى وارث زكرياست و سليمان وارث داود چرا دخترم را از ارث منع كرديد آيا او وارث من نبود؟
٧٤. اميد و آرزو و نادانى گمراهشان كرد، تا متفق شدند.
٧٥. كه خانه زهرا را آتش زنند! چه بزرگ كارى و چه دشوار كردارى!
٧٦. خانه‏اى كه پنج تن در آنند، و جبرئيل ششمين آنان، چرا بايد بسوزد بآتش سوزان!
٧٧. خانه على و بتول و پيغمبر و دو فرزند او شبير و شبر كه بر آفريدگانند مهتر.
٧٨. در و ديوار خانه بر فقدان خانه خدا گريانست و زائر آن از نديدن صاحب خانه اشك ريزان.
٧٩. فرود آمدنگاههاى وحى، بيابان خشك را ماند، و پيشگاههاى خانه در ماتم پيشواها جوى اشك مى‏راند. ٨٠ . مقصود از اين شعرها شعرهائى است كه نشان دهنده مظلوميت آل پيغمبر باشد و گرنه شعرهاى مدحى از آغاز تاسيس حكومت اسلامى در مدينه سروده شد.
٨١ . كسائى مروزى.
٨٢ . فردوسى.
٨٣ . غضائرى رازى.
٨٤ . قصيده‏اى كه اين بيت‏ها جزء آن آمده در چاپ مينوى. محقق ديده نمى‏شود.
٨٥ . اشارت است‏به ساليان عمر دختر پيغمبر، حى بحساب جمل هيجده است.
٨٦ . نه افلاك.
٨٧ . هفت‏سياره.
٨٨ . هشت‏بهشت.
٨٩ . مواليد سه گانه : حيوان. نبات. معادن.
٩٠ . چهار آخشج : آب. باد. خاك. آتش.
٩١ . هفت افلاك.
٩٢ . ميهمان.
٩٣ . زن ابراهيم (ع) و مادر اسحاق.
٩٤ . مادر اسماعيل (ع) .
٩٥ . ماخوذ از حديث‏«كان يوسف حسننا و لكنين املح‏» (سفينة البحار ج ٢ ص ٥٤٦) .
٩٦ . ماخوذ از حديث‏«انا افصح العرب بيدانى من قريش (سفينة البحار ج ٢ ص ٣٦١) .


۱۲
فرزندان فاطمه (ع)

فرزندان فاطمه (ع)

«ذرية بعضها من بعض‏» (آل عمران : ٣٤)
چنانكه مى‏دانيم و هر آشنا بتاريخ اسلام مى‏داند، دختر پيغمبر را از على عليه السلام فرزندانى است. دو پسر بنامهاى حسن و حسين عليهما السلام. و دو دختر بنام زينب و ام كلثوم.
هيچيك از نويسندگان سيره و مؤلفان تاريخ در وجود اين چهار فرزند ترديدى ندارد. حسن (ع) در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرى و حسين (ع) در شعبان سال چهارم متولد شده است.
تذكره نويسان شيعه و گروهى از علماى سنت و جماعت فرزند نرينه ديگرى را براى دختر پيغمبر بنام محسن نوشته‏اند. مصعب زبيرى نويسنده كتاب نسب قريش كه در دويست و سى و شش هجرى مرده از محسن نامى نبرده است. اما بلاذرى متوفاى سال دويست و هفتاد و نه نويسد : فاطمه براى على (ع) حسن و حسين و محسن را زاد. محسن در خردى در گذشت (١) و نيز نويسد چون محسن متولد شد پيغمبر از فاطمه پرسيد او را چه ناميده‏ايد گفت‏حرب فرمود نام او محسن است. (٢) على بن احمد بن سعيد اندلسى (٣٨٤-٤٥٦) مؤلف كتاب جمهرة انساب العرب نيز نويسد : محسن در خردسالى مرد (٣) .
شيخ مفيد فرزندان على عليه السلام را از فاطمه چنين مى‏شمارد : حسن و حسين و زينب كبرى و زينب صغرى كه كنيه او ام كلثوم است (٤) و در پايان اين باب مى‏افزايد : و از شيعيان گفته‏اند كه فاطمه پس از پيغمبر پسرى را سقط كرد، هنگامى كه او را در شكم داشت محسن ناميد (٥) . طبرى نوشته است‏«گويند فاطمه را از على پسرى ديگر بنام محسن بود كه در خردى در گذشت. »در روايات شيعى و نيز بعض كتب اهل سنت و جماعت آمده است كه اين فرزند بر اثر آسيبى كه در روزهاى پر گير و دار پس از رحلت پيغمبر (ص) بر دختر او وارد آمد سقط گرديد (٦) .
درباره زندگانى هر يك از آن چهار فرزند كتابها و مقاله‏ها بزبانهاى گوناگون نوشته شده است. خوانندگان محترم اين سلسله كتاب، شرح حال مبسوط و مفصل دو فرزند بزرگوار او امام حسن و حسين بن على عليهم السلام را خواهند خواند.

زينب (ع)

باحتمال قوى تولد زينب (ع) در ششمين سال از هجرت پيغمبر بوده است. اگر اين احتمال درست‏باشد، وى از آنروز كه پيرامون خود را نگريسته و با محيط زندگانى آشنا شده با مصيبت و فاجعه رو برو بوده است. مرگ پيغمبر (ص) در پنجسالگى او و حادثه‏هاى رقت انگيزى كه در آن روز، درون و برون خانه وى رخ داد. سپس بيمارى مادرش، ناله‏ها و اشك‏هاى وى در مصيبت پدر و شكوفه‏هائى كه از ستم‏ها و رنج‏ها داشت، و سرانجام مرگ وى و دلخراش‏تر از آن، هاله‏اى از ترس و پنهان‏كارى كه گروه كوچك مصيبت زده را فرا گرفت. گويا طفلان هم رخصت نداشتند بانگ شيون را بلند كنند، مبادا همسايگان بشنوند و خبر بگوش اين و آن برسد و بر جنازه زهرا (ع) حاضر شوند و سفارش دختر پيغمبر عملى نگردد. تقدير الهى تربيت مادر و دختر را همانند خواسته بود. او نيز بايد دوره‏هاى سخت آزمايش را يكى پس از ديگرى بگذراند و براى تحمل روزهاى دشوارتر و مصيبت‏بارتر آماده شود. چون به سن رشد رسيد، عبد الله پسر جعفر بن ابى طالب وى را بزنى گرفت. عبد الله از تولد يافتگان حبشه است. و كسى است كه پيغمبر (ص) درباره او دعاى خير فرموده است (٧) همه نويسندگان سيره او را به بزرگوارى و عزت نفس و مخصوصا بخشش فراوان ستوده‏اند. زينب از عبد الله صاحب فرزندانى شد. مصعب زبيرى فرزندان او را سه پسر و يكدختر نوشته است : پسران : جعفر و عون اكبر كه فرزندانى از آنان نماند و على كه اعقاب عبد الله از اين پسراند. و دخترى بنام ام كلثوم كه معاويه مى‏خواست او را براى پسر خود يزيد بزنى بگيرد. عبد الله كار ام كلثوم را به حسين (ع) وا گذاشت و او وى را به قاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب به زنى داد (٨) نيز طبرسى در اعلام الورى فرزندان عبد الله را همين چهار تن نوشته است (٩) اما مشهور است كه پسران او على، محمد، عون و عباس بودند.
زينب با آنكه زن عبد الله بود و در خانه او بسر مى‏برد و از وى فرزندانى داشت، همچون مادر خويش پرستارى پدر را از ياد نمى‏برد. چون على عليه السلام براى نشاندن فتنه طلحه و زبير عازم عراق شد زينب و شوهرش عبد الله نيز به كوفه رفتند و در آن شهر اقامت كردند و زينب در عراق شاهد پيش آمدهاى شگفت‏بود. درگيرى پدرش با سپاهى كه در بصره فراهم شد و خونخواهى عثمان از جانب كسى كه تا پيش از كشته شدن او، ويرا به يهودى مدينه (نعثل) همانند مى‏كرد. نبرد صفين و نيرنگ دنياطلبانى كه بظاهر در اطاعت على بودند و در نهان از معاويه فرمان مى‏بردند، و سپس قيام خشك مقدسان و قاريان قرآن و سرانجام فاجعه روز نوزدهم رمضان و شهادت پدرش در محراب مسجد كوفه و پس از آن بيعت مردم كوفه با برادرش حسن (ع) و نافرمانى كردن او را و بر سر او ريختن و خيمه‏اش را بغارت بردن و ران او را با كلنگ شكافتن و ناچار شدن او از بستن پيمان آشتى با معاويه و زخم زبانها كه از دشمنان دوست نما پس از اين آشتى شنيد. (١٠)
زينب در اين تاريخ ساليانى بيش از سى را پشت‏سر گذاشته بود. بگفته مادرش‏«روزگار چه بو العجب در پس پرده دارد و چه بازيچه يكى از پس ديگرى بروى مى‏آرد»بازيچه‏ها يكى از پس ديگرى پديد مى‏شد. توانى چون فولاد و سنگينى چون كوه بايد كه اين غم‏ها را تحمل كند و او نمونه بردبارى بود.
سرانجام خانواده على از كوفه به مدينه بازگشتند. ديرى نكشيد كه زينب برادر بزرگش را ديد، در بستر مرگ از سوز زهر بخود مى‏پيچيد. و روز ديگر شاهد منظره‏اى دلخراش‏تر بود. آنان كه لبخند محبت‏آميز محمد (ص) را بر روى دخترش تحمل نكردند، هنوز كينه زهرا را از دل نزدوده بودند. مى‏خواستند انتقام مادر را از فرزند بگيرند، تا آنجا كه نگذاشتند فرزندزاده در كنار جدش بخاك سپرده شود.
دهسال سخت ديگر سپرى شد. سالهائى كه دست نشاندگان حكومت دمشق شيعيان على را در شهرهاى عراق و حجاز دنبال مى‏كردند. دشنام مى‏دادند، مى‏زدند، بزندان مى‏افكندند مى‏كشتند. تا آنكه روزى خبرى رسيد كه براى عراق از ديگر ايالت‏ها شادى بخش‏تر بود. معاويه مرد! در كوفه انجمن‏ها بر پا مى‏شود. خطيبان بر پا مى‏ايستند تا آنجا كه مى‏توانند رگ‏هاى گردن را پر مى‏كنند تا سخنانشان بيشتر در دلها بنشيند : «بايد نگذاريم يزيد بر مسلمانان امارت كند بايد حق بخداوندش برگردد. تا نوه پيغمبر را داريم به نوه ابو سفيان چه نيازى است؟ ».
نامه‏هاى پى در پى از كوفه به مدينه مى‏رود : «فرزند پيغمبر هر چه زودتر نزد ما بيا! اگر نيايى نزد خدا مسئولى‏»حسين (ع) از مكه روانه عراق مى‏شود. روز برون شدن او عبد الله شوى زينب به تلاش مى‏افتد. از يكسو مى‏بيند پسر عمو و برادر زنش در اين شهر امنيت ندارد و از سوى ديگر مى‏ترسد عراقيان با او همان كنند كه با پدر و برادرش كردند.
نزد حاكم شهر عمرو بن سعيد مى‏رود. از او براى حسين امان نامه‏اى مى‏گيرد كه متن آن چنين است. «شنيده‏ام عازم عراق هستى. از خدا مى‏خواهم از تفرقه افكنى بپرهيزى چه من بيم دارم در اين راه كشته شوى. من عبد الله بن جعفر، و يحيى بن سعيد برادرم را نزد تو مى‏فرستم تا بتو بگويند در امان من هستى و از صله و نيكوئى و مساعدت من بهره‏مند خواهى بود»عبد الله و برادر حاكم مكه اين امان نامه را به امام مى‏رسانند.
پيداست كه پاسخ چنين امان نامه‏اى از جانب امام چه خواهد بود :
«كسى كه مردم را بطاعت‏خدا و رسول بخواند و نيكوكارى را پيشه گيرد، هرگز تفرقه افكن نيست و مخالفت‏خدا و پيغمبر را نكرده است. بهترين امان امان خداست. كسى كه در اين جهان از خدا نترسد در روز رستاخيز از او در امان نخواهد بود. از خدا مى‏خواهم در اين جهان از او بترسم تا در آن جهان از امن او بهره‏مند شوم‏» (١١) .
كاروان كه زينب با آن همراه است، از مكه بيرون مى‏رود. عبد الله چون دانست امام آماده رفتن به عراق است و از اين سفر چشم نمى‏پوشد فرزندان خود عون و محمد را همراه او كرد.
دمشق از ماهها پيش جنب و جوش عراق را زير نظر داشت. يا بهتر بگوئيم، موقع شناسان عراق-دسته‏اى از آنان كه امام را به شهر خود خواندند-او را از طوفانى كه در پيش است آگاه ساخته بودند. يزيد پيش‏بينى‏هاى لازم را كرده بود. حاكمى بى اصل و نسب، سختگير و بى‏تقوى را بكوفه فرستاد. عبيد الله، فرستاده امام مسلم بن عقيل و مهماندار او هانى پسر عروه را كشت و چشم مردم شهر را ترساند. سربازان مسلح وى راههاى حجاز به عراق را زير نظر داشتند، چنانكه امام اندكى پس از حركت از منزل شراف با حر پسر يزيد رياحى فرستاده حاكم كوفه روبرو شد و حر با رسيدن دستور تازه او را در سرزمينى كه كربلا نام دارد فرود آورد.
از آنروزهاى پر هراس كه هنوز لااقل براى دسته‏اى راه اميد بسته نشده بود و از آخرين ساعت‏هاى روز نهم محرم تا پسين روز ديگر، كم و بيش آگاهيد. نيز در كتاب زندگانى امام حسين (ع) كه جزء اين سلسله كتابهاست، تفصيل بيشترى خواهيد ديد. در آن گير و دار زينب (ع) ، چه وظيفه‏اى داشته و شخصيت‏خود را چگونه نشان داده، چيزى نيست كه بر شما پنهان باشد. اما ماموريت اختصاصى او از پسين روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى آغاز شد.
ساعت‏هاى آخر روز دهم محرم سپرى گرديد. ديوانه‏هائى كه دوستى مال و جاه يا حس كينه و انتقام ديده درون و برونشان را كور كرده بود، بخود آمدند. چه كردند؟ كارى بزرگ! كارى زشت! كه تاريخ عرب همانند آنرا بخاطر نداشت. مهمان كشى كه براى اين قوم ننگى بدتر از آن نيست آن هم با چنان بى‏رحمى! چه بدست آوردند؟ هيچ! نه، چرا هيچ؟ از اين مهمان كشى دست آوردى بزرگ داشتند. چه بود؟ خوارى و زبونى كوفه برابر شام، نه براى نخستين بلكه براى چندمين بار. چه كنند و بكجا بروند؟ همه راهها بروى آنان بسته بود، جز يك راه. راه ننگ! كه اين كاروان ناچار بايد آنرا تا پايان به پيمايد. راهى كه از غاضريه آغاز مى‏شد و به قصر حاكم كوفه و سپس به كاخ سبز دمشق پايان مى‏يافت. كاروان عراقى بايد پيشانى مذلت را برابر مردى كه تبارى روشن نداشت‏بر زمين بسايد، سپس همچنان سرافكنده و بينى بر خاك پيش رود تا در آستانه پسر هند بايستد و بگويد«سر مرا بجز اين در حواله گاهى نيست‏»ديروز داغ غلامى پدرت را پذيرفتيم و امروز حلقه بگوش توايم‏«لطف آنچه تو انديشى حكم آنچه تو فرمائى‏»اين سوغات كاروان عراق بود. اما مانده كاروان حجاز نيز با دست‏خالى نمى‏رفت دستى پر داشت. دستى گشاده به فراخى سراسر عراق و حجاز نه، به پهناى شبه جزيره عربستان و دنياى اسلام پر از متاعى گرانبها. متاع شرف، افتخار، آزادگى و كرامت انسانى : متاع شهادت اما خريدار اين كالا نه كوفه بود و نه دمشق، آنجا از مرد و مردمى نشانى ديده نمى‏شد. و خريدار كالاى شهادت مردانند كه بگفته پير ميهنه‏«چوب به عياران چرب كنند بنامردان چرب نكنند» (١٢) آنان كه درون آن دو كاخ مى‏زيستند و كسانى كه گرد كاخ نشينان را فرا گرفته بودند از نامردان بودند نه از عياران.
اين كالاى گران‏بها را گروهى زن و فرزند خردسال بدرقه مى‏كرد دستها بر گردن بسته و زنجير بر پا نهاده. با كاروان سالارى كه بحق شير زن كربلا (١٣) لقب گرفته است.
چنانكه خواهيم خواند كاروان سالار متاع قافله را در هر دو كاخ (كوفه و دمشق) بمعرض نمايش گذاشت نه براى آنكه آنروز خريدارى يابد، چه مى‏دانست مشتريان او آنان نيستند. بازارى ساخت تا پس از پنج‏سال گرم شود. نخست در شهر كوفه سپس در مدينه، شام، خوزستان، خراسان و سرانجام كافر كوب‏هاى خراسانيان سزاى نامردان را در كنارشان نهاد. نامردان بر سر دار نمى‏روند مردار زير پا پايمال مى‏شوند. آنروز بود كه بحكم خليفه عباسى بر لاشه‏هاى نيم جان امويان گستردنى افكندند و خوان‏ها چيدند و خليفه تازه بخوردن نشست (١٤) .
كاروان و كاروان سالار به بازار كوفه در آمدند. حاكم كوفه مى‏خواست‏با نمايش اين صحنه، خوارى دختر على و خاندان هاشم را برخ مردم شهر بكشد، تا بدينوسيله قدرت خود را بدانها بيشتر بنماياند كه :
اينان فرزندان و كسان حاكم پيشين شهر شمايند! امروز بحكم من پيش چشم شما اسير و دست و گردن بسته در كوچه‏هاى شهر شما رانده مى‏شوند و تازيانه مى‏خورند!
اين خواست‏حاكم بود، اما خدا چيز ديگرى مى‏خواست. مردم شهر پير و جوان در كوچه‏ها انبوه شدند مثلى معروف است‏«تب تند عرق تند خواهد آورد»مردمى كه زود بخشم مى‏آيند زود هم پشيمان مى‏شوند.
و مردم دره فرات از حد اعلاى اين خصوصيت‏برخوردارند. با شنيدن سخنى مى‏خروشند و دشمن مى‏شوند و با سخنى ديگر از برادر مهربان‏تر مى‏گردند!
كوفه زينب را خوب مى‏شناخت. زنانى كه در آن روز سى سال و بيشتر داشتند، حشمت او را در ديده مسلمانان و عزت وى را در چشم پدر ديده بودند.
در آمدن زينب و اسيران به بازار كوفه و حالت رقت‏انگيز آنان خاطرات گذشته را زنده كرد. زنان شيون سر دادند و مردان را بگريه افكندند و گريه زنان و مردان كودكان را به نوحه در آورد و يكبار ناله و فغان از هر سو برخاست. اكنون بايست اين هيجان به نقطه اوج برسد تا ديده مردم شهر گشوده شود تا بدانند چه كردند و چرا كردند.
در جمع اسيران چه كسى مى‏توانست اين وظيفه را تعهد كند. دختر على بود، كدام يك از دو دختر او؟ زينب يا ام كلثوم. ديرينه‏ترين سند كه خطبه را ضبط كرده، گوينده آنرا ام كلثوم نوشته است. نگارنده هم در يكى از كتاب‏هاى خود (١٥) بحكم امانت همان نام را نوشتم. اما چنانكه در اين كتاب نوشته‏ام، ام كلثوم در اين تاريخ زنده نبوده است. اين تخليط از آنجا پيدا شده كه يكى از كنيه‏هاى زينب (ع) ام كلثوم است. او را ام كلثوم كبرى و خواهرش را ام كلثوم صغرى مى‏خوانده‏اند. بهر حال آنكه در بازار كوفه با سخنان خود درسى فراموش نشدنى بمردم اين شهر داد، زينب بود كه پس از حمد خدا چنين گفت :
مردم كوفه! مردم مكار فريبكار! مردم خوار و بيمقدار. بگرييد كه هميشه ديده‏هاتان گريان و سينه‏هاتان بريان باد! زنى رشته‏باف را مانيد كه آنچه را استوار بافته است از هم جدا سازد. پيمان‏هاى شما دروغ است و چراغ ايمانتان بى فروغ. مردمى هستيد لاف زن و بلند پرواز! خود نما و حيلت‏ساز! دوست كش و دشمن نواز! چون سبزه پارگين، درون سوگنده و برون سوسبز و رنگين، نابكار! چون سنگ گور نقره آگين (١٦) .
چه زشت كارى كرديد! خشم خدا را خريديد، و در آتش دوزخ جاويد خزيديد. ميگرييد؟ ! بگيرييد! كه سزاوار گريستيد نه در خور شادمان زيستن. داغ ننگى بر خود نهاديد كه روزگاران بر آيد و آن ننگ نزدايد!
اين ننگ را چگونه مى‏شوئيد؟ و پاسخ كشتن فرزند پيغمبر را چه مى‏گوييد؟ سيد جوانان بهشت. و چراغ راه شما مردم زشت كه در سختى يارتان بود و در بلاها غمخوار. نيست و نابود شويد اى مردم غدار (١٧) .
هر آينه باد در دست داريد، و در معامله‏اى كه كرديد زيانكار! و بخشم خدا گرفتار، و خوارى و مذلت‏بر شما باد. كارى سخت زشت كرديد كه بيم مى‏رود آسمانها شكافته شود و زمين كافته و كوهها از هم گداخته.
مى‏دانيد چگونه جگر رسول خدا را خستيد؟ و حرمت او را شكستيد! و چه خونى ريختيد؟ و چه خاكى بر سر بيختيد؟ زشت و نابخردانه كارى كرديد كه زمين و آسمان از شر آن لب ريز است، و شگفت مداريد كه چشم فلك خونريز است. همانا عذاب آخرت سخت‏تر است و زيانكاران را نه يار و نه ياور است (١٨) .
اين مهلت، شما را فريفته نگرداند! كه خدا گناهكاران را زودا زود بكيفر نمى‏رساند و سرانجام خون مظلوم را مى‏ستاند. اما مراقب ما و شماست و گناهكار را بدوزخ مى‏كشاند (١٩) . سپس روى خود را از آنان برگرداند. و همه را انگشت‏بدهان در حيرت نشاند. مردى پير از بنى جعفى كه ريش خود را از گريه‏تر ساخته بود گفت :
پسران آنان بهترين پسرانند و دودمان ايشان سر بلندترين دودمان (٢)
اسيران را به كاخ پسر زياد بردند. وسيله قدرت نمائى هر چه بيشتر در اين مجلس از پيش فراهم شده بود. قدرت نمائى برابر خاندان پيغمبر و بخاطر زهر چشم گرفتن از مردم كوفه. پسر زياد بگمان خود راه پيروزى را تا پايان آن پيموده بود. حسين را كشته زن و فرزند او را اسير كرده و پوزه شيعيان عراق را بخاك ماليده است. از اين پس چه كسى جرات دارد نام على (ع) را بر زبان آرد!
اى زن كيست؟
-زينب دختر فاطمه!
-خدا را شكر! ديديد خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ گفته‏هاتان را آشكار ساخت؟
پسر زياد بقدرت خويش مى‏باليد و براى قدرت و براى قدرت نما دردى بدتر از اين نيست، كه او را بچيزى نشمرند و پيش روى مردمان تحقيرش كنند. دختر على به سخن آمد. گوئى هيچ اتفاقى رخ نداده. نه برادر و كسانش را كشته‏اند و نه او و خويشاوندانش را دست و گردن بسته پيش روى مردى پست و خونخوار نگاه داشته‏اند. گوئى براى مناظره علمى بدين مجلس خوانده شده است :
-سپاس خدا را كه ما را به محمد (ص) گرامى داشت. فاسقان دروغ مى‏گويند و بدكاران رسوا مى‏شوند و آنان ما نيستيم ديگرانند!
پسر زياد حيرت كرد. نه تنها گردنى را كه مى‏خواستند خم كند، راست‏تر ايستاد. سرهاى افكنده بيجان را نيز بى آنكه خود بخواهند بر افراشت. ناچار از راه ديگر در آمد :
-ديدى خدا با برادرت چه كرد؟ !
-از خدا جز خوبى نديدم! برادرم با ياران خود براهى رفتند كه خدا مى‏خواست. آنان شهادت را گزيدند و با افتخار بدين نعمت رسيدند! اما تو ستمكار به پاسخ آنچه كردى گرفتار خواهى بود! پسر زياد خرد شده. بود از شنيدن اين پاسخ پايمال شد. آخرين سلاح درمانده چيست؟ دشنام!
-با كشته شدن برادر سركش و نافرمان تو خدا دلم را شفا بخشيد.
-پسر زياد! مهتر ما را كشتى! از خويشانم كسى نهشتى! نهال ما را شكستى! ريشه ما را از هم گسستى! اگر درمان تو اينست؟ آرى چنين است!
-سخن به سجع مى‏گويد. پدرش نيز سخن‏هاى مسجع مى‏گفت (٢١) .

واپسين منزل كاروان

شام در سال سيزدهم هجرى بدست‏سپاهيان مسلمان و بفرماندهى خالد بن وليد گشوده شد. و چيزى نگذشت كه در خلافت عمر، معاويه حكومت آن ايالت را يافت و همچنان تا پايان زندگى در اين سمت‏باقى بود.
مردم شام آئين مسلمانى را در رفتار مردمانى چون خالد و معاويه و پيرامونيان او مى‏ديدند. و از سيرت پيغمبر و تربيت مهاجر و انصار آگهى نداشتند. در سال شصت و يكم هجرى گروهى (شايد چند تن بيش از يكصد نفر) از كسانى كه رسول خدا را ديده بودند در شهرهاى شام مى‏زيستند. مردمانى كه ساليان عمرشان از شصت گذشته بود و ترجيح مى‏دادند بگوشه‏اى بنشينند و آنچه را مى‏گذرد نه بينند. شگفت نيست كه پس از سال يكصد و سى و دوم چون حاكم خاندان عباسى بدين شهر رسيد، مردم گفته باشند ما نمى‏دانستيم محمد (ص) را خويشاوندانى جز بنى اميه بوده است تا آنكه شما بر سر كار آمديد (٢٢) .
اگر مقتل نويسان نوشته‏اند، هنگام در آوردن اسيران به دمشق مردم، شهر را آئين بسته بودند، دور نمى‏نمايد، و اگر يزيد در مجلس خود سروده باشد كه :
«كاش بزرگان من كه در جنگ بدر كشته شدند، حاضر بودند و مى‏ديدند چگونه انتقام آنان را از فرزندان محمد (ص) گرفتم‏»بعيد نيست. آنروز در مجلس وى گرد يزيد را كسانى گرفته بودند كه اسلام و پيغمبر آنرا وسيله رسيدن بحكومت كرده بودند نه سبب قربت‏به خدا.
مى‏بينيد كه مجلس‏ها يكسان است و گفتگوها همانند. در كوفه پسر زياد شادمان بود كه ماموريت‏خود را انجام داده و مايه قوت عراقيان را از دست آنان گرفته و در شام يزيد بر خود مى‏باليد كه خون ريخته پدرانش در جنگ بدر بهدر نرفته است.
اگر كار بهمين جا پايان مى‏يافت، او برنده بازى بود. اما زينب نگذاشت‏يزيد، شهد اين پيروزى را بمكد، آنچه را مايه شيرينى كام خود مى‏دانست در دهانش تلخ‏تر از شرنگ ساخت. در سخنانى كوتاه بمجلسيان فهماند چه كسى بر آنان حكومت مى‏كند، و بنام كه حكومت مى‏كند، و اينان كه زنجير بگردن نهاده پيش تخت او ايستاده‏اند چه كسانند! . و سخنان او را از روى ديرينه‏ترين متنى كه در دست دارم (بلاغات النساء) نوشته احمد بن ابى طاهر كه يكصد و چهل سال پس از حادثه متولد شده آورده‏ام. و در مصادر متاخر اختلاف‏ها در ضبط كلمات ديده مى‏شود :
پس پايان كسانى كه بدى كردند، بدتر (دوزخ) بود. چه آنان آيت‏هاى خدا را دروغ خواندند، و بدان فسوس كردند. (٢٣)
يزيد! پندارى اكنون كه زمين و آسمان بر ما تنگ است، و چون اسيران شهر بشهرمان مى‏برند، در پيشگاه خدا ما را ننگ است؟ و ترا بزرگوارى است و آنچه كردى نشانه سالارى؟ بخود مى‏بالى و از كرده خويش خوشحالى كه جهان تو را بكام است و كارهايت‏به نظام (٢٤) .
نه چنين است. اين شادى تو را عزاست. و اين مهلت‏براى تو بلاست و اين گفته خدا است : «آنانكه كافر شدند مى‏پندارند، مهلتى كه بدانها مى‏دهيم بر ايشان خوبست، همانا مهلتشان مى‏دهم تا بر گناهان بيفزايند و بر ايشان عذابى دردناكست. »
پسر آزاد شدگان (٢٥) . اين آئين دادست كه زنان و كنيزانت را در پرده نشانى و دختران پيغمبر را از اين سو بدان سو برانى؟ حريم حرمتشان شكسته! و نفسهايشان در سينه بسته! نژند بر پشت اشتران! و شتربانان آنان دشمنان (٢٦) .
از سويى به سويى، و هر روز بكويى، نه تيمار خوارى دارند، نه يارى. نه پناه و نه غمگسارى، دور و نزديك بآنان چشم دوخته و دل كسى بحالشان نسوخته.
آنكه ما را خوار مى‏شمرد، و بچشم كينه و حسد در ما مى‏نگرد، نشگفت اگر دشمنى ما را از ياد نبرد. با چوبدستى بدندان جگر گوشه پيغمبر مى‏زنى؟ ! و جاى كشتگانت را در بدر، خالى مى‏كنى؟ كه كاش بودند و مرا مى‏ستودند! آنچه را كردى خرد مى‏شمارى؟ و خود را بى گناه مى‏پندارى (٢٧) ؟
چرا شاد نباشى؟ كه دل ما را خستى. و از رنج‏سوزش درون رستى. و آنچه ريختى خون جوانان عبد المطلب بود، ستارگان زمين و فرزندان رسول رب العالمين (٢٨) .
و بزودى بر آنان خواهى در آمد، در پيشگاه خداى متعال. و دوست‏خواهى داشت كه كاش كور بودى و لال. و نمى‏گفتى‏«چه خوش بود كه كشتگان من در بدر، اينجا بودند و مرا خوش باش مى‏گفتند و شادى مى‏نمودند. »
خدايا حق ما را بستان! و كسانى را كه بر ما ستم كردند به كيفر رسان! يزيد! بخدا جز وست‏خود را ندريدى! و جز گوشت‏خويش را نبريدى! و بزودى و بنا خواست‏بر رسول خدا در مى‏آئى! روزى كه خويشان و كسان او در بهشت غنوده‏اند و خدايشان در كنار هم آورده است و از بيم پريشانى آسوده‏اند. اين گفته خداى بزرگ است كه‏«مپندار آنان كه در راه خدا كشته شده‏اند مرده‏اند كه آنان نزد پروردگار خود زنده‏اند و روزى خورنده‏اند» (٢٩) .
بزودى آنكه تو را بر اين مسند نشانده و گردن مسلمانان را زير فرمان تو كشانده، خواهد دانست كه زيانكار كيست و خوار و بى يار چه كسى است. آنروز داور خدا و دادخواه مصطفى و گواه بر تو دست و پاست.
اما اى دشمن و دشمن زاده خدا. من هم اكنون تو را خوار مى‏دارم و سرزنش تو را بچيزى نمى‏شمارم اما چه كنم كه ديده‏ها گريانست و سينه‏ها بريان.
ما را بجمع سفيهان (٣٠) مى فرستد تا مال خدا را بپاداش هتك حرمت‏خدا بدو دهند. اين دست جنايت است كه بخون ما مى‏آلايند. و گوشت ماست كه زير دندان مى‏خايند. و پيكر پاك شهيدانست كه گرگان بيابان از هم مى‏ربايند. اگر ما را به غنيمت مى‏گيرى غرامت‏خود را مى‏گيريم. در آنروز جز كرده زشت چيزى ندارى. تو پسر مرجانه را به فرياد مى‏خواهى! و او از تو يارى مى‏خواهد. با يارانت در كنار ميزان ايستاده چون سگان بر آنان بانگ مى‏زنى و آنان بروى تو بانگ مى‏زنند. و مى‏بينى كه نيكوترين توشه‏اى كه معاويه براى تو ساخت كشتن فرزندان پيغمبر بود كه بگردنت انداخت. بخدا كه جز از خدا نمى‏ترسم و جز بدو شكوه نمى‏برم. هر حيله‏اى دارى بكار دار. و از هر كوشش كه توانى دست مدار. و دست دشمنى از آستين بر آر. كه بخدا اين عار بروزگار از تو شسته نشود.
سپاس خدا را كه پايان كار سادات جوانان بهشت را سعادت و آمرزش مقرر داشت و بهشت را براى آنان واجب انگاشت.
از خدا مى‏خواهم كه پايه قدر آنان را والا و فضل فراوان خويش بايشان عطا فرمايد كه او مددكار تواناست (٣٣) .
اندك اندك مردم دمشق از حقيقت آنچه در عراق رخ داده بود آگاه شدند. و دانستند آنكه بامر يزيد و بدست‏سپاهيان كوفه كشته شده است، ماجراجويى عصيان‏گر نبوده بلكه دختر زاده رسول خدا و اين زنان و كودكان را كه باسيرى بدمشق آورده‏اند خاندان پيغمبر نهاست‏خاندان كسى است كه يزيد بنام جانشينى او بر آنان و بر ديگر مسلمانان، حكومت مى‏كند. از روى دادهاى آن مجلس و خرده‏گيرى چند تن بر يزيد و سخنان امام على بن الحسين در مسجد دمشق در متن‏هاى متاخر گزارش‏هايى ديده مى‏شود. همه اين گزارش‏ها بطور اجمال واقعيتى را نشان مى‏دهد :
-ناخرسندى مردم از آنچه بر خاندان پيغمبر رفته است، پس از اين ماجراها بود كه يزيد مصلحت نديد اسيران را نزد خود نگاه دارد. نخست در صدد دلجوئى از ايشان بر آمد و كوشيد تا آنچه را در عراق رخ داده است‏بگردن پسر زياد بيندازد. بهر حال كاروان رخصت‏بازگشتن يافت و روى به حجاز نهاد. اما كى؟ در چه ماهى و در چه سالى؟ بدرستى روشن نيست!
آيا كاروان مستقيما از دمشق به مدينه رفته است؟ آيا راه خود را طولانى ساخته و به كربلا آمده است تا با مزار شهيدان ديدارى داشته باشد؟ آيا يزيد با اين كار موافقت كرده است؟ و اگر كاروان به كربلا بازگشته، آيا درست است كه در آنجا با جابر بن عبد الله انصارى كه او نيز براى زيارت آمده بود ديدارى داشته؟ آيا در آنجا مجلسى از سوگواران بر پا شده؟ و چگونه حاكم كوفه بر خود هموار كرده است كه در چند فرسنگى مركز فرمانفرمائى او چنين مراسمى بر پا شود؟ و بر فرض كه اين روى دادها را ممكن بدانيم اين اجتماع در چه تاريخى بوده است؟ چهل روز پس از حادثه كربلا؟ مسلما چنين چيزى دور از حقيقت است. رفتن و برگشتن مسافر عادى از كربلا به كوفه و از آنجا بدمشق و بازگشتن او، با وسائل آن زمان بيش از چهل روز وقت مى‏خواهد تا چه رسد به حركت كاروانى چنان و نيز ضرورت دستور خواهى پسر زياد از يزيد درباره حركت آنان بدمشق و پاسخ رسيدن، كه اگر همه اين مقدمات را در نظر بگيريم دو سه ماه وقت مى‏خواهد.
فرض اينكه كاروان در اربعين سال ديگر (شصت و دوم) به كربلا رسيده نيز درست نيست، چرا كه ماندن آنان در دمشق براى مدتى طولانى، چنانكه نوشتيم به صلاح يزيد نبود. بهر حال هاله‏اى از ابهام گرد پايان كار را گرفته است و در نتيجه دستكارى‏هاى فراوان در اسناد دست اول، بايد گفت‏حقيقت را جز خدا نمى‏داند. آنچنانكه پايان زندگانى شير زن كربلا نيز روشن نيست. مسلم است كه زينت پس از بازگشت از شام مدتى دراز زنده نبود. چنانكه مشهور است‏سال شصت و دوم از هجرت بجوار حق رفته است. در كجا؟ مدينه؟ دمشق؟ قاهره، هر يك از نويسندگان سيره براى درستى راى خود دليلى و يا دليل‏هائى آورده است.
مزارى كه بنام ستى زينب‏«سيده زينب‏»در شهر قاهره بر پاست. و شب و روز-بخصوص شبها و روزهاى جمعه-زيارت كنندگان بسيارى دارد، همتاى مشهد ديگرى است كه بنام‏«راس الحسين‏»در اين شهر ساخته است. گويا فاطميان كه در سده چهارم هجرى بر قاهره ست‏يافتند مى‏خواستند با بناى اين دو زيارتگاه توجه عامه را جلب كنند.
آنچنانكه بسيارى از مورخان و نقادان حديث اصالت مزار دمشق را نيز منكرند و نگارنده ضمن سفرنامه قاهره كه چند سال پيش در مجله يغما منتشر شد (٣٤) نوشت : اين زيارتگاه‏ها از مصاديق بيوتى است كه نام خدا در آنها به بزرگى ياد مى‏شود و دوستداران اهل بيت‏با خلوص نيت فراوان مراتب ارادت خود را بكسى كه آن مزار بنام او برپاست‏بيان مى‏دارند و با پيغمبر خود و خانواده او تجديد عهد مى‏كنند.

ام كلثوم

ام كلثوم صغرى دومين دختر امير المؤمنين عليه السلام از فاطمه (ع) است. در اينكه على عليه السلام از فاطمه صاحب دو دختر بوده است، بين مورخان و تذكره نويسان اختلافى ديده نمى‏شود. طبرى آنجا كه فرزندان امام را بر مى‏شمارد نويسد : و زينب كبرى و ام كلثوم كبرى (٣٥) و آنجا كه فرزندان آنحضرت را از زنان ديگر جز فاطمه (ع) نام مى‏برد گويد از آنهاست زينب صغرى و ام كلثوم صغرى (٣٦) و مفيد گويد فرزندان امير المؤمنين از دختر و پسر بيست و شش فرزنداند : حسن و حسين و زينب كبرى و زينب صغرى كه كنيه او ام كلثوم است مادر اينان فاطمه بتول. . . است (٣٧) .
تنها خلاف آنان در اين است كه ام كلثوم كنيه دومين دختر على (ع) است و يا نام اوست. بيشتر تاريخ نويسان نام او را ام كلثوم نوشته‏اند.
ام كلثوم پس از سال هشتم هجرى متولد شد و سال هفدهم به عمر بن الخطاب شوهر كرد و چون عمر كشته شد نخست عون و پس از مرگ او برادرش محمد بن جعفر بن ابى طالب او را بزنى گرفت. بيشتر تذكره نويسان نوشته‏اند ام كلثوم پس از مرگ و يا كشته شدن محمد (٣٨) شوهرى اختيار نكرد، اما ابن حزم نويسد : عبد الله بن جعفر بن ابى طالب پس از طلاق زينب (ع) او را بزنى گرفت (٣٩) .
عموم تذكره نويسان و مورخان نوشته‏اند، ام كلثوم از عمر داراى پسرى بنام زيد بوده است، تنها ابن حجر با اينكه خود بدين موضوع تصريح كرده است (٤٠) در جاى ديگر نويسد : زيد بن عمر بن خطاب خواهر عبد الله مادر آنان ام كلثوم دختر جرول است كه نزول آيه «لا تمسكوا بعصم الكوافر» (٤١) ميان آنان جدائى انداخت (٤٢) اين گفته مسلما اشتباه است. چه اولا زيد چنانكه خود او و ديگران نوشته‏اند فرزندم ام كلثوم دختر على (ع) است و ديگر اينكه مادر عبد الله زينب دختر مظعون بن حبيب است (٤٣) و الله اعلم) .
ام كلثوم در چه سالى زندگانى را بدرود گفته، معلوم نيست. احمد بن ابى طاهر طيفورى متوفاى سال ٢٨٠ و نويسنده كتاب بلاغات النساء روايتى از امام صادق (ع) و آن بزرگوار به نقل از پدران خود نوشته است كه ام كلثوم در بازار كوفه مردمان را اشارت كرد تا خاموش شدند و سپس خطبه‏اى با چنان بلاغت‏خواند كه گوئى على بن ابى طالب است‏سخن عمر رضا كحاله در اعلام النساء (٤٤) آن خطبه را بنقل از احمد بن ابى طاهر آورده است.
اما اين روايت را بدين صورت نمى‏توان پذيرفت چه مورخان و تذكره نويسان هر دو فرقه نوشته‏اند ام كلثوم و فرزندش زيد در يك روز در مدينه در گذشتند. و درباره مرگ زيد نوشته‏اند. شبى بين بنى جهم جنگى در گرفت. زيد داخل معركه شد تا نزاع را بر طرف سازد ليكن در تاريكى ضربتى خورد كه بر اثر آن در گذشت.
و عبد الله بن عامر بن سعيد در باره او گفته است :
ان عديا ليلة البقيع يفرجوا عن رجل ضريع مقابل فى الحسب الرفيع ادركه شؤم بنى مطيع (٤٥)
زيد و مادرش با يكديگر مردند و مردم ندانستند كداميك زودتر مرده و بدين جهت هيچيك از ديگرى ارث نبرد (٤٦) .
ابن سعد نوشته است : زيد و مادرش ام كلثوم هر دو در يك روز مردند و عبد الله بن عمر بر آنان دو نماز خواند و در روايت ديگر كه از عمار بن ابى عمار مولاى بنى هاشم آورده است (٤٧) گويد سعيد بن عاص كه در اين وقت امير مدينه بود بر آن دو نماز خواند (٤٨) سعيد بن عاص در سالهاى چهل و يك تا پنجاه و شش در مدينه حكومت داشته است (٤٩) اگر اين روايت‏بالا را درست‏بدانيم، مرگ ام كلثوم پس از بازگشت او از كوفه بمدينه و بين سالهاى چهل و دو تا پنجاه و شش است و چون در روايتى ديگر نويسد : حسن و حسين دنبال جنازه او بودند پس مرگ او ديرتر از سال پنجاهم كه سال شهادت امام حسن عليه السلام است نيست و بين سالهاى چهل و دو تا پنجاه محدود مى‏شود.
۱۳

--------------------------------------------
پى نوشت ها :
١. انساب الاشراف ص ٤٠٢.
٢. همان كتاب ص ٤٠٤.
٣. ص ١٦.
٤. ارشاد ج ١ ص ٣٥٥.
٥. همان كتاب ص ٣٥٦ و رجوع شود به كشف الغمه ص ٤٤٠-٤٤١ ج ١.
٦. رجوع شود به الملل و النحل ج ١ ص ٧٧.
٧. الاصابه ج ٤ ص ٤٨.
٨. نسب قريش ص ٨٢.
٩. اعلام الورى ص ٢٠٤. ١٠. رجوع شود به تحليلى از تاريخ اسلام. از نگارنده ج ٢.
١١. نگاه كنيد به پس از پنجاه سال ص ١٤٧ چاپ دوم.
١٢. اسرار التوحيد ص ٥٨.
١٣. نام كتابى درباره زينب (ع) ترجمه و تحشيه نگارنده.
١٤. رجوع كنيد به تحليلى از تاريخ اسلام بخش دوم حوادث سال ١٣٢.
١٥. رجوع كنيد به پس از پنجاه سال ص ١٨٢ چاپ دوم.
١٦. يا اهل الكوفة يا اهل الختر و الخذا، لا، فلا رقات العبرة، و لا هدات الرته، انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا. تتخذون ايمانكم دخلا بينكم الا و هل فيكم الا الصلف و الشنف، و ملق الاماء و غمز الاعداء و هل انتم الا كمرعى على دمنة، او كفضة على ملحودة.
١٧. الا ساء ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم. و فى العذاب انتم خالدون، اتبكون؟ اى و الله فابكوا، و انكم و الله احرياء بالبكاء، فابكوا كثيرا، و اضحكوا قليلا فلقد فزتم بعارها و شنارها. و لن ترحضوها بغسل بعدها ابدا، و انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوة، و معدن الرسالة و سيد شبان اهل الجنة، و منار محجتكم، و مدرة حجتكم، و مفرح نازلتكم فتعسا و نكسا.
١٨. لقد خاب السعى و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة لقد جئتم شيئا اذا. تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا. ا تدرون اى كبد لرسول الله فريتم و اى كريمة له ابرزتم و اى دم له سفكتم؟ لقد جئتم بها شوهاء خرقاء، شرها طلاع الارض و السماء افعجبتم ان قطرت السماء دما و لعذاب الاخرة اخزى و هم لا ينصرون.
١٩. فلا يستخفنكم المهل، فانه لا تحفزه المبادرة، و لا يخاف عليه فوت الثار. كلا ان ربك لنا و لهم لبالمرصاد.
٢٠. كهولهم خير الكهول و تسلهم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزى
(بلاغات النساء. چاپ نجف ص ٢٣، جمهرة خطب العرب ج ٢ ص ١٢٤-١٢٦ اعلام النساء ج ٢ ص ٢٥٩) .
٢١. لقد قتلت كهلى. و ابرت اهلى. و قطعت فرعى. و اجتثت اصلى، فان يشفك هذا فقد اشتفيت (طبرى ج ٧ ص ٣٧٢)
٢٢. الهفوات النادرة ص ٣٧١.
٢٣. ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوآى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن (روم : ١٠)
٢٤. اظننت‏يا يزيد انه حين اخذ علينا باطراف الارض و اكناف السماء فاصبحنا نساق كما يساق الاسارى، ان بنا هوانا على الله و بك عليه كرامة. فشمخت‏بانفك و نظرت فى عطفيك جذلان فرحا. حين رايت الدنيا مستوسقة لك. و الامور متسقة عليك.
٢٥. آنروز كه رسول خدا مكه را گشود بزرگان قريش نزد او حاضر شدند. پرسيد گمان مى‏بريد با شما چه رفتارى خواهم كرد؟ گفتند آنچه در خور عموزاده‏اى بزرگوار است. فرمود برويد! شما آزاديد و از آن روز قريش به ابناء الطلقاء معروف شدند.
٢٦. و قد امهلت و نفثت و قول الله تبارك و تعالى و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا انما و لهم عذاب مهين. (آل عمران : ١٧٨) . امن العدل يا بن الطلقاء تخديرك نساءك و اماءك و سوقك بنات رسول الله صلى الله عليه قد هتكت‏ستورهن و اضحلت صوتهن مكتئبات تخدى بهن الاباعر و يحد و بهن الاعادى.
٢٧. من بلد الى بلد. لا يراقبن و لا يؤوين. يتشوفهن القريب و البعيد. ليس معهن ولى من رجالهن. و كيف يستبطا فى بغضنا من ينظر الينا بالشنف و الشنآن و الاحن و الاضغان. ا تقول‏«ليت اشياخى ببدر شهدوا»غير متاثم و لا مستعظم؟ و انت تنكت ثنايا ابى عبد الله.
٢٨. و لم لا تكون كذلك؟ . و قد نكات القرحة و استاصلت الشاقة باهراقك دماء ذرية رسول الله صلى الله عليه و نجوم الارض من آل عبد المطلب.
٢٩. و لتردن على الله و شيكا موردهم و لتؤدن انك عميت و بكمت و انك لم تقل : «فاستهلوا و اهاوا فرحا»اللهم خذ بحقنا، و انتقم لنا ممن ظلمنا، و الله ما فريت الا فى جلدك، و لا حزرت الا فى لحمك و سترد على رسول الله صلى الله عليه و برغمك، و عترته و لحمته فى حظيرة القدس، يوم يجمع الله شملهم ملمومين من الشعث، و هو قول الله تبارك و تعالى و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. (آل عمران : ١٦٩) .
٣٠. عبيد الله پسر زياد و سپاهيان او.
٣١. يزيد و كسان او.
٣٢. و سيعلم من بواك و مكنك من رقاب المؤمنين-اذا كان الحكم الله، و الخصم محمد صلى الله عليه، و جوارحك شاهدة عليك، فبئس للظالمين بدلا-ايكم شر مكانا و اضعف جندا، مع انى و الله يا عدو الله و ابن عدوه، استصغر قدرك، و استعظم تقريمك، غير ان العيون عبرى و الصدور حرى، و ما يجزى ذلك او يغنى عنا : و قد قتل الحسين عليه السلام، و حزب الشيطان يقربنا الى حزب السفهاء، ليعطوهم اموال الله على انتهاك محارم الله، فهذه الايدى تنطف من دمائنا، و هذه الافواه تتحلب من لحومنا، و تلك الجثت الزواكى، يعتامها عسلان الفلوات، فلئن اتخذتنا مغنما لنتخذن مغرما، حين لا تجد الا ما قدمت‏يداك.
٣٣. تستصرخ بابن مرجانة، و يستصرخ بك، و تتعاوى و اتباعك عند الميزان، و قد وجدت افضل زاد زودك معاوية فتلك ذرية محمد صلى الله عليه، فو الله ما اتقيت غير الله، و لا شكواى الا الى الله، فكد كيدك، واسع سعيك، و ناصب جهدك، فو الله لا يرحض عنك، عار ما اتيت الينا ابدا، و الحمد لله الذى ختم بالسعادة و المغفرة لسادات شبان الجنان، فاوجب لهم الجنة اسال الله ان يرفع لهم الدرجات و ان يوجب لهم المزيد من فضله فانه ولى قدير.
(بلاغات النساء ص ٢١-٢٣ جمهرة خطب العرب ج ٢ ص ١٢٦-١٢٩) اعلام النساء ج ٢ ص ٩٥-٩٧)
٣٤. مجله يغما سال بيست و چهارم (١٣٥٠) شماره پنجم ص ٢٨٢.
٣٥. ج ٦ ص ٣٤٧.
٣٦. همان كتاب ص ٣٤٧٢-٣٤٧٣.
٣٧. ارشاد ص ٣٥٥ ج ١.
٣٨. هر دو صورت را نوشته‏اند. رجوع شود به مقاتل الطالبين ص ٢١ و قاموس الرجال ص ٩٦ ج ٨.
٣٩. جمهرة انساب العرب ص ٣٦.
٤٠. الاصابه ص ٢٧٥-٢٧٦ ج ٨.
٤١. سوره ممتحنه آيه ٢٠.
٤٢. ابن سعد ص ٥. ج ٤.
٤٣. بلاغات النساء.
٤٤. ص ٢٥٩ ج ٤.
٤٥. شومى بنى مطيع سبب شد كه مردى والا تبار در شب رزم بخاك و خون بغلطد.
٤٦. نسب قريش ص ٣٥٢-٣٥٣ و رجوع به جمهره انساب العرب ص ٣٨ و ١٥٨ شود.
٤٧. روايتى كه شيخ طوسى در خلاف ص ٢٦٦ ج ١ از عمار ياسر در اين باره آورده ابى عمار را باشتباه همان است كه ابن سعد نوشته است و در سندى كه شيخ در دست داشته عمار بن ياسر نوشته‏اند.
٤٨. طبقات ج ٨ ص ٣٤٠.
٤٩. معجم الانساب ج ١ ص ٣٥.


۱۴